پارت سوم تجربه زایمان
چند دقیقه بعد پیراهن اتاق عملم رو آوردن بالا جلو چشمم رو گرفتن و دکتر و پرستارا اومدن بالای سرم
یکی از پرستارا گفت ما وقتی بچه به دنیا بیاد برات ارامبخش تزریق می‌کنیم بخوابی دوست داری قبل از دیدن نی‌نی بخوابی یا بعد بیدار شدی ببینی
گفتم دوست دارم ببینمش
اکسیژن رو برام وصل کردن
به انگشتم دستگاه وصل کردن انگشت شست دستم میلرزید از استرس تپش قلبم رفت بالا حالت تهوع گرفتم
به دکتر گفتم حالت تهوع دارم الان میارم بالا گفت نگران نباش چیزی تو معده نیست که بیاری بالا ولی خیلی حالم داشت بد می‌شد
دکتر داشت به شکمم فشار وارد می‌کرد نمی‌دونم دقیقا چیکار می‌کرد درد نداشتم اما متوجه فشارهای به شکمم وارد می‌شد میشدم
سعی کردم حواسم‌ رو پرت کنم
با خودم گفتم دردش بیشتر از میکرونیدلینگ پوست صورتت که نیست تحمل کن بچت رو بغل میگیری
یک دفعه حس کردم فشارها بیشتر داره میشه
بغل تخت یه پنجره بزرگ بود که بیرون محوطه بیمارستان مشخص بود به پرستارا گفتم برید کنار میخوام بیرون رو ببینم پرستارا رفتن کنار وقتی داشتم بیرون رو نگاه میکردم
آدم‌ها رو دیدم با خودم گفتم این همه آدم رو یه مادر از پسش بر اومد پس من هم میتونم تو این فکر بودم
که صدای دکترم رو شنیدم
وای خدا هیچوقت اون حرفا فراموشم نمیشه مثل کابوس شد برام
دکتر با صدای بلند و استرسی میگفت بیاید کمک زود باشید زود باش سریع باشید بچه بچه زود باش بچه دویدن دورش
میگفتم چی شده چی شده تو را خدا چی شده بگید … 😭😭😭😭
ببخشید مامانا مهمان هست برای همین طول میکشه ادامه میدم

تصویر
۱۱ پاسخ

مثه این میمونه به جای هیجانی و استرسی سریال برسه و اون قسمت تموم بشه، بعد قسمت بعدی هفته بعد بیاد🥲

