خاطره بارداری وزایمان من# قسمت ۱
یکم طول کشید تا بیام خاطره زایمانمو بگم چون کلاً بارداری پرچالشی داشتم و یادآوریش برام سخت بود. تحمل اون همه استرس و سختی واقعاً خستم کرده بود خصوصاً که بچه‌ام بعدش بستری بود.البته تو همه این مراحل خدا بدجورهوامو داشت
از قبل بارداری چالشام شروع شد چون ۳۰ رو رد کرده بودم .۷سال بود ازدواج کرده بودیم وبیشتر اوقت جلوگیریمون طبیعی بود توهم ناباروری گرفته بودم مخصوصاً اینی که بقیه هی بهم می‌گفتن باردار نمی‌شیا. زود اقدام کن. می‌گفتن فلانی رو ببین چقدر به دوا درمون افتاد زودتر باردار شد ولی من تصمیمشو نداشتم،از زمانی هم که دیگه با همسرم تصمیمش رو گرفتیم تا بارداریم حدوداً سه چهار ماهی طول کشید توی این پروسه هم همه آزمایشات خودم و همسرم دادیم. حتی متخصص ناباروری به من و همسرم تقویتی داده بود و من اون ماه عکس رنگی گرفته بودم‌ و با این حال خبری از بارداری نبود.
بقیش تو تاپیک بعدی.
بچه ها من همه ازمایشات قبل بارداری و اینارو دادم سوالی داشتید بپرسید

تصویر
۲ پاسخ

انشالا به دلخوشی بزرگش کنی

بالاخره شروع کردی خاطره زایمانتو بگی 🥰انشالا سامیار کوچولو به قدم‌های بالاتری برسه همیشه خوشحالیشو ببینی

سوال های مرتبط

مامان کارن 🩵 مامان کارن 🩵 ۱ ماهگی
مامانا بلاخره می‌خوام تجربه زایمانم و بزارم
زایمان طبیعی
من چهل هفته تمام کردم که بخاطر اینکه حرکات بچه کم شده بود احتمال داشت مدفوع کنه منو بستری کردن ساعت ۱۰ شب من بستری شدم آن موقع ۳ سانت بودم من چون ماما خصوصی گرفته بودم اجازه میدادن همسرم هم بیاد پیشم همسرم آمد ماما برامون آهنگ گذاشت شمع و عود روشن کرد برق خاموش کردم از اتاق رفت بیرون آنقدر بوی خوبی گرفته بود اتاق اصلا دردا یادم نمی آمد 😂😂
تا ساعت ۳ شب همسرم پیشم بود بعد ماما گفت باید بره موقع که میخواست بره دلم میخواست گریه کنم 😂
ماما دوباره منو معاینه کرد گفت پنج سانتی و کیسه ابم و پاره کرد
من دردام شروع شد دردای غیر قابل تحمل آنقدر فکر می کردم الان میمیرم از درد ساعت پنج صبح معاینه کرد ۷ سانت بود که تو اون لحظه‌ دردام خیلی زیاد بود و حالت تهوع هم گرفته بودم که ظربان قلب بچه رفت رو ۹۰ آمدن بهم گاز بی دردی و اکسیژن وصل کردن و تا ساعت یه ربع۶ که شدم ۱۰ سانت و از ساعت یه ربع۶ تا یه ربع هفت همش زور میزدم و آخرش دیگه اصلا انرژی نداشتم که زور بزنم تا رفتن دستگاه بیارن ماما آنقدر شکم منو فشار داد که کارن من ساعت به ربع هفت به دنیا آمد چون پسر بجای اینکه با سر بیاد با صورت آمده بود سرش حالت گرفته بود یکم ترسناک شده بود که دکتر اون خودش خوب میشه و تا دو روز خوب شد
اینم از تجربه من همه رو یه جا نوشتم دیگه اگه سوالی داشتید بپرسید ؟
مامان پسر قشنگم مامان پسر قشنگم ۴ ماهگی
پارت دوم نوزاد مکونیال


با فیلم برداری اتاق عمل همسرم هماهنگ کرده بود و از اون لحظه کلیپ داریم
خلاصه من ۱۲ساعت کامل بعد عمل درازکشیده بود و بعدش اجازه راه رفتن داشتم که سرعت خودمو به ان ای سیو رسوندم و پسرم رو دیدم
