# پارت پنجم .خلاصه رسیدیم و من این خبرو به خانواده خودم دادم ولی نخاستم خانواده همسرم چیزی فعلا بدونن تا شنیدن صدای قلب بچه .همه خوشحال بودن و ذوق می کردن شوهرمم بیشتر از همه ولی من همچنان دپرس و ترسیده بودم روزا می گذشت و من حالم هر روز بدتر از قبل هر روز زیر سرم و دکتر تهوع بیچارم کرده بود و حتی میلم به ابم هم نمی کشید و هی وزنم می امد پایین هر نوع داروی هم می خوردم تاثیر نداشت دوماه گذشت و صدای قلب بچه هامو شنیدم و کم کم دلبسته شدم و دیگه نمی ترسیدم ولی استراحت مطلق بودم یعنی رسمن زندونی خونه .دکتر می گفت حتی حق حموم طولانی رفتن ندارم ولی من دست تنهاا بودم و محبور بودم نهار شام و تمیز کردن خونه و همه کارارو انجام بدم خلاصه ماهای سخت و سختر می گذشت و من حالم بدو بدتر میشد و از اونجا که خانواده شوهرم خیلی اذیتم می کردن و فشار خونم هی بالا میرفت بشکرانه اون همه استرس قند اعصبی گرفتمو مجبور به انسولین زدن و رسید روزی که قرار بود انتی بریم و با استرسای مختلف رفتیم و خدهروشکر همه چیز خوب بود و این روند حال بدی ادامهداشت و هرماه می گفتم خب د تموم میشه این تهوع ولی ن قرار نبود ولم کنه و رسید انومالی که اونم بخوبی انجام شد و فهمیدیم جنسیتشون پسر و دختره

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت ششم. خلاصه کلی دوق کردیم و خبرو به خانواده هامون دادیم و خانواده من کلی ذوق کردن که بعد چندتادنوه که همشون پسر بودن دختر من پرنسسشون بود اینم بگم ۷انواده من خانواده شلوغین تعدادمون بالاس😂 و بارداری من هر روز سختر میشد تا اینکه هفته ۲۳ یهو دیدم پشت سرم انگار خالی شده بی حسی توی پاهم داشتم .راستی یادم رفت بگم بعد از اون حرف دکتر لاهیجان و بخاطر تشخیص اشتباهش دکترمو عوض کردم و امدم رشت دکتر رویا فرجی رو انتخاب کردم و از ماه دم پیش ایشون تحت حظر بودم و چون هم فشار خون بالا و هم دیابتی بودم ماهی دوبار ویزیت میشدم و ازمایش قند میدادم و اینکه کلا تحت کنترول جز مادران پر خطر بودم.وادامه ماجرا اینکه سری زنگ زدم مطب دکترم و نوبت گرفتم رفتم و دکتر گفت فشارت رفته بالا سری نامه بستری زد و من رفتم بیمارستان الزهرای رشت بستری شدم و نگم براتون که چقدر بد بود روز اول دانشجو ها ریختن سرم و هی رگمو گرفتن هی خون هی انس تی و بعد انتقالم دادن بخش اونجا بهتر بود و هر روزی ۴ بار فشارمو قندمو چک می کردن و هر روز سونو هزمایش می گرفتن خلاصه بعد ۷ روز مرخص شدم
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
#پارت دوم. خلاصه بعد ۳ ماه بهم گفت کیت تخمک گذاری هر روز بزار و ببین که چه روزی تخمک گذاری می کنی و من این روند رو یک ماه ادامه دادم و ماه دوم تخمک گذاری دو روز قبل تخمک گذاری بهم گفت دو شب پشت سرهم و دوروز بعد از تخمک گذاری هر یک شب در میون اقدام کن برای دختر و من طبق دستور دکتر انجام دادم و اینکه نباید خودم تحریک میشدم خلاصه این ماه هم اینطوری گذشت تا اینکه دو هفته بعد دیدم هی گور می گیرم هی خوابم میاد هی حالم بد میشه تست گرفتم منفی بود و اینکارو