لطفا منو لایک کنید بقیه داستان زایمانتون رو بتونم بخونم 💜

😂😂😂دقیقا

دستشو نگاه🥺🥲

لایک کن بخونم

خبببببب ادامه

فک کنم یه هفته دیگه قسمت بعدش میاد 😐😐 دختر استرس گرفیم که

خو فیلم هندیش کردی اجی

اخی عزیزم 😭😭

وای بقیش چیشد استرس گرفتم منن🥺🥺

واای چیشده بود؟؟

سوال های مرتبط

مامان دل‌ربا👧🏻 مامان دل‌ربا👧🏻 ۳ ماهگی
پارت چهارم تجربه زایمان
با شنیدن صدای دکتر که بقیه رو برای کمک صدا می‌کرد
گفتم چی شده تو را خدا بگید چی شده
هیییییچ کس جوابم رو نمیداد هیییییییییییچ کس جواب نمیداد
خودم رو کنترل میکردم بلند نشم فقط میگفتم یا خداااا یا امام حسین یا شاهزاده محمد ( جد مادرم )
اون لحظه یادم افتاد به پیمانی که با خدا بسته بودم
توی دوران بارداریم ختم قرآن رو به عربی و فارسی انجام داده بودم اما جزء ۳۰ رو به فارسی نخوندم و گفتم خدایا هرزمان دخترم رو سلامت در آغوش گرفتم ختم رو تمام می‌کنم
وقتی این نذرم یادم اومد دلم آروم شد اما باز هم استرس داشتم که یکی از پرستارا اومد سمتم یه حسی بهم گفت می‌خواد دارو ارامبخش بزنه گفتم توراااا خدا نزن تو راااا خدا بزار صداشو بشنوم بعد خواب برم
پرستار دست دست می‌کرد گفت نگران نباش چیزی نیست آروم باش اما آروم نمیشدم که
دیدم پرستارا یه چیزی تو بغلشون رفتن روی یک تخت دیگه که دور تا دورش پارچه سبز اتاق عملی بود
دکتر به پرستار میگفت پوار رو بده
صدای ضعییییف یه بچه شنیدم گفتم الهیییی من فداااات بشم الهییییی من قربونت بشمممم پرستار گفت شنیدی دیگه آروم گرفتی گفتم نکن تو را خدا ارامبخش نزن باز دوباره یه صدای ضعیف گریه دیگه شنیدم حواسم پیش اون تخت بود که از حال رفتم
الان که دارم تعریف می‌کنم پر گلوم بغض و پر چشمام اشک
چون خیلی سخت بود خیلیییی …😭😭😭😭😭😭
دوست نداشتم این لحظات سخت رو باهاتون در میون بزارم اما دلیل این اتفاق رو حتما براتون میگم
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 ۱ ماهگی
مامان محمدحیدر👶🏻 مامان محمدحیدر👶🏻 ۱ ماهگی
•تجربه زایمان٫پارت هفتم🧸🌱
جو اتاق عمل خیلیییی سنگین بود😣
پرستارا کمک کردن روی تخت بشیم که دکتر بیحسی کارشو انجام بده🙄
دیدن آمپول بی حسی همانا و استرس گرفتن همانا....دیگه دکتر اومد و گفت سرمو تا جایی که میشه پایین بندازم🥴
راجب این مورد هم زیادی ترسیده بودم و واقعا اونقدری که میگن سخت نیست فقط موقع تزریق بیحسی کمی میسوزه اما قابل تحمله دیگه سریع دراز کشیدم و پاهام سنگین شدن بعدش دکترا پرده جلوم رو وصل کردن و دستام رو بستن😮‍💨
حدود ده دقیقه بعد احساس کردم یکم جو اتاق عمل عوض شد؛ پرستارا بدون سر و صدا فقط اینطرف و اونطرف میرفتن و وسیله میاوردن منم از استرس ضربان قلبم بالا رفته بود و دکتر بیهوشی سعی میکردم آرومم کنه اما نمیشد و مدام به دکتر هشدار میداد که وضعیتم خوب نیست باید بعد از عمل ای سی یو برم!🙄
اما دکترم بقیه پرستارا همچنان بی صدا داشتن کارشون رو میکردن و فقط صدای دکتر بیهوشی و دستگاه هایی که اخطار میدادن میومد🤧
یهو دکتر با صدای بلند شروع کرد وضعیت رو بهم توضیح دادن که آروم بشم...😖
مامان سید کوچولو🩵 مامان سید کوچولو🩵 ۳ ماهگی
تجربه زایمان سزارین ۶