نفس هایش به شدت تند بود و بدون دستکاه اکسیژن نمیتونست نفس بکشه و گفتن که مکنیوم وارد ریه اش شده تا جذب بشه زمان می‌بره
از پسرم آزمایش کشت عفونت ۲۴,ساعته و ۷۲,ساعته گرفتن که خوشبختانه منفی شد و دکتر برای این که زود تر مکنیوم جذب بشه آنتی بیوتیک تجویز کرده بود
بعد از تزریق آنتی بیوتیک پسرم خیلی حالش بهتر شد و دکتر اجاره داد. که بغل بگیرمش
بعدش هم اجازه داد که از سینه مادر تغذیه رو شروع کنه
من هر روز از صبح تا شب بیمارستان بودم و دوساعت یک بار میرفتم برای شیر دادن و بعد از این که من بغل گرفتم و شیرش دادم روند درمان سریع شد و تو بغلم بدون دستگاه نفسش منظم میشد
خیلی روز های سختی بود
خیلی تجربه سنگینی بود ولی با توکل به خدا این مرحله رو رد کردیم
امید وارم همه بچه ها سالم و سلامت باشن و عاقبت بخیر بشن
سوالی بود در خدمتم🌹
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت پنجم .خلاصه رسیدیم و من این خبرو به خانواده خودم دادم ولی نخاستم خانواده همسرم چیزی فعلا بدونن تا شنیدن صدای قلب بچه .همه خوشحال بودن و ذوق می کردن شوهرمم بیشتر از همه ولی من همچنان دپرس و ترسیده بودم روزا می گذشت و من حالم هر روز بدتر از قبل هر روز زیر سرم و دکتر تهوع بیچارم کرده بود و حتی میلم به ابم هم نمی کشید و هی وزنم می امد پایین هر نوع داروی هم می خوردم تاثیر نداشت دوماه گذشت و صدای قلب بچه هامو شنیدم و کم کم دلبسته شدم و دیگه نمی ترسیدم ولی استراحت مطلق بودم یعنی رسمن زندونی خونه .دکتر می گفت حتی حق حموم طولانی رفتن ندارم ولی من دست تنهاا بودم و محبور بودم نهار شام و تمیز کردن خونه و همه کارارو انجام بدم خلاصه ماهای سخت و سختر می گذشت و من حالم بدو بدتر میشد و از اونجا که خانواده شوهرم خیلی اذیتم می کردن و فشار خونم هی بالا میرفت بشکرانه اون همه استرس قند اعصبی گرفتمو مجبور به انسولین زدن و رسید روزی که قرار بود انتی بریم و با استرسای مختلف رفتیم و خدهروشکر همه چیز خوب بود و این روند حال بدی ادامهداشت و هرماه می گفتم خب د تموم میشه این تهوع ولی ن قرار نبود ولم کنه و رسید انومالی که اونم بخوبی انجام شد و فهمیدیم جنسیتشون پسر و دختره
مامان آیهان🌙🧸 مامان آیهان🌙🧸 ۳ ماهگی
انقد دوره بارداری و زایمان سختی داشتم که هنوزم به خودم نیومدم☹️ افسردگی خیلی شدید گرفته بودم پسرم ۳۶ هفته چون iugr شده بود با وزن ۱۸۲۰ به دنیا اومد ۱۵ ساعت درد طبیعی کشیدم آخر سزارین به دنیا اومد اما آمپول بی حسی روم اثر نکرد تا عمل رو شروع کردن دادم رفت هوا انقد داد زدم که دیگه یادم نمیاد فکر کنم بیهوشم کردن یکی داشت بیدارم میکرد پاشدم دیدم همه چی تموم شده دارن میبینم ریکاوری اما من خیلی دوست داشتم گریه بچمو بشنوم بیارن بدن بغلم ولی اصلا هیچی حالیم نشد بعد که رفتم بخش بعد ۵ یا ۶ ساعت پسرمو آوردن گفتن تو دستگاه نرفت خیلی ریز و فسقلی بود 😍اونجا انگار دنیارو بهم دادن وقتی فهمیدم صحیح وسالمه چون دکترم منو ترسونده بود میگفت ۹۰ درصد بچت مشکل داره😒دو روز دیگه هم بستری موندم چون هی پسرمو میبردن