۷ پاسخ

مادرتون باید می‌آمد به دیدارت که مقابل خانواده شوهر کم نیارین ولی خاهر اول آخر خودت با ید از پس بچت بر می‌آمدی من از ته قلبم درکت کردم و فهمیدم چقد سختی کشیدی چون خودم مادرم خدا اجرت بده خاهر

الهی بگردم میفهممت مادر منم ۱۰روز خونش بودم اینقدر اطرافیان اومدن دیذن گفتم بگو نیان مامان فلانی چشمش شوره فلانی اینجوزی و..اصلا گوش نداد یه شب موقعه شام اینقدر حرص خوردم حالم بد شد آمبولانس اومد گفت باید بیای بستری بشی مامانمو گفتم نکن منو حرص نده میگه برو بابا شوهرت حرصت داده بماند خاهر بماند دلم پره بلد نبودم بچه بشورم منو با بچمو انداخت گردن خاهر مجردم اونم بیچاره بلد نبود بچه داری اووف چه روزایی بود بچم ده روز پونزده روز حموم نمیرفت چون بلد نبودم بشورم و میترسیدم مامانم مغازشو چسبیده بود ول نمیکرد در صورتی ک‌قبل زایمان گفت امسال نمیرم مغازم دل من بیشتر پرع نگم نگم😭

حالا عمل زیبایی انقد واجبه نیومد پیشت چجوری دلش طاقت آورده بخدا خالم مریضه حال نداره با این حال الان داره یماه میشه دختر خالم زایمان کرده هر روز پیششه من مادر ندارم ولی خالهام اومدن موندن پیشم

عزیزم ناراحت چرا لطفا بهشون این اجازه رونده
وقتی همه کارا باخودت بوده
کسیم چیزی گف بگید همینو خودت بچه خودتوگرفتی منت کسی سرت نیس
کسی چیزی گف بگو من خودم خوشم نمیاد کسی بیادپیشم چ مادرخودم چ هرکس

واقعا درکت می کنم عزیزم منم مامانم راهش ازمن دوره و زیاد نمیتونست کمکم کنه تو این دوران واقعا سختی کشیدم مادرشوهرم به جای کمک سربارم بود و باعث و بانی دعوا ها ، دوست دارم بغلت کنم و بگم تنها نیستی. انشاالله دخترت بزرگتر که بشه کمکت میشه😍

مامانت چرا نمیاد😐😐😐

اشکالی نداره
عوضش خدا هست خدا خودش جوابشون رو میده مهم اینه که دخترت سالم و سرحال پیش هم دیگه اید
مامانت برای چی نیومد پیشت آخه

سوال های مرتبط

مامان امیر مامان امیر ۱۶ ماهگی
خانما چقدر به چشم نذر اعتقاد دارید من که با چشم خودم دیدم بچه من وقتی به دنیا اومد ۲ کیلو نیم بوده اصلا نمیشده بغلش کرده من که گفتم میمیره بعد رفتم پیش ی دکتر بنده خدا ادم پیر بوده بهم گفت هرروز بشورش و شیر خودت تقویت کن منم همین کارو کردم و بچه کم کم داشت وزن میگرفت ۴ ماهش شده بردم برای واکشن وزنش بوده ۵ نیم انقدر چاق شده بود که هم پرستار های بهداشت گفتند این همون بچه خلاص همین که اومدم خونه بچه تب کرده حالش خیلی بده شده ۵ شبه بستری شده از همونجا دیگه سعی کردم از خونه کمتر برم بیرون وقتی ۷