پاهام شروع کردن به داغ شدن و بیحس شدن لباسی ک تنم بود رو دادن بالا جلوی چشمم ولی انقد نازک بود ک من میدیدم یه سرم شست و شو لای پاهام و روی شکمم خالی کردن و من کاملا متوجه میشدم ک خیس شدم پوستم خنک شد گفتم من دارم حس میکنم ک خیس شدم دکتر گفت پاتو بیار بالا ببینم هرکاری کردم پام بالا نیومد گفت شصت پاتو تکون بده ولی بازم نتونستم گفتم نمیشه حس ندارم 😂گفت پس اوکیه نترس
یه پارچه زخیم اوردن جلوم وصل کردن و دستامو بستن من چون خیلی وزنم بالا رفته بود تو بارداری اصلا نمیتونستم طاق باز بخوابم حس میکردم خفه میشم و نفس کم میارم
گفتم من سخت نفس میکشم سینم سنگینه برام ماسک اکسیژن اوردن و یه خانومی بالا سرم میگفت خوبی؟ گفتم نه سخت نفس میکشم که یهو دکترم گفت خوش اومدی کوچولوووو 🥹🥹🥹🥹وای اصلا باورم نمیشد کلا چهار یا شاید پنج دیقیه ام طول نکشید ک بچه رو دراوردن صداشو شنیدم ولی خیلی بیحال بودم انگار تو اقما بودم ‌
هی چشام بسته میشد باز میشد گفتم میشه ببینمش؟اون خانومه بالا سرم گفت میارمش وایسا یکم گرم بشه بدنش
مامان لنا💕 مامان لنا💕 ۴ ماهگی
تجربه سزارین ۲
رفتم داخل اتاق عمل بلند شدم دراز کشیدم روی تخت بعد یه خانومه اومد باهام صحبت کرد و دکتر بیهوشی اومد من گفتم پمپ درد میخوام برام وصل کرد دکتر بیهوشی بعد خانومه منو نشوند یکم سرمو به جلو نگه داشت و آمپول رو زد دکتر و سریع منو خوابوند دستامو باز کرد گفت خودتو تکون نده بعد کم کن پاهام حالت گز گز کرد دکتر اومد پرده رو کشیدن خانومه همینجوری باهام صحبت می‌کرد من گفتم انگار زیر شکمم خیس شده دکتر گفت آره دارم با بتادین پاک میکنم حالت خیلی مونده بیست دقیقه دیگه بدنیا میاد نگو بریده بوده😂یهو دیدم تکون تکون داد بچرو از تو شکمم کشید بیرون یه نفر با ارنجاش افتاد سر شکمم و فشار داد بعد صدای گریه بچه اومد گرفتش بالا یه لحظه دیدمش از بالای پرده دیدم دکتر بچمو برد فکر کردم گذاشته یکی دیگه بخیه بزنه هی میگفتم دکتر داره بخیه میزنه میگفتن آره بابا خود خانم دکتره انقدر فوضولی کردم که پرده رو داد پایین بهم چشمک زد تا خیالم راحت شد یعنی بهتریییین بخش زایمانم اتاق عمل بود خیلی باحال بود بعد دخترم گریه میکرد آوردن گذاشتن رو سینم سرشو چسبوندن به صورتم شروع کرد مکیدن صورت من و آروم شد🥲🥺🥺بعد بردنش شروع کرد گریه من همینجوری اشکام میومد و میگفتم خدایا شکرت یهو احساس خشکی گلو کردم گفتم انگار نفس تنگی دارم بعد اکسیژن گذاشت گفت یچیزی برات میزنم بخواب مقاومت نکن بعد سریع خوابم برد تو ریکاوری اکسیژن وصل بود بهم و خواب بودم ولی می‌شنیدم صداهارو صدای گریه دخترمم میومد ساعت ۷ و ۴۰ دقیقه دخترم به دنیا اومد ساعت ۹ من تو ریکاوری بیدار شدم آوردن گذاشتن سر سینم شروع کرد مکیدن و شیر خوردن
مامان آراد💙 مامان آراد💙 ۱ ماهگی
تجربه سزارین قسمت دوم
از اونجایی که دکترم فرودگاه بلیت داشت کادر اتاق عمل با سرررعت کارهامو میکردن
من بار دوم بود میرفتم اتاق عمل سری قبل برای ببینیم بود.ولی این بار خیلیییی متفاوت بود و خیلی استرس داشتم
خم شدم رو به جلو و سوزن بی حسی رو بهم زدن اصلا هم درد نداشت
سریع پام سنگین شد
سوند وصل کردن و آماده م کردن
و دکتر اومد و شروع کرد به محض پاره شدن شکمم فشار شدیدی روی قفسه سینه و قلبم حس کردم گفتم نفسم بالا نمیاد اکسیژن گذاشتن برام
خیلی طول نکشید که صدای گریه ی پسرمو شنیدم و اشکم سرازیر شد .و همه هی میگفتن تپللللل😂
پسرمو تمیز کردن و آوردنش کنار صورتم قرمز قرمز بود رنگش و پوستش داغ بود و حس کردم خیلی کوچولوعه🥹
گفتم پسرم چند کیلو بود . خانم دکتر گفت پسرت تپلیه.
دکتر مشغول دوختن شده بود و من یه حال بدی بودم دوست داشتم زودتر تموم بشه ...حالت تهوع گرفته بودم که بهشون گفتم و آمپول ضد تهوع زدن توی سرمم
وقتی تموم شد بهم آرامبخش و مسکن زدن که دردم کم بشه
و من تقریبا بیهوش شدم و نفهمیدم کی منو بردن ریکاوری ...
مامان همتا مامان همتا ۳ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود
مامان ویهان مامان ویهان ۴ ماهگی
زایمان طبیعی ( پارت پنجم)
هر لحظه بالا می آوردم از درد ولی چیزی نخورده بودم فقط زرد آب بود
