# پارت ششم. خلاصه کلی دوق کردیم و خبرو به خانواده هامون دادیم و خانواده من کلی ذوق کردن که بعد چندتادنوه که همشون پسر بودن دختر من پرنسسشون بود اینم بگم ۷انواده من خانواده شلوغین تعدادمون بالاس😂 و بارداری من هر روز سختر میشد تا اینکه هفته ۲۳ یهو دیدم پشت سرم انگار خالی شده بی حسی توی پاهم داشتم .راستی یادم رفت بگم بعد از اون حرف دکتر لاهیجان و بخاطر تشخیص اشتباهش دکترمو عوض کردم و امدم رشت دکتر رویا فرجی رو انتخاب کردم و از ماه دم پیش ایشون تحت حظر بودم و چون هم فشار خون بالا و هم دیابتی بودم ماهی دوبار ویزیت میشدم و ازمایش قند میدادم و اینکه کلا تحت کنترول جز مادران پر خطر بودم.وادامه ماجرا اینکه سری زنگ زدم مطب دکترم و نوبت گرفتم رفتم و دکتر گفت فشارت رفته بالا سری نامه بستری زد و من رفتم بیمارستان الزهرای رشت بستری شدم و نگم براتون که چقدر بد بود روز اول دانشجو ها ریختن سرم و هی رگمو گرفتن هی خون هی انس تی و بعد انتقالم دادن بخش اونجا بهتر بود و هر روزی ۴ بار فشارمو قندمو چک می کردن و هر روز سونو هزمایش می گرفتن خلاصه بعد ۷ روز مرخص شدم

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۳ ماهگی
#پارت دوم. خلاصه بعد ۳ ماه بهم گفت کیت تخمک گذاری هر روز بزار و ببین که چه روزی تخمک گذاری می کنی و من این روند رو یک ماه ادامه دادم و ماه دوم تخمک گذاری دو روز قبل تخمک گذاری بهم گفت دو شب پشت سرهم و دوروز بعد از تخمک گذاری هر یک شب در میون اقدام کن برای دختر و من طبق دستور دکتر انجام دادم و اینکه نباید خودم تحریک میشدم خلاصه این ماه هم اینطوری گذشت تا اینکه دو هفته بعد دیدم هی گور می گیرم هی خوابم میاد هی حالم بد میشه تست گرفتم منفی بود و اینکارو چندبار انجام دادم و منفی و میزدم زیر گریه تا اینکه یه شب تست زدم و منفی شد و من با بغض امدم و پسرمو شوهرم سعی کردن ارومم کنن دیگه نا امید شده بودم بعد یک ساعت رفتم دستشویی و خاستم تست رو بندازم دیدم یه حاله داره با جیغو داد گفتم من باردارم ولی چون حاله بود می ترسیدم خلاصه فرداش رفتم ازمایش دادم و بتام بالا بود و دکتر گفت بارداری دو روز بعد رفتم لاهیجان پیش دکتر خودم ازمایشات رو نشون دادم و گفت بله بارداری و با هزارتا امید و خوشی برگشتم خونه
مامان دو قلو ها مامان دو قلو ها ۳ ماهگی
# پارت پنجم .خلاصه رسیدیم و من این خبرو به خانواده خودم دادم ولی نخاستم خانواده همسرم چیزی فعلا بدونن تا شنیدن صدای قلب بچه .همه خوشحال بودن و ذوق می کردن شوهرمم بیشتر از همه ولی من همچنان دپرس و ترسیده بودم روزا می گذشت و من حالم هر روز بدتر از قبل هر روز زیر سرم و دکتر تهوع بیچارم کرده بود و حتی میلم به ابم هم نمی کشید و هی وزنم می امد پایین هر نوع داروی هم می خوردم تاثیر نداشت دوماه گذشت و صدای قلب بچه هامو شنیدم و کم کم دلبسته شدم و دیگه نمی ترسیدم ولی استراحت مطلق بودم یعنی رسمن زندونی خونه .دکتر می گفت حتی حق حموم طولانی رفتن ندارم ولی من دست تنهاا بودم و محبور بودم نهار شام و تمیز کردن خونه و همه کارارو انجام بدم خلاصه ماهای سخت و سختر می گذشت و من حالم بدو بدتر میشد و از اونجا که خانواده شوهرم خیلی اذیتم می کردن و فشار خونم هی بالا میرفت بشکرانه اون همه استرس قند اعصبی گرفتمو مجبور به انسولین زدن و رسید روزی که قرار بود انتی بریم و با استرسای مختلف رفتیم و خدهروشکر همه چیز خوب بود و این روند حال بدی ادامهداشت و هرماه می گفتم خب د تموم میشه این تهوع ولی ن قرار نبود ولم کنه و رسید انومالی که اونم بخوبی انجام شد و فهمیدیم جنسیتشون پسر و دختره
مامان علیراد  |👼🏻☁️ مامان علیراد |👼🏻☁️ ۲ ماهگی