چندبار انجام دادم و منفی و میزدم زیر گریه تا اینکه یه شب تست زدم و منفی شد و من با بغض امدم و پسرمو شوهرم سعی کردن ارومم کنن دیگه نا امید شده بودم بعد یک ساعت رفتم دستشویی و خاستم تست رو بندازم دیدم یه حاله داره با جیغو داد گفتم من باردارم ولی چون حاله بود می ترسیدم خلاصه فرداش رفتم ازمایش دادم و بتام بالا بود و دکتر گفت بارداری دو روز بعد رفتم لاهیجان پیش دکتر خودم ازمایشات رو نشون دادم و گفت بله بارداری و با هزارتا امید و خوشی برگشتم خونه
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت دوهزدهم . بله دردسر جدبد دلپیچه های سدید که بهم حس مردن میداد درد رحم و جای عمل و دلپیچه باهم فاطی شده بود و هر دقیقه با اون همه بخیه باید می رفتم دستسویی و خواهر بچاره ام با من اسیر و اونیکی با بچه ها و خلاصه با هر بدبختی گذشت و صبح شد خواعرم وقتی حال بدمو دید رفت و با پرستار بحث کرد و کل صبح رو من درد کشیدم و نی تمدن بهم یر بزنن شوهرم امد و بحثو دعوا کرد بهم مورفین زدن و حالم بهتر شد و دکترم ساعت ۴ امد و ترخیصم کردو من خوشحال از ترخیصم و خواارام وسایملمو جمع کردن و بچه هلروورداشتن و منم با کمک سوهرم و خدماتی با ولیچر رفتم توی ماشین و رفتم خونه پدرم.درد داشتم و من هی شیاف استفاده می کردم پسرم واقعا اذیت می کرد و شبا نمیذاشت بخوابیم و کل خانواده من درگیر ما بودن🤧😂بلخره با هر بدبختی بود درد عملم کم شد و من شیاف شد رفیقم تا دردامو تحمل کنم بعد ۶ روز یهو حس کردم کشاله رون سمت چپم درد می کنه و بله انگهر یکی پامو کشیده بود و پام در رفته بود و هر لحظه دردش بیشتر میشد
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت چهارم. وارد اتاق سونو که شدم دیدم دکتر مرده و موذب شدم ولی می خواستم بفهمم چی شده و اون لحظه برام دیگه مردو زن بودن دکتر مهم نبود دکتر که حال بدمو دید با خوش رویی بهم گفت استرس نداشته باش و شروع کرد به سونو و ازم سوال کرد بچه داری گفتم بله گفت طبیعی حامله شدی یا ن گفتم طبیعی گفت تبریک می گم دوقلو بارداری و من نمیدونستم بخندم یا گریه کنم چون ن تنها سقط نشده بود بلکه دوقلو بودن و من با خوشحالی به سوالا دکتر جواب میدادم و وقتی تموم شد انگار که پر کشیده باشم خودمو به شوهرم رسوندم و وقتی ذوقمو دید گفت ۸ال بچه خوبه گفتم ن بچه ها خوبن و اون اون لحظه فقط نگام کرد و مات بود و بخودش که امد هزار بار خداروشکر کرد و با خدشحالی از مطب بیرون امدیم ولی یهو وسط خوشحالی این سوال امد توی ذهنم که من می تونم از پس دقلو بربیام می توتم تمام ازادیمو نادیده بگیرم اصلا من عرضه نگه داری دوقلوهارو دارم و یهو کلا ساکت شدم شوهرم هرچی ازم می پرسید من توی دپرسی بودم و هنگ و ترسیده بودم