تو وان دراز کشیده بودم شماره مامانمم رو ازم گرفت جواب نداد و دوباره شماره بابام
مامانم جواب داد بهش گفت بیاد پیشم مامانمم اومد بالا سرم و من همش ناله میکردم نمی‌دونم اون لحظه ها خدا چه قدرتی بهم داده بود که می‌تونستم تحمل کنم من همینجور دراز کشیده بودم و درد ها بیشتر بیشتر میشدن مامانمم تحمل نکرد گفت من میرم بیرون بلندم کردن بردن دوباره اتاق درد و یه ماسک برام آورد زد گفت نفس های عمیق بکش شروع کردم هر نفسی میکشیدم انگار تو این دنیا نبودم نمی‌دونم حس میکردم حالت اغما دارم یهو نفس کشیدن یادم رفت اومد بلند بلند گفت نفس بکش نفس بکش و من به سختی دوباره نفس کشیدم هر دردی داشتم فقط و فقط نفس عمیق میکشیدم و همراه باهاش ناله از درد اومدن بالا سرم گفت خوابت گرفته گفتم آره و بهم گفت همراه درد بعدی زور بزن و زور زدم می‌گفت خیلی خوبه فقط فکر کن میخای مدفوع کنی به مقعد زور بزن دست برد داخل جیغ میزدم اون لحظه یه درد شدید داشت می‌گفت زور بزن سرش رو میبینم دوتا نمی‌دونم چنتا زور بود ول کردم گفت باز رفت بالا
بلندم کردن سمت اتاق زایمان اونجا می‌گفت زور بزن از درد داشتم کم می آوردم ولی گفتم تحمل میکنم می‌گفت هر چی زور نزنی بچه سخت تر و دیرتر میاد همراه با نفس و درد زور میزدم اونا هم با آرنج میزدن بالا شکمم که بچه بیاد پایین
بعد از چند دقیقه بود نمی‌دونم گفت سرش رو دیدم زور بزن زور بزن و گفت ده دقیقه دیگه میاد و شماره همسرم رو گرفت و چند بار اشتباه گفتم تا آخر درست گفتم و زنگ زد همون لحظه ها و دردها داشت میگفت بچه اومد و من فقط برام سلامتش مهم بود
مامان همتا مامان همتا ۳ ماهگی
تجربه سزارین (2)
بعد من تو بچگی عمل قلب داشتم واسه همین دکتر گفت باید وایستیم تا متخصص قلب بیاد یه اکو قلب انجام بدیم .تو همین حین ۲تار به زور اومدن من و معاینه کردن و با همین معاینه درد کمرم گرفت .دیگه دکتر قلب اومد و اکو کرد گفت همه چی خوبه و با همون دستگاه یه سونو کردن که دیدن بچم هنوزم بریچه .بعد دیگه دکتر گفت کاراشو بکنید تا بریم اتاق عمل .دیگه اومدن سوند و برام وصل کنن اولش خیلی ترسیدم که خانومه گفت خودتو شل کن و نفس عمیق بکش همین کارو کردم و برام وصل کردن و اصلا درد و اینا نداشت فقط یه حس چندشی داشت همین
بعد که سوند و وصل کردن گفتن پاشو بریم اتاق عمل منم هی ترسم بیشتر و بیشتر می‌شد پاشدم بشینم رو ویلچر که سرگیجه داشتم و حالم خیلی بد بود و شب تولد امام علی من رفتم اتاق عمل همش میگفتم یا امام علی خودت برام پدری کن یا امام علی خودت مراقب دخترت باش 🥲
دیگه بردنم اتاق عمل و چندتا سوال پرسیدن و من و بردن اتاق عمل و رو تخت نشستم و مرتب هی فشارمو چک میکردن که رفت رو ۱۶ پرستارا و دکترا خیلی خوب بودن حرف میزدن باهام‌که استرسم کم بشه
مامان Ariya🤍🧸🍯 مامان Ariya🤍🧸🍯 ۱ ماهگی
(پارت دوم )تجربه سزارین
پاهام بی حس شد و گز گز کرد اونجا ی استرسی افتاد تو جونم اینم بگم خیلی آدم ترسویی ام 😁پارچه سبز جلو روم زدن ...داخل سرمم یچیزایی زدن ..دو سه نفر هم بالا سرم بودن از جمله دکتر بی هوشی ...دیگه شروع کردن به عمل کردن .. ی فشارای ریزی به شکمم وارد میکردن که خوب برای اینکه بچه رو دربیارن طبیعی بود میشد تحمل کرد ...بعدش ی فشار از بالا دادن بچه رو کشیدن بیرون ...صدای گریه آریا دراومد بند دل منم پاره شده با گریه آریا گریه کردم 😭🥲همه ازش تعریف میکردن میگفتن نکا چه نازه چه سفیده مامانش 🥲
آریا رو آوردن کنار صورتم بهترین حس بود برا همه دعا کردم ❤
خلاصه آریا رو بردن همینطور که تو حال و هوای خودم بودم یهو حس کردم چهارتا دست با فشار زیاد از جای معدم محکم فشار دادن تا به پایین بچه ها نمیخوام بترسونم من اونجا مردمو زنده شدم از فشاری ‌که بهم وارد شد درسته بی حس بودم ولی از جای معدم که بی حس نبودم 🤦‍♀️🤦‍♀️سه بار قشنگ شکممو فشار دادن و تمیز خالی کردن ...بار سوم کم آوردم فقط داد زدم آیی معدمممم که اونجا سریع دکتر بیهوشی منو بی هوش کرد ...وقتی به خودم اومدم دیدم تو اتاق ریکاوری ام ....
ادامه پارت بعد :
مامان تپلی مامان تپلی ۱ ماهگی
تجربیات سزارین پارت۲.
