پارت چهارم تجربه زایمان
با شنیدن صدای دکتر که بقیه رو برای کمک صدا می‌کرد
گفتم چی شده تو را خدا بگید چی شده
هیییییچ کس جوابم رو نمیداد هیییییییییییچ کس جواب نمیداد
خودم رو کنترل میکردم بلند نشم فقط میگفتم یا خداااا یا امام حسین یا شاهزاده محمد ( جد مادرم )
اون لحظه یادم افتاد به پیمانی که با خدا بسته بودم
توی دوران بارداریم ختم قرآن رو به عربی و فارسی انجام داده بودم اما جزء ۳۰ رو به فارسی نخوندم و گفتم خدایا هرزمان دخترم رو سلامت در آغوش گرفتم ختم رو تمام می‌کنم
وقتی این نذرم یادم اومد دلم آروم شد اما باز هم استرس داشتم که یکی از پرستارا اومد سمتم یه حسی بهم گفت می‌خواد دارو ارامبخش بزنه گفتم توراااا خدا نزن تو راااا خدا بزار صداشو بشنوم بعد خواب برم
پرستار دست دست می‌کرد گفت نگران نباش چیزی نیست آروم باش اما آروم نمیشدم که
دیدم پرستارا یه چیزی تو بغلشون رفتن روی یک تخت دیگه که دور تا دورش پارچه سبز اتاق عملی بود
دکتر به پرستار میگفت پوار رو بده
صدای ضعییییف یه بچه شنیدم گفتم الهیییی من فداااات بشم الهییییی من قربونت بشمممم پرستار گفت شنیدی دیگه آروم گرفتی گفتم نکن تو را خدا ارامبخش نزن باز دوباره یه صدای ضعیف گریه دیگه شنیدم حواسم پیش اون تخت بود که از حال رفتم
الان که دارم تعریف می‌کنم پر گلوم بغض و پر چشمام اشک
چون خیلی سخت بود خیلیییی …😭😭😭😭😭😭
دوست نداشتم این لحظات سخت رو باهاتون در میون بزارم اما دلیل این اتفاق رو حتما براتون میگم

تصویر
۱۹ پاسخ

کاش اینجا اینجورچیزارو نزاری عزیزم میدونم برات خیلی سخت بود و شاید برا آگاهی بقیه میزاری ولی اینجا کلی مادر هس ک خیلی برای زایمانشون استرس دارن و هزار جور فکروخیال میکنن ک قراره چی بشه خود من بشدت آدم استرسی و ترسو هستم و دارم روزامو پر از استرس روز زایمانم سپری میکنم اینجور چیزا باعث میشع بیشتر روحیه‌مو ببازم😞خدا گل دخترتو برات حفظ کنه الهی ک هیچوقت دیگ این حسو تجربه نکنی

😢😢الهیی

الاهی بگردم

اخی عزیزم لایکم کن بخونم بقیشو

گلم لایکم کن

🥲🥹🥹🥹

🥺🥺

بمیرم برات🫠

ای خدا🥺🥺

میدونستی زیارتگاه شاهزاده محمد تو شهرستان ماعه هیچوقت نشنیده بودم اینجا کسی صداش بزنه ی لحظه دلم لرزید براش سه ماهه نرفتم زیارت چون دورم الان

چقد این بچه نازه ماشالا🥲❤️

وای عزیزم منم دقیقا همین تجربه رو داشتم و پسرم بردن ان ای سی یو اصلا نزاشتن ببینمش
الان خداروشکر دو سالشه پسرم امام رضا بهم دادش دوباره

گریم گرفت با حرف های شما یاد خودم افتادم😔😔

خب ادامه

لطفا درخواست بفرست داشته باشم

ینی راه تنفس بچه بسته بوده فکر کردن شاید برنگرده که اونجوری کردن؟بعد با پوار بینی راه نفسش باز شد؟درست فهمیدم؟