سلام بعد از چند روز اوومدم از تجربم بگم🥺👼🏻

من چند روز بود دردای پریودی داشتم ولی خیلی کم اما سفتی شکمم خیلی زیاد بود طوری که شب تو یه ساعت هر چند دقیقه یکبار میگرفت بعد ول میکرد همون شب به دکتر خبر دادم گفت برو بیمارستان چکت کنن و چون فشارخون داشتم اونم چک کنن خبر بدن بهم ! و من اصلا نمیدونستم قراره معاینه بشم چون من سزارینی بودم و هنوز تا وقت زایمان ۹روز مونده بود ولی خب من رفتم بیمارستان تا سه شب علاف و چک کردن و اینا دیگه اومدم خونه ، بعد ۹ ماه چون رابطه اینا هم نداشتم وقتی معاینه‌ام کردن مردم و زنده شدم، فرداش صبح دیدم لکه‌بینی قرمز دارم و درد پریوودی وکمردرد خیلی ترسیدم به دکتر خبر دادم گفت بعد معاینه طبیعیه اما من نتونستم صبر کنم برا فردای اون روز از دکتر وقت گرفتم برم مطب خودش چک کنه خلاصه فرداش که میشد ۸ اردیبهشت من قبل رفتن ب مطب دوش گرفتم بعد رفتم جلو آیینه یه عکس گرفتم و با خودم گفتم بمونه یادگار از آخرین عکس حاملگی نمیدونم چرا حس میکردم قراره زایمان کنم خلاصه که نشستم ارایش کردم و مرتب و تمیز رفتم مطب 🥲
اقا رفتم اونجا و دکتر گفت اصلا ریسکه بچه رو نگه دارم هم فشار خونت بالاست هم انقباضات خیلی زیاده برو بستری شو تا ۶ونیم و دیگه چیزی نخور منم صبحونه نخورده بودم ینی داشتم از گرسنگی و تشنگی میمردم فقط اجازه اب رو بهم داد خلاصه من رفتم بیمارستان و تا ۶ونیم بستری شدم😂🫣..
~ ادامه کامنت🫶🏻
مامان هامین🧿🩵 مامان هامین🧿🩵 ۲ ماهگی
مامان tanya مامان tanya ۲ ماهگی
تجربه زایمان
روز سه شنبه بود که هرکاری میکردم بچه بزور تکون میخورد من ترسیده بودم گفتم تا صبح میمونم اگه خوب نشد میرم ان اس تی خلاصه صبح شد ولی همچنان خبری نبود من خودمو رسوندم بیمارستان نزدیک محلمون نوار قلب خلاصه نوار قلب رو گرفت گفت خوب نیست انقباض هم داری باید بستری بشی منم بستری شدم رفتم بالای تخت بعد یه ساعت اومدن یه قرص گذاشتن زیر زبونم برا باز شدن دحانه رحمم فاید نداشت هی دو سانت بودم بعد دو ساعت دیگه که گذشت معاینه کردن فایده نداشت بازم یدونه دیگه گذاشتن خلاصه نه خبری از درد بود نه چیزی تا اینکه اومدن سرم سوزن فشار رو وصل کردن برام بازم فایده ای نداشت و روز دوم اومد که من بستری بودم بازم آمپول فشار رو زدن هی میومدن معاینه ولی من تغیری نکرده بودم تا روز سوم هم اومد اینو بگم قبل اینکه بیام بیمارستان یه دردی میومدو میرفت فکر نمیکردم مال زایمان باشه روز سومم ساعت نه صبح بازم آمپول فشار رو زدن یه ساعت گذشت دردام زیاد تر شد بعد یهو احساس کردم خیس شدم دکترم صدا زدم اومد نگاه کرد گفت کیسه آب پاره شده که ساعت یازده بود یه ساعتی گذشت یکی از پرستارا اومد گفت باید اعضام بشی جای دیگه منم ترسیدم گفتم مگه چی شده گفت چیزی نشده امروز پرستاری که بیاد بی هوشی بزنه نمیاد بیمارستان خلاصه آمبولانس آوردنو منو بردن بیمارستان دیگه اونجا هم از ساعت یک تا نه شب فقط سرم قند میزدن از ساعت نه بازم اومدن سوزن فشار دیگه رو وصل کردن منم کمکم داشت حالم خیلی بد تر میشد معذرت هرچی خورده بودمو بالا آوردم بهشون گفتم این چهارمین سوزن فشاره که میزنن گفت پس چرا گزارش ندادن