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت سوم.داروهامو می خوردم و همه چیز خوب بود ولی حالت تهوع شدید اونقدر اذیتم می کرد که حتی ابم نمیشد بخورم باز نوبت گرفتم رفتم لاهیجان و دکتر گفت بزار سونوت کنم توی مطب و بهم گفت کمرتو بده بالا و به طرز خیلی بدی سونو داخل واژینال انجام داد که از دردش نگم براتون و با کمال ناباوری بهم گفت که بچه ای در کار نیست یا اگه بوده سقط شده و من جز اشک حرفی نمی تونستم بزنم فقط اشک میریختم لال شده بودم اینم بگم من ادم واقعا درون گراییم و این باعث شده بود که با هیچکس نتونم دردو دل کنم و فشار اعصبی داشتم خلاصه که از رو تخت پاشدم و منشی دکتر که دختر خیلی خونگرمی بود وتوی اون مدت باهم دوست شده بودیم بهم کلی دلداری دادو وقتی دید حالم خیلی بده بهم گفت یه یونو بیرون برو ببین چخبره و من با حال زار و گریه کنان به شوهرم گفتن دکتر اینجوری گفته و اونم پریشونتر از من قبول کرد بریم سونو و رفتیم همونجا توی لاهیجان با هزارجور خواهش سونو اورژانسی ولی چون باید مثانه پر میشد دوساعتی طول کشید تا نوبت من شه و کل اون دوساعتو من قدم زدم و اشک ریختم
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت سیزدهم. هر روز دردم بیشتر میشد و من د واقعا داشتم کم مب اوردم خدایا این چه دردی بود اخه از طرفیم بچه هام زردی کرده بودن و شوهرم برده بودتشون با خواارام دکتر و دکتر گفته بود بستری کنین و من گفتم دیتگاه لگیره بیاره خونه و بچه ها باید توی دستگاه میموندن و من روحیه ام صفر بود گریه های بچه ها زردیسون و درد پای من و دیونه ام کرده بود خلاصه با قطره و دستگاه بچه هارو نگه داشتیم و رسید روز کشیدن بخیه من و نوبت دکتر بچه ها و صبح رفتیم شنوایی سنجی و پرونده سازی مرکز بهداشت و ظهر استراحت کردیم بعدظهر دکتر بچه ها و گفت که زردی رفع شده و همه چیز خوبه فقط شیرخشک پری نان باید بخورن و قطره آ د و اسید فولیک و از اونجا رفتیم مطب دکتر خودم و بخیه هام کشیدم و دکترم گفت که غده لنحافیه ونمیدون یه چیزی شبیه همین😂🤧ورم کرده دردت برا اونه و دارو داد و برگشتیم خونه مادرم ولی دردم انگار قرار نبود خوب شه فرداس بچه هارو حموم ده روزگی دادم و از اونجا که فرداش ۱۳ بدر بود به شوهرم گفتم بریم خونه خودمون و وسیله هامونو بعد ۱۵ روز جمع کردیم و برگشتیم خونه و من موندمو دوتا بچه دست تنها با پسرم و سوهرم که انگار بزور نگهس داشته بودن خونه .خلاثه کارام شروع شد و درد پام بیشتر بیشتر و من هربار مینشستم پا میشدم و یا نفس عمیق می کشیدم جیق میزدم و حتی وقت دکتر رفتن نداشتم
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت یازدهم .منو انتقال دادن ریکاوری و چون فرداش عید بود انگار خاک مرده ریخته بودن ن پرستاری بود ن بیمار بری و تنها یه پرستار اونجا بود و هی زنگ میزد بیاین بیمارو ببرین و نمی امدن خلاصه دردام اونجا شروع شد و من تا دونیم توی ریکاوری بودم و با درد و گریه بلخره منو اوردن بخش و خانوادم دورم بودن ولی من از شدت درد چیزی نمی فهمیدم جز اشک و هرچی می گفتیم بیاین امپولی چیزی بزنی کسی نبود و عین خیالشون نبود مثلا بیمارستان خصوصی بود و ۳۰ میلیون ازمون گرفته بودن غیر پولای دیگه از قبیل پول همراه یا خور خوراک همرا ولی اصلا رسیدگی نداشتن شب شد و خانواده ام رفتن و من واقعا ضعف شدید داشتم اخه از ۸ شب قبل هیچی نخورده رودم و هرچی می