ماشاالله قدمش پر از خیر وبرکت
جانم مثل فرشته هاست

چراااا چی شده بود

سزارین بودین عزیزم

از دلایلی که نمیخام اسپاینال بشم وبهوش باشم😶😶😶😑😑😑

سوال های مرتبط

مامان دل‌ربا👧🏻 مامان دل‌ربا👧🏻 ۲ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان
چند دقیقه بعد پیراهن اتاق عملم رو آوردن بالا جلو چشمم رو گرفتن و دکتر و پرستارا اومدن بالای سرم
یکی از پرستارا گفت ما وقتی بچه به دنیا بیاد برات ارامبخش تزریق می‌کنیم بخوابی دوست داری قبل از دیدن نی‌نی بخوابی یا بعد بیدار شدی ببینی
گفتم دوست دارم ببینمش
اکسیژن رو برام وصل کردن
به انگشتم دستگاه وصل کردن انگشت شست دستم میلرزید از استرس تپش قلبم رفت بالا حالت تهوع گرفتم
به دکتر گفتم حالت تهوع دارم الان میارم بالا گفت نگران نباش چیزی تو معده نیست که بیاری بالا ولی خیلی حالم داشت بد می‌شد
دکتر داشت به شکمم فشار وارد می‌کرد نمی‌دونم دقیقا چیکار می‌کرد درد نداشتم اما متوجه فشارهای به شکمم وارد می‌شد میشدم
سعی کردم حواسم‌ رو پرت کنم
با خودم گفتم دردش بیشتر از میکرونیدلینگ پوست صورتت که نیست تحمل کن بچت رو بغل میگیری
یک دفعه حس کردم فشارها بیشتر داره میشه
بغل تخت یه پنجره بزرگ بود که بیرون محوطه بیمارستان مشخص بود به پرستارا گفتم برید کنار میخوام بیرون رو ببینم پرستارا رفتن کنار وقتی داشتم بیرون رو نگاه میکردم
آدم‌ها رو دیدم با خودم گفتم این همه آدم رو یه مادر از پسش بر اومد پس من هم میتونم تو این فکر بودم
که صدای دکترم رو شنیدم
وای خدا هیچوقت اون حرفا فراموشم نمیشه مثل کابوس شد برام
دکتر با صدای بلند و استرسی میگفت بیاید کمک زود باشید زود باش سریع باشید بچه بچه زود باش بچه دویدن دورش
میگفتم چی شده چی شده تو را خدا چی شده بگید … 😭😭😭😭
ببخشید مامانا مهمان هست برای همین طول میکشه ادامه میدم
مامان همتا مامان همتا ۱ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان دل‌ربا👧🏻 مامان دل‌ربا👧🏻 ۲ ماهگی
پارت ششم تجربه زایمان