سونوگرافی و قلبش و اینا رو چک میکردن آخر بعد ۵ روز میخواستم مرخص بشم که گفتن زردی داره باید حداقل یه شب بره دستگاه که با رضایت شخصی اومدیم خونه دستگاه اجاره کردیم خلاصه خیلی عذاب کشیدن چون مادر نداشتم که بیاد بهم برسه خیلی دلم گرفته بود از مادرشوهرم هم دل خوشی نداشتم چون تو کل دوره بارداری ازش خیری بهم نرسید با اینکه تو یه ساختمونیم فقط بلد بود عذابم بده خلاصه تا ۱۰ روز خونه خواهرم بودم بعد اومدم خونه خودم مجبور شدم خودم تنهایی همه کارمو بکنم با اونهمه درد هم مراقب بچه بودم هم کارای خونه رو میکردم خیلی عذاب آور بود تا شب میشد اظطراب میگرفتم کارم شده بود گریه خیلی افسرده شده بودم خداروشکر اون روزا بخیر گذشت و بچم صحیح و سلامت کنارمه 😍🩵همسرم تو این مدت خیلی کمکم کرد وگرنه هنوزم به خودم نمیومدم خیلی ازش ممنونم همیشه برام حامی بوده🥰🤗
مامان دلسا🩷و آرسام🩵 مامان دلسا🩷و آرسام🩵 ۱ ماهگی
تجربه سزارین در بیمارستان گلستان تهران ( بیمارستان نداجا نیروی دریایی ارتش)
پارت ۱
سلام مامانا شبتون بخیر اومدم از تجربه زایمان ام بگم سعی میکنم همه چی و دقیق بگم چون قبل زایمان خودم خیلی دنبال اطلاعات درباره بیمارستان گلستان بودم و هیچ جا کسی تجربه اشو نگفته بود ولی خوب بیمارستان خلوتی هم هست اول درباره هزینه سزارین بگم که من اردیبهشت ۱۴۰۴ با بیمه تامین اجتماعی ۱۷ تومن به بیمارستان دادم و ۱۵ به دکترم
من زایمان اولم طبیعی بود سر دومی بعد عید دودل بودم برای طبیعی یا سزارین طبیعی و دردشو کشیده بودم میدونستم چقدر سخته و باید تا چه حد درد بکشم اما چون سزارین نمی‌دونستم چجوریه کلی دودل بودم آخرش همسرم گفت بیا برو سزارین همه میگن راحت تر و نمیخواد دوباره اون درود بکشی اصلا اولیش و هم باید می‌رفتی سز با حرف همسرم مطمئن شدم برای سز خیلی دنبال دکتری گشتم که سزارین اختیاری بنویسه من پسرم تا قبل عید یعنی ۳۳ هفته بریچ بود بعد عید هفته ۳۵ سفالیک شد کلا از اینکه دلیل سزارین داشته باشم تا امید شدم چون چشم هام لیزیک بود سر زایمان اولم یکم ضعیف شد ولی هرچی چشم پزشکی رفتم بهم نامه ندادن بنده خدا دکتر خودم می‌گفت به خاطر سخت گیری به پزشک ها نامه نمی‌دن وگرنه چند نفر تو دنیا بودند که لیزیک و لازک کرده بودند و سر زایمان طبیعی اجباری نابینا شدند خلاصه خیلی گشتم و گشتم آخر از اینترنت بیمارستان گلستان و پیدا کردم که نسبت به بقیه بیمارستان ها هزینه اش کمتر بود دنبال دکتر خوب تو این بیمارستان بودم که پیچ دکتری که رفتم پیشش و پیدا کردم
مامان مرسانا مامان مرسانا ۱ ماهگی
دومین متن
بعد از ترکیدن آماده شدیم رفتیم بیمارستان بدون کوچکترین دردی که واقعا خودم میترسیدم هی دعا دعا میکردم که درد بیاد ولی اصلا انگار نه انگار تو طول مسیر ازم چند باری آب به اندازه زیاد ریخت تا برسم بیمارستان رسیدیم و بستریم کردن بیمارستان بهارلو تهران یه اتاق بردن که فقط خودم بودم آوردن بهم سرم وصل کردن و یه آمپول هم از کنار پام زدن و چند تا آمپول هم به سرم ساعت ۱۲:۳۰ بستری شدم تا ساعت ۱:۳۰ تو اتاق