گفتم نمیذاشتن چیزی بخورم درد داشتم و فقط شیاف اونم گاعی میدادن جام پر خون بود و عوضم نمی کردن دوتا خواهرام پیشم مونده بودن و سوهرمم هی می امد سر میزد اونقدر درد کشیدم که بی حال شدم و د حتی قدرت اشک ریختن نداشتم بچه هامو اوردن و با کمال تعجب دخترم ۱و ۸۵۰ بود و پسرم ۲و ۵۵۰ و معلوم بود سونو وزنو اشتباه گفته اونام با شیر خشک تغذیه میشدن و من حتی توان بغل کردن یا بوسیدنشونو نداشتم خلاصه ساعت دو شب بهم اجازه دادن چیزی بخورم و برام چایی و دوتا دونه نون سوخاری کوچیک اوردن زورکی پایین دادم امدن سونمو کشیدن و گفتن راه برو با کمک خواهرم و با درد زیاد پاشدم رفتم یرویس و خودمو شستم و راه رفتم چند قدم و بچه هامو یکم بغل کردم و نگم از دردای که بعد هز خوردن چایی کشیدم دلپیچه و هر دقیقه دستشویی رفتن و بله من گلاب به روتون اسهال شده بودم چون نزدیک ۳۰ ساعت بدون غذا بهم نون سوخاری داده بودن
مامان آقا دایار🤰🏻 مامان آقا دایار🤰🏻 ۲ ماهگی
تجربه زایمان #۱
من از اول بارداری انتخابم زایمان طبیعی بود،ولی خب چون ماه هشتم بارداری سرماخوردگی شدید گرفتم و کلی وزن از دست دادم،دیگه ترجیح دادم زایمان سزارین و انتخاب کنم ،دکترم هم قبول کرد 😁البته زیر میزی شو گرفت ،ولی دکترم گفت سزارین اختیاری واسه ات انجام نمیدم،روز ۴ام که شیفتم توی بیمارستان بیا که به بهانه طبیعی بستریت کنم و بعدش ببرمت واسه سزارین که بتونی از بیمه پولت و بگیری،
خلاصه سرتون و درد نیارم
۴ فروردین شد و من صبح با بهونه کاهش حرکت بچه و خارش کف دست و پا رفتم بیمارستان ،معاینه کردن دکتر گفت ۱سانتم باز نشدی ،بستری شدم بلوک زایمان ،اونجا کلی ترسیده بودم ،چون ماما ها فقط می اومدن بالا سرم و چکم میکردن ،
بعد یک ساعت دکترم اومد ،و ان اس تی ودستکاری کرد گفت کاهش ضربان قلب جنین داریم باید سزارین بشه .همه اینا الکی بود
دیگه سریع سوند و بهم وصل کردن که خیلییییی درد داشت،
بعد دو دقه من توی اتاق عمل بودم ،اونجا همه کلی باهام حرف میزدن که از استرسم کم کنن ولی مگه این استرس لعنتی کم میشد؟!
دیگه امپول بی حسی مو زدن و کم کم کمر به پایینم گرم شد و بی حس،
مامان 👼🏻tanya👼🏻 مامان 👼🏻tanya👼🏻 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان
روز سه شنبه بود که هرکاری میکردم بچه بزور تکون میخورد من ترسیده بودم گفتم تا صبح میمونم اگه خوب نشد میرم ان اس تی خلاصه صبح شد ولی همچنان خبری نبود من خودمو رسوندم بیمارستان نزدیک محلمون نوار قلب خلاصه نوار قلب رو گرفت گفت خوب نیست انقباض هم داری باید بستری بشی منم بستری شدم رفتم بالای تخت بعد یه ساعت اومدن یه قرص گذاشتن زیر زبونم برا باز شدن دحانه رحمم فاید نداشت هی دو سانت بودم بعد دو ساعت دیگه که گذشت معاینه کردن فایده نداشت بازم یدونه دیگه گذاشتن خلاصه نه خبری از درد بود نه چیزی تا اینکه اومدن سرم سوزن فشار رو وصل کردن برام بازم فایده ای نداشت و روز دوم اومد که من بستری بودم بازم آمپول فشار رو زدن هی میومدن معاینه ولی من تغیری نکرده بودم تا روز سوم هم اومد اینو بگم قبل اینکه بیام بیمارستان یه دردی میومدو میرفت فکر نمیکردم مال زایمان باشه روز سومم ساعت نه صبح بازم آمپول فشار رو زدن یه ساعت گذشت دردام زیاد تر شد بعد یهو احساس کردم خیس شدم دکترم صدا زدم اومد نگاه کرد گفت کیسه آب پاره شده که ساعت یازده بود یه ساعتی گذشت یکی از پرستارا اومد گفت باید اعضام بشی جای دیگه منم ترسیدم گفتم مگه چی شده گفت چیزی نشده امروز پرستاری که بیاد بی هوشی بزنه نمیاد بیمارستان خلاصه آمبولانس آوردنو منو بردن بیمارستان دیگه اونجا هم از ساعت یک تا نه شب فقط سرم قند میزدن از ساعت نه بازم اومدن سوزن فشار دیگه رو وصل کردن منم کمکم داشت حالم خیلی بد تر میشد معذرت هرچی خورده بودمو بالا آوردم بهشون گفتم این چهارمین سوزن فشاره که میزنن گفت پس چرا گزارش ندادن
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۲ ماهگی
# پارت نهم .من همون شب با کل مدارکا و انتی انومالی و اکو قلب بچه ها و اکو قلب خودم و کل مدارکاتم رفتم بیمارستان گلسار رشت و تشکیل پرونده دادم و برای پیش پرداخت ده میلیون زدم بحساب و کل مسیرو منو شوهرم با حال زار بودیم زنگ زدم خواهرام امدن شب پیشم موندن و تا صبح از استرس نخوابیدیم و مثل کل این ۹ ماه که بخاطر بی قراری پا و تنگی نفس و کلی مشکلات دیگه نتونسته بودم بخوابم نخوابیدم ساعت ۶ صبح بلند شدیم و از اونجا که من از ۸ شب چیزی نباید می خوردم بقیه صبحانه خوردن و راه افتادیم وقتی رسیدیم رفتیم بخش زایمان و فهمیدیم بله بخاطر اینه ۲۸ اسفنده و سختیشون می گرفته دیشب کارارو انجام بدن پرونده من ناقصه و من باید منتظر ازمایش و دکتر بیهوشی بمونم و منو بستری کردن خوههرامو شوهرمو پسرمم توی سالن انتظار و توی این مدت پدر مادرمم رسیدن همراه دوستم و من ساعت ۹ ازمایش خون دادم و ۱۱ دکتر بیهوشی امد و من از شدت گشنگی و تشنگی به خوهرم منت می کردم بهم اب بده و اون یکم یواشکی بهم داد و خلاصه ساعت ۱۲ امدن منو بردن سمت اتاق عمل
مامان آوا و ایلیا مامان آوا و ایلیا ۱ ماهگی
پارت اول زایمان طبیعی
خب از اونجایی که من هیچگونه دردی تا 40 هفته نداشتم با مشورت دکترم خودم رفتم زایشگاه و بستری شدم... اول از همه یک nst ازم گرفتن.. بعد بهم 1/8 قرص زیر زبانی دادند... من که پکیج زایمان طبیعی گرفته بودم خودمو آماده کرده بودم کلی ورزش انجام بدم.
هنوز زیر دستگاه nst بودم که یهو ضربان قلب بچه یکم افت کرد. با اولین انقباض ضربان اومد پایین. سریع زنگ زد دکترم...
گفت اگر یکبار دیگه این اتفاق بیفته باید سزارین بشی... راستش یکم از طبیعی می ترسیدم. با اینکه این بچه دومم بود اما خب ترس داره دیگه... توی دلم نه خوشحال شدم نه ناراحت. سزارین هم بعدش دوره نقاهت داره آخه... خلاصه مگه گذاشتند من بلند شم ورزش انجام بدم. نه بابا... گفتند فقط زیر دستگاه باید باشی...
شروع کردم نقاط طب فشاری انجام دادم. بهم گفت نههههههه اونم انجام نده. دارو خوردی ضربان قلب رو افت نده...🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️🤦🏻‍♀️
فقط من موندم و هی نوار قلب و هی استرس که چی میشه از آخر...