و من که توی دنیای هپروت بودم توی اتاق ریکاوری با کمتر از نیم ساعت خواب به هوش اومدم چشمام که باز شد دیدم دو تا پرستار آقا نشستن وقتی دیدن من بیدار شدم گفتن بخواب زود بیدار شدی گفتم دخترم دخترم چی شد کجاست
گفتن نگران نباش دخترت رفته پایین اما خودت تا پاهات رو تکون ندی نمیتونی بری پایین
با این حرفشون تمام انرژیمو و تمرکزمو جمع کردم و پاهامو سعی کردم تکون بدم اما پای چپم بی جون بی جون بود
به پرستار التماس کردم گفتم تو را خدا بزارید برم پایین
پرستار میگفت خانم بخواب چه عجله‌ای داری اخه
یکدفعه پرستاری که از نی‌نی عکس گرفته بود رو دیدم گفتم راستی شما یه عکس از دختر من داشتی تو را خدا نشونم بده گفت حذفش کردم گفتم سالمه مشکلی نداره چه شکلیه خوشگله ؟؟؟ و کلی سوال دیگه
پرستارای مرد گفتن نگران نباش خوشگله پرستار خانم هم گفت از نی‌نی مامان قبلی رنگ ابروهاش روشن‌تر بود بنظر بور میومد
باز هم تلاش کردم پای چپم رو تکون بدم دیدم نمیشه
به پرستار گفتم تو را خدا بفرستینم پایین طاقت ندارم
پرستار اومد گفت باشه باشه الان میبریمت هرچی میگیم بخواب نمیخوابی خوب تماس گرفت با طبقه پایین و گفت همراه خانم … بیاد بالا دنبالش
یکدفعه پای راستم متوجه شدم حس داره و میتونم تکونش بدم گفتم تکون میخوره تکون میخوره گفتن پس خوبه دیگه الان میری پایین و من تونستم بعد از چقدر استرس یک نفس راحت بکشم 😭😭😭😭
و من که نمیدونستم چقدر یک دکتر میتونه بخاطر پول عقده‌ای باشه و جون بچه من رو تو خطر بندازه دلیل اون همه اتفاق یک دکتر عقده‌ای بود که من و دکتر سزارینم رو آگاه نکرده بود توی تاپیک های بعدی میگم
مامان فسقلی مامان فسقلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان عشقای مامان مامان عشقای مامان ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۲
آخه میخواستم دکتر خودم منو عمل کنه
اما ساعت ۳نصف شب دردام شدید تر شد و خودم رفتم به پرستارا گفتم وچون زایمان پیشرفت کرده بود اورژانسی منو اتاق عمل بردن و من از درد داشتم میمردم و با بدترین حالت آماده برای سزارین شدم درحالیکه دکتر شیفت میخاست عملم کنه و من با درد شدید بودم خلاصه رفتم رو تخت عمل امپول بی حسی در مقابل اون دردا برا من اصلا درد نداشت من بی حسی تو پاهام رو حس کردم و دردام آروم شد ولی لرزش دستام که نمیدونم به خاطر ترس بود یا بی حسی داشتم که دکتر بی هوشی گفت طبیعیه بعد دو سه دقیقه صدای دخترم رو شنیدم که تو اون شرایط از ته دل خندیدم و خوشحال شدم که سالمه و صورت زیباش که همه ی پرستارا ازش تعریف میکردن عمل تقریبا یه ربع طول کشید ومنو تو ریکاوری بردن اونجا صدای همسرم رو می شنیدم که حالمو از پرستار میپرسه ولی من لرزش شدید داشتم تااینکه داشتن منو به بخش انتقال میدادن که دخترم و خواهرم وهمسرم رو دیدم که همه خوشحالن .
تجربه زایمانم خوب بود ونمیدونم که چه حکمتی بود که به خاطر ۳تا۴ساعت دکتر خودمم عملم نکرد و این ناراحتم میکنه .
مامان سام مامان سام ۱۰ ماهگی
تجربه زایمان سزارین#۳
تا اینکه بهو حس کردم یه چیزی از زیر قفسه سینه ام کشیده سد بیرون و بهو احساس خالی بودن کردم. همون لحظه صدای گریه پسرم رو شنیدم و بغضم ترکید گفتم خانم دکتر پسرم خوبه؟ خانم دکتر هم گفت بله عزیزم خوبه خوبه. گفتم می خوام ببینمش که پرستار گفت الان بذار تمییزش کنیم . من فقط گریه می کردم تا پسرمو آوردنو گذاشتن کنار صورتم. چه لحظه ای بود خدایا…بعدش بچه رو بردن و من هم به به خواب آروم رفتم که خوابم دیدم ولی یادم نیست چی بود. بعد صدای دکتر رو شنیدم که اسمم رو گفت و گفت که کارش تموم شد. من یه حال منگ داشتم وحرفام خیلی با فکر نبود و کلی از دکتر تشکر کردم. رفتیم ریکاوری و از همون ریکاوری برام پمپ درد گذاشت . شکمم رو هم تو ریکاوری فشار دادن که دردی ندلشتم چون بی حس بودم. اما لرزش ریکاوری بد بود همش دندونام به هم می خورد و نمی تونستم لرزشش رو کنترل کنم. یه نیم ساعتی فکر کنم تو ریکاوری بودم. پرستار پیشم بود و من همچنان گریه می کردم. از خوشحالی. ازم خواست برای خواهرش که بچه دار نمیشه دعا کنم و من هم از ته دل براش دعا کردم. بعدش رفتیم بخش و همه عزیزانم کنارم بودن مخصوصا عزیزدلم پسر قشنگم
مامان ماهان مامان ماهان ۲ ماهگی
تجربه زایمان #پارت هفتم
صدای گریه بچم رو شنیدم و همه پرستارا گفتن وای چه نینی خوشگلی و اسمش رو پرسیدن و گفتم ماهان و از اون موقع میگفتن وای مامان ماهان خوشبختلت چه بچت خوشگله و میفهمیدم که دارن منو مشغول میکنن تا دکتر بخیه بزنه. یهو دیدم یه پرستار اومد پیشم با یه تیکه پارچه سبز که یچی توش وول میخورد و یهو گریه ماهانم بلند شد و منم همراهش گریه کردم و تا پرستار بچه رو گذاشت کنار صورتم ناخوداگاه بچه اروم شد و پرستار گفت هرطور که باهاش در طول حاملگی حرف میزدی الانم حرف بزن که بفهمه اومده پیش مامانش و منم تا صداش زدم بچم خودشو انگاری هی میمالید به صورتم و واقعا حس قشنگی بود. بچه رو بردن بخش نوزادان و منم ده دقیقه بعد مناقلم کردن بخش ریکاوری و اینم بگم موقعی که داشتن از روی تخت عمل منو میذاشتن روی یه تخت دیگه کلا انگار پا نداشتم و بعضی مواقع واقعا پام همراهم کشیده میشد. بردنم ریکاوری و شروع کردم به لرزیدن. انگاری برقم گرفته باشه فقط میلرزیدم که به پرستار گفتم و گفت طبیعیه و الان خوب میشی و واقعا هم بعد یکربع خوب شدم و زنگ بخش زنان زدن که بیان منو ببرن ولی چون دیروزش روز زن بود ظرفیت بخش زنان تکمیل شده بود
مامان ماهان مامان ماهان ۲ ماهگی
تجربه زایمان #پارت هشتم
ساعت ۲/۵ شد و هنوز جا خالی نشده بود و ساعت ۳ ملاقات بود و اگه تخت خالی نمیشد همسرمم نمیتونست بیاد ملاقاتم و میرفت تا فردا که ترخیص بشم و من فقط خدا خدا میکردم که یه تخت خالی شه و من فقط بتونم ده دقیقه شوهرم رو ببینم که ساعت دقیقا ساعت ۳ گفتن تخت خالی شده و میتونن ببرنم که انگار دنیا رو بهم دادن کم کم اثر بیحسی هم رفته بود و باید خودمو میذاشتم روی یه تخت دیگه و این یکم سختم بود ولی به عشق دیدن همسرم حاضر بودم تحمل کنم. با سختی رفتم روی تخت و پرستار اومدن بردنم و تا در اتاق عمل باز شد دیدم مامانم گفت وای خداروشکر اوردنش و بدو بدو با همسرم اومذن همراهم و خیلی حس خوبی بود که همسرم اومد دستمو گرفت و بوسید و فقط احوالم رو میپرسید(دروغ چرا اگه اول احوال بچش رو میپرسید خیلی ناراحت میشدم😂 ولی وقتی بهش گفتم بچه و چی و اینا گفت هیچی نگو تو برام مهم تری تا بچه. من بچه ی بدون تو رو نمیخوام و من گویا کارخونه قند تو دلم اب شد🤣🤣
مامان همتا مامان همتا ۱ ماهگی
تجربه سزارین (3)
بعد که رو تخت نشسته بودم که دکتر بی هوشی اومد خیلی مرد خوبی بود فامیلیم رو پرسی و باهام صحبت می‌کرد بعد بهم‌گفت خم شو و تکون نخور یکم بتادین زد و گفت نترس آمپول رو که زد درد انچنانی نداشت مثل هم آمپول معمولی بود ولی همینکه به کمر میزنن احساس بدی داره .دیگه وقتی زد گفت دراز شو دراز که شدم یه پام داشت کم کم داغ میشد ولی بی حس نشدم هی گفت پاهاتو بیار بالا من هر دوتارو میتونستم بیارم بالا .گفت پاشو دوباره باید تزریق کنیم دوباره بتادین زدن و دوباره بی حسی ولی بازم من بی حس نشدم .رو شکمم چندتا سوزن زدن که من همه رو حس میکردم و میگفتم درد داره همشون تعجب کرده بودن چرا بی حس نمیشم .دکتر باهام صحبت می‌کرد میگفت تو همه مراحل عمل رو متوجه میشی دپس بهم بگو درد داری یا حس میکنی گفتم نه درد داره .که دکتر بی هوشی گفت باید کامل بیهوشش کنیم که یه آمپول تزریق کردن و من دیگه نفهمیدم چیشد و بعد انگار تو یه جایی بودم که همه چی سبز بود هرچی راه میرفتم تموم نمیشد مثل تونل بود هی تونل تند تر حرکت می‌کرد یه حس بدی داشتم میگفتم خدایا زندم یا مردم خدایا این چه حسیه من کجام کم کم داشتم چشمامو باز میکردم که تو همین حین صدای گریه بچه میومد میگفتم خدایا صدای گریه بچه برا چیه .دیگه کلا چشامو باز کردم و که یه چیزی رو دهنم بود همش داد میزدم و گریه میکردم مامان و مامان .یا حسین میگفتم پرستارا میگفتن گریه نکن خانوم من دست خودم نبود
مامان پناه مامان پناه ۵ ماهگی
تجربه زایمان ۴

سریع نشستم رو تخت یکمی به جلو خم شدمو دکتر بیهوشی اومد آمپول بی حسی رو بزنه ولی قبلش گفت هرموقع که انقباض نداری بگو تزریق کنم
وقتی انقباض نداشتم گفتم و سریع زد واسم حالا یا دست اون سبک بود که نفهمیدم دردشو یا درد انقباض از اون بیشتر بود که اون هیچ بود در برابر اون هرچی بود خوب بود😂
دراز کشیدم دستامو بستن پرده رو کشیدن سرم و پمپ درد رو وصل کردن بهم
بدنم کم کم کمر به پایین داشت گز گز میکرد دکترمم همون لحظه داشت با بتادین ضد عفونی میکرد هنوز حس داشتم
دکتر بیهوشی داشت باهام حرف میزد میگفت پاهاتو تکون بده و زانوهاتو بیار بالا منم میتونستم تا حدودی ولی چند ثانیه بعد دیگه نتونستم انگشتامم تکون بدم و کامل بی حس شدم و یکم خوابالو و بیحال🤣 ( تا حدی که یکی بالا سرم بود منو صدا زد که ببینه هوشیاری دارم یا نه اخه چشمامو بسته بودم اون لحظه انقدر بی‌حال شده بودم با اینکه شنیدم صداشو حال جواب دادن نداشتم فکر کردن من بیهوش شدم 🙂🤣 که دکتر اومد اینور بلند صدام زد که چشمامو باز کردم گفتم خوبم خوبم خیالشون راحت شد🙂🤣 واقعا دست خودم نبود دوست داشتم بیدار باشم ولی گیج و منگ شده بودم )
بعد چند دقیقه صدای گریه دخترمو که شنیدم یهو چشمام عین جغد باز شد و بغض کردم😭
یکم شد آوردنش کنارم که دخترم سریع گریه هاش کم و آروم شد 🥹 منم باهاش صحبت میکردم از اونطرف داشتن شکممو فشار میدادن که فقط بخاطر اینکه یکم تکون میخورد بدنم فهمیدم
همه میگفتن بوسش کن دیگه چرا بوسش نمیکنی من گفتم آخه خیلی وقته تو بیمارستانم لبام کثیف باشه چی بچه حساسه نمیخوام ببوسمش که همه خودشون گرفت خودمم خندیدم 🤣 دکتر گفت خب حالا انقدر محتاط نباشی تو بوسش کن که منم آروم بوسیدمش 🥹
مامان دل‌ربا👧🏻 مامان دل‌ربا👧🏻 ۲ ماهگی
پارت نهم تجربه زایمان
ببین شاید الان با خودت بگی هیچوقت یک دکتر برای ۵ میلیون پول سونو های بارداری این کار رو نمیکنه
ولی این دکتر دستگاهش و تشخیصش توی شهر حرف اول رو میزنه و این حرکت و تشخیص فقط و فقط بخاطر انتقام بوده
تا حالا شنیدید که میگن
اگر تمام دنیا دوستت باشن خدا نخواد نمیشه و
اگر تمام دنیا دشمنت باشن اما خدا یه چیزی رو برات بخواد میشه
من با تمام وجود این رو درک کردم…
هر دو تا دکتر من بر اساس حرف این آقای … به ظاهر دکتر خوب و قوی تشخیص دادن مشکل برطرف شده
و دکتر سزارین من آگاه نبوده و بدون آمادگی قبلی با همچین مسئله‌ای روبه رو شده
فردای عمل پرستار اومد پیشم بهم گفت میدونی خدا دو بار این بچه رو بهت داده
دیروز دکتر شکمت رو که باز کرد اول جفت اومد بیرون دکتر سر بچه رو نمیتونست پیدا کنه و بند ناف دور گردن بچه و …
خدا خواست فقط خدا خواست سالم بغلش بگیرم
این دلگرمی رو بهتون بدم که خدا از همه قدرتمندتر
خدا باید بخواد
اگر چیزی رو به دست آوردید بگید خدا داد و اگر به دست نیاوردید یا از دست دادید بدونید خدا نخواسته و خیریت داشته
من اون عمل سخت رو پشت سر گذروندم و بچم رو سالم بغل گرفتم چون خدا خواست
پس دلتون قرص باشه به همون کسی که حواسش به همه چیزی هست
ببخشید اگر دیر شد ارسال پارت ها و یا استرسی که بهتون دادم
خواستم بهتون بگم که بدونید خدا چقدر بزرگه و تا لحظه‌ی در آغوش گرفتن فرزندتون کنارتونه حتی اگر تمام دنیا نخوان 🌱🤍
سعی می‌کنم تجاربم توی دوران مادرانه هم باهاتون به اشتراک بذارم بخصوص مادران سزارینی