تنها حوصلم سر رفت هیچ دردی هم هنوز نیومده بود به ماما گفتم میشه مادرم بیاد حوصلم سر رفت رفت گفت مامانم اومد با آبمیوه و خرما که از قبل گفته بودم بگیرن بعد آروم آروم دردام شروع شد چون مادرم کنارم بود دیگه ماما نموند پیشم می‌رفت چند دقیقه یه بار میومد سر میزد بودن مامانم خیلی خوب بود تا دردام شدید شد ماما گفت برو به شکم و کمرت آب بگیر که این کار خیلی خوب بود درد رو کمتر میکرد با زیادشدن دردام چون از قبل درخواست اپیدورال کرده بودم معاینه کرد گفت فعلا ۳ سانتی باید تا ۵ برسی تا بگم دکتر بیاد بزنه با سختی و تحمل درد زیاد به ۵ رسیدم گفتم بگو بیاد دکتر بزنه که گفتن دکتر تو اتاق عمله گفتیم بیاد دوباره یک ساعت درد افتضاح کشیدم تا دکتر اومد معاینه کرد گفت ۷ سانتی دیگه نمی‌زنم خون ریزی داری شدید وضعیت بچه هم خوب نیست حالا بچه هم نیومده بود جلو هی موقع دردام گفتن زور بزن تا بچه رو بکشیم بیاریم جلو سخت بود ولی خدا کمک کرد از پسش بربیام حدود نیم ساعت تلاش کردن تا بچه رو بیارن جلو بعدش بچه اومد بیرون خدا رو شکر بعد از اومدن بچه تمام دردا تموم شد چون از زایمان قبلیم تا الان ۱۰ سال گذشته بود سر اون خیلی سخت شد و
مامان عشق مامان عشق ۲ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی(قسمت سوم )
دردش خیلی نفس گیر بود ولی تنها مزیتش این بود که میدونستی ول میکنه و میتونی یکم آروم بشی ولی امان از وقتیکه دوباره شروع می‌شد. به پیشنهاد ماما رفتم زیر دوش آب گرم و روی توپ نشستم تا کمی دردام قابل تحمل بشه ولی به نظرم خیلی اثری نکرد، با این حال یک ساعتی زیر دوش بودم. بعدش بهشون گفتم که خیلی درد دارم و اونا هم پیشنهاد تنفس گاز مخصوصی رو دادن که درد ها رو کنترل کنه، اینطور بود که هر وقت درد شروع می‌شد توی ماسک باید نفس میکشدی‌، ولی بازم واسه من بی فایده بود. شدت دردام طوری بود که بین دردها یکجورایی از حال میرفتم، همسرم کنارم بود و سعی می‌کرد بهم قوت قلب بده ولی یادمه که بهش گفتم که حس میکنم دارم میمیرم‌. در این بین سه بار بالا آوردم با اینکه غذا کم خورده بودم ولی میدونستم از شدت درده. ساعت ۶ عصر (سه ساعت بعد از تزريق)، دکتر معاینه کرد و گفت حدود ۵ سانتم، اونموقع بود که خیلی نا امید شده بودم، گفتم بعد از این همه مدت تازه ۵ سانت شدم؟!
ماما بهم دلگرمی میداد که پیشرفتم خوب بوده ولی من اصلا تو حال خوبی نبودم، واسه همین درخواست اپی دورال کردم تا شاید دردام کمتر بشه، تزريق کردن و گفتن حدود ۲۰ دقیقه طول میکشه تا اثر کنه ولی من تاثیری ازش ندیدم و همچنان شدت دردم بالا بود.
طرفای ساعت ۸ شب، ماما باز چکم کرد و گفت که ۸ سانت شدم، اونموقع انگار دنیا رو بهم داده بودن چون میدونستم از اینجا به بعدش سریعتر اتفاق میفته ولی خب همچنان دردم زیاد بود‌. یادم نیست دقیق چه ساعتی بود که ماما بهم گفت الان وقت زور زدنه، چقدر خوشحال شدم و تمام سعیمو میکردم، ماما و همسرم هم خیلی دلگرمی میدادن. میدونستم که باید وقتی درد ها شروع میشه زور بزنم و بین درد ها استراحت کنم.