#پارت دوم. خلاصه بعد ۳ ماه بهم گفت کیت تخمک گذاری هر روز بزار و ببین که چه روزی تخمک گذاری می کنی و من این روند رو یک ماه ادامه دادم و ماه دوم تخمک گذاری دو روز قبل تخمک گذاری بهم گفت دو شب پشت سرهم و دوروز بعد از تخمک گذاری هر یک شب در میون اقدام کن برای دختر و من طبق دستور دکتر انجام دادم و اینکه نباید خودم تحریک میشدم خلاصه این ماه هم اینطوری گذشت تا اینکه دو هفته بعد دیدم هی گور می گیرم هی خوابم میاد هی حالم بد میشه تست گرفتم منفی بود و اینکارو چندبار انجام دادم و منفی و میزدم زیر گریه تا اینکه یه شب تست زدم و منفی شد و من با بغض امدم و پسرمو شوهرم سعی کردن ارومم کنن دیگه نا امید شده بودم بعد یک ساعت رفتم دستشویی و خاستم تست رو بندازم دیدم یه حاله داره با جیغو داد گفتم من باردارم ولی چون حاله بود می ترسیدم خلاصه فرداش رفتم ازمایش دادم و بتام بالا بود و دکتر گفت بارداری دو روز بعد رفتم لاهیجان پیش دکتر خودم ازمایشات رو نشون دادم و گفت بله بارداری و با هزارتا امید و خوشی برگشتم خونه

۳ پاسخ

منتظر ادامه ایم

سلام دوقلوها چین؟؟؟

ادامه…..

سوال های مرتبط

مامان علیراد  |👼🏻☁️ مامان علیراد |👼🏻☁️ ۵ ماهگی
سلام بعد از چند روز اوومدم از تجربم بگم🥺👼🏻