ساعت ۸و ۲۰ دقیقه منو بردن اتاق عمل ازم نوار قلب گرفتن ویه سرم برام وصل کردن بعد بردنم اتاق مخصوص جراحی اونجا یکم استرس گرفتم ولی خودمو جمع و جور کردم.
نشستم روی تخت برام امپول بی حسی زدن واصلااااا درد نداشت انگار یه امپول دگزا زدن بعد دراز شدم .ازتون خواهش میکنم تا ۱۲ ساعت نه سرتون تکون بدید نه دستتون مخصوصا سرتون .
من خودم سرمو تکون دادم و ۴ روزه زندگیم جهنم شده از سردرد.
تا ۳ شمردم و دیگه چیزی حس نکردم .البته تکون خوردن و کشیدن بچه به بیرون رو حس میکنی اما هیچ دردی نداری‌ و بعد صدای دختر نازمو شنیدم که به دنیا اومد.
وزنش ۲۶۶۰ بود و تغییر نکرده بود ولی خدا روشکر همه چی اکی بود و نزاشتن تو دستگاه .
بعد اوردن بچه رو گذاشتن رو سینم واولین تماس پوست به پوست با بچه ایجاد شد که مهر محبتش دوبرابر تو دلم رفت.
بعد بردنم اتاق ریکاوری همه چی اکی بود ۵ دقیقه اونجا بودم و بعد پرستارا اومدن و ماساژ رحمی دادن ولی من بی حس بودم و دردی نداشتم.
بعد بردنم بخش دیگه کم کم بچه رو گذاشتن رو سینم وشیرش دادم.
مامان 🤍🫧نها مامان 🤍🫧نها ۳ ماهگی
🌿تجربه زایمان سزارین
پارت دوم
ساعت تقریبا ۱۲شب بود که دیگه گفتن میریم سراغ آمپول فشار 😖
یه ساعت که تقریبا گذشت اصلا دردی نیومد سراغم حالا منم داشتم می‌خندیدم میگفتم آمپول فشار که میگن اینه
با خودم گفتم این که اصلا درد نداره😅 واقعیتش من فکر میکردم زودی آدم با آمپول فشار درد شدید میگیره ولی خبر نداشتم که قراره کم‌کم دردام شروع بشه😑همین که یه ساعت دیگه گذشت درد ها شروع شدن
حالا درد ها از اون اول کم ولی قابل تحمل بود 🥺
یه چیزی اینکه من چون کلاس آمادگی زایمان رفتم نامه بهم دادن که تا وقتی که فول شدم یعنی به ده سانت رسیدم میتونم همراه داشته باشم واسه همین ساعت۱۲شب دیگه مامانم اومد پیشم 😌
رفتم یکم پیاده رویی کردم دیگه دردها داشتن زیاد میشدن حالا این به کنار که هر نیم ساعت یکبار ماما معاینه میکرد که خودش مث یه عذاب بود 😭
ساعت نزدیک ۵صبح بود که دو سه تا ماما اومدن بالا سرم از این چراغ ها هس که تو اتاق عمل روشن میکنن و نور زیادی هم داری حالا اسمش رو نمی‌دونم از اون رو آوردن بالا سرم روشن کردم یکی از ماما ها رفت دستگاه آورد یعنی جوری اومدن بالا سرم فک کردم میخوان عمل جراحی چیزی انجام بدن 😣
کیسه آبم رو مثل وحشی ها پاره کردن همین که تکون هم می‌خوردم ماما سرم داد میزد می‌گفت مگه نمی‌گم تکون نخور اصلا جوری داد میزد که تموم بدنم می‌لرزید
تموم بدنم شروع کردن به لرزیدن اصلا نمی‌تونستم خودم کنترل کنم مادرم رو فرستادن بیرون کارشون که تموم شد با صدای بلند مادرم رو صدا زدم 😞
مادرم که اومد تو اتاق هم بدنم می‌لرزید هم داشتم مثل ابر گریه میکردم خیلی سخت بود تموم تخت خیس شده بود
بعد پاره شدن کیسه آب دردهایم بیشتر شد معاینه که کردن گفتن یه دوسانتی باز شدی 😶
مامان 🩵کیان🩵 مامان 🩵کیان🩵 ۳ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴
دیگه ساعت شد ۱۱ صبح من دقیقا ۱۲ ساعت بود داشتم درد میکشیدم ولی پیشرفت نمیکردم و رو همون ۴ ۵ سانت مونده بودم 🥲
دیگه دکتر اومد کیسه آبمو پاره کرد که گفت ای وای مکونیوم تو کیسه ست و نی نی مدفوع کرده
من قشنگ وحشت کرده بودم چون پی پی خیلی زیاد بود ولی ضربان قلب بچه خوب بود
دکتر گفت نیم ساعت بهش مهلت بدید بعدش ببریدش واسه اتاق عمل
من که بعد اونهمه درد انگار دنیا رو بهم داده بودن همش میگفتم تورو خدا زودتر منو ببرید اتاق عمل
دیگه ساعت شد ۱۲ ظهر و اومدن ازم یه سری امضا و اثر انگشت گرفتن و گفتن بیا رو ویلچر بشین بریم
دیگه رفتم اتاق عمل و دکتر گفت بشین رو تخت آمپول بزنم برات
آمپول رو زد تو کمرم و گفت سریع بخواب
حس میکردم پاهام داغ شد و دیگه حسی نداشتن
پرده کشیدن جلوم و شروع کردن به عمل.من یهو از ترس یا نمیدونم چی بود که فشارم رفت روی ۱۶ ضربان قلبم رفت روی ۱۴۰ دیگه اومدن دوتا قرص زیرزبونی برام گذاشتن
من چون ناشتا نبودم حالت تهوع داشتم به دکتر گفتم که حالت تهوع دارم گفت الان برات ظرف میارم بریز تو اون. تا ظرف رو آورد گلاب به روتون هرچی تو معدم بود آوردم بالا
مامان ماهان مامان ماهان ۳ ماهگی
تجربه زایمان #پارت ششم
اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد

اتاق عمل که رسیدیم و منو از روی تخت بلند کردن و گذاشتنم روی یه تخت دیگه و چون گان تنم بود همش یه قسمت تنم مشخص میشد و اونجا چون مرد هم بودن یکم حس خجالت بهم دست میداد. سون رو وصل کردن و اونچنان که میگفتن درد خاصی نداشت و بردنم یه قسمتی تا اتاق عمل حاضر بشه. اومدن که منو ببرن اتاق عمل و دکتر گفت نگران نباش هیچی نیست و منو بردن اتاق عمل و منتقلم کردن رو تخت عمل و دکترم اومد و یکم باهاش حرف زدم و ارومم کرد و دوباره دکتر بیهوشیم اومد و اسمم رو پرسید و گفتش میخوایم سوزن بیحسی بزنیم ولی باور کن دردش از درد امپول معمولی هم کمتره و فقط بشرطی که خودتو سفت نگیری و واقعا هم هیچ دردی نداشت و همینکه امپول رو زدن قشنگ حس کردم یچیزی ریختن تو نخاعم و کم کم پاهام و کمرم بیحس شدن و با کمک دکتر و پرستارا دراز کشیدم و پرده سبز جلوم وصل کردن و دستگاه فشار و خلاصه چنتا چیز دیگه بهم وصل کردن و یکی پرستار اومد پیشم و باهام حرف میزد تا حواسم از عمل پرت بشه و دقیقا یادمه ۱۱:۱۵ دقیقه پرده رو جلوم کشیدن و ۱۱:۲۷ دقیقه شکمم رو دوباره فشار دادن و من گفتم حتما میخوان ببینن بی حس شده یا نه که یهو صدای گریه بچم بلند شد😭 اون لحظه اینقدر هیجان انگیز بود که نا خودآگاه منم همراه بچم زدم زیر گریه و فقط گریه میکردم