من چند روز بود دردای پریودی داشتم ولی خیلی کم اما سفتی شکمم خیلی زیاد بود طوری که شب تو یه ساعت هر چند دقیقه یکبار میگرفت بعد ول میکرد همون شب به دکتر خبر دادم گفت برو بیمارستان چکت کنن و چون فشارخون داشتم اونم چک کنن خبر بدن بهم ! و من اصلا نمیدونستم قراره معاینه بشم چون من سزارینی بودم و هنوز تا وقت زایمان ۹روز مونده بود ولی خب من رفتم بیمارستان تا سه شب علاف و چک کردن و اینا دیگه اومدم خونه ، بعد ۹ ماه چون رابطه اینا هم نداشتم وقتی معاینه‌ام کردن مردم و زنده شدم، فرداش صبح دیدم لکه‌بینی قرمز دارم و درد پریوودی وکمردرد خیلی ترسیدم به دکتر خبر دادم گفت بعد معاینه طبیعیه اما من نتونستم صبر کنم برا فردای اون روز از دکتر وقت گرفتم برم مطب خودش چک کنه خلاصه فرداش که میشد ۸ اردیبهشت من قبل رفتن ب مطب دوش گرفتم بعد رفتم جلو آیینه یه عکس گرفتم و با خودم گفتم بمونه یادگار از آخرین عکس حاملگی نمیدونم چرا حس میکردم قراره زایمان کنم خلاصه که نشستم ارایش کردم و مرتب و تمیز رفتم مطب 🥲
اقا رفتم اونجا و دکتر گفت اصلا ریسکه بچه رو نگه دارم هم فشار خونت بالاست هم انقباضات خیلی زیاده برو بستری شو تا ۶ونیم و دیگه چیزی نخور منم صبحونه نخورده بودم ینی داشتم از گرسنگی و تشنگی میمردم فقط اجازه اب رو بهم داد خلاصه من رفتم بیمارستان و تا ۶ونیم بستری شدم😂🫣..
~ ادامه کامنت🫶🏻
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۶ ماهگی
# پارت ششم. خلاصه کلی دوق کردیم و خبرو به خانواده هامون دادیم و خانواده من کلی ذوق کردن که بعد چندتادنوه که همشون پسر بودن دختر من پرنسسشون بود اینم بگم ۷انواده من خانواده شلوغین تعدادمون بالاس😂 و بارداری من هر روز سختر میشد تا اینکه هفته ۲۳ یهو دیدم پشت سرم انگار خالی شده بی حسی توی پاهم داشتم .راستی یادم رفت بگم بعد از اون حرف دکتر لاهیجان و بخاطر تشخیص اشتباهش دکترمو عوض کردم و امدم رشت دکتر رویا فرجی رو انتخاب کردم و از ماه دم پیش ایشون تحت حظر بودم و چون هم فشار خون بالا و هم دیابتی بودم ماهی دوبار ویزیت میشدم و ازمایش قند میدادم و اینکه کلا تحت کنترول جز مادران پر خطر بودم.وادامه ماجرا اینکه سری زنگ زدم مطب دکترم و نوبت گرفتم رفتم و دکتر گفت فشارت رفته بالا سری نامه بستری زد و من رفتم بیمارستان الزهرای رشت بستری شدم و نگم براتون که چقدر بد بود روز اول دانشجو ها ریختن سرم و هی رگمو گرفتن هی خون هی انس تی و بعد انتقالم دادن بخش اونجا بهتر بود و هر روزی ۴ بار فشارمو قندمو چک می کردن و هر روز سونو هزمایش می گرفتن خلاصه بعد ۷ روز مرخص شدم
مامان آوا قشنگم مامان آوا قشنگم ۱ ماهگی
تجربه زایمانم که درد طبیعی کشیدم و در اخر سزارین شدم
سلام من ۳۴هفته بودم شب رفتیم بیرون و من با دختر خاله هام بلند شدم رقصیدم بعد شب خیلی سرد بود لباس گرم هم تنم نکردم و تا ساعت ۳صبح بیرون بودیم و من همون شب داستانم شروع شد شب که میخواستیم برگردیم من از درد واژن نمیتونستم توی ماشین بشینم از اون شب هی درد داشتم و نمیتونستم راه برم کل ۳۴ هفته هر شب از درد به خودم پیچیدم هی میرفتم بیمارستان میگفتن انقباض نیست درد داری عزیزم باید تحمل کنی بعد چند روز من حس کردم یک دفع شورتم خیس شد بعد دیگه اون روز پیام دادم به دکترم گفت گفت بیا پیش من ۳۴هفته ۵روز داشتم رفتم پیش دکتر دکترم گفت زود برو بیمارستان شاید کیسه ابت باشه رفتم بیمارستان گفتن کیسه ابت نیست همه چی اوکی بود تا اینکه فشارم رو گرفت گفت ۱۵روی ۹هستش باید بستری بشی چون یک زایمان توی ۳۶هفته داشتم بخاطر فشار بالا پسر اول زود دنیا اومد بعد منو بستری کردن اون شب تا ۳۵هفته ۳روز شدم میخواستن مرخصی کنن که اومدن دوباره فشارم رو چک کنن که مرخصمم کنن بعد یک دفعه دکتر گفت فشارت خیلی رفته بالا سریع برو زایشگاه رفتم توی زایشگاه تا شب بودم بهم هی قرص دادن خوردم ساعت ۴بود یکی از ماما ها اومد منو نگاه کرد گفت چهار سانت شدی زود به ماما همراهت بگو بیاد من به ماما همراهم زنگ زدم اومد و هی میومدن منو چک میکردن وای چه دردی داشت تا ساعت ۱۱ماما همراه گفت بیاین چک کنین بعد دوباره که چک کردن دیدین دهانه رحمم همون چهار سانته با همون دردی که هی میگرفت ول میکرد دیگه دکتر اومد گفت باز نمیشه دهانه رحمش چهار سانت بیشتر باز نشده برای بچه خطرناکه ببرینش سزارین بچه اولشم باید سزارین میشده و اون شب منو سزارین کردن
مامان زینب🩷 مامان زینب🩷 ۱ ماهگی
تجربه زایمان➡️➡️➡️
پارت یک
صبح روز ۱۳ شهریور که سن بارداری من بود ۳۶ هفته و دو روز، من بعد از نماز صبح دیدم استخون های واژن و کشاله ی رانم دردش خیلی شدید شده جوری که حرکت رد برای من مشکل کرده بود... مامانم می گفت طبیعیه چون هفته های آخری فشار روی لگنته، ولی من نتونستم قبول کنم که این درد طبیعیه... چون پنجشنبه بود نه مامایی که پیشش می رفتم مطب بود و نه دکترم... بنابراین به ماما پیام دادم و ازش کسب تکلیف کردم که بهم گفت یه معاینه بشو، این همه درد طبیعی نیست، با همسرم رفتیم یه بیمارستان نزدیک، اونجا ازم دوبار ان اس تی گرفتن و خب نرمال بود، ماما اومد معاینه کرد و بهم گفت یکم باز شدی انگار! گفتم دو سانت؟ گفت نه ۳ سانتی! اینجا بستریت کنم؟
گفتم نه من بیمه ام با اینجا نمیخونه میخوام برم پیش دکترم. خلاصه ازمون رضایت گرفتن ولی تاکید کردن مستقیم برم بیمارستان چون می گفتن زود خودتو برسون که تو راه نزایی!🤣
منم اصلا اماده نبودم نه خودم نه ساک دخترم. خلاصه دوباره به مامام زنگ زد و بهم اجازه داد برم خونه اماده شم.
من در عرض یک ساعت، هم ارایشگاه رفتم هم دوش گرفتم و هم ساک خودمو دخترمو جمع کردم😁😁
۱۰ و نیم شب من رسیدم بیمارستان چمران....
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۶ ماهگی
# پارت پنجم .خلاصه رسیدیم و من این خبرو به خانواده خودم دادم ولی نخاستم خانواده همسرم چیزی فعلا بدونن تا شنیدن صدای قلب بچه .همه خوشحال بودن و ذوق می کردن شوهرمم بیشتر از همه ولی من همچنان دپرس و ترسیده بودم روزا می گذشت و من حالم هر روز بدتر از قبل هر روز زیر سرم و دکتر تهوع بیچارم کرده بود و حتی میلم به ابم هم نمی کشید و هی وزنم می امد پایین هر نوع داروی هم می خوردم تاثیر نداشت دوماه گذشت و صدای قلب بچه هامو شنیدم و کم کم دلبسته شدم و دیگه نمی ترسیدم ولی استراحت مطلق بودم یعنی رسمن زندونی خونه .دکتر می گفت حتی حق حموم طولانی رفتن ندارم ولی من دست تنهاا بودم و محبور بودم نهار شام و تمیز کردن خونه و همه کارارو انجام بدم خلاصه ماهای سخت و سختر می گذشت و من حالم بدو بدتر میشد و از اونجا که خانواده شوهرم خیلی اذیتم می کردن و فشار خونم هی بالا میرفت بشکرانه اون همه استرس قند اعصبی گرفتمو مجبور به انسولین زدن و رسید روزی که قرار بود انتی بریم و با استرسای مختلف رفتیم و خدهروشکر همه چیز خوب بود و این روند حال بدی ادامهداشت و هرماه می گفتم خب د تموم میشه این تهوع ولی ن قرار نبود ولم کنه و رسید انومالی که اونم بخوبی انجام شد و فهمیدیم جنسیتشون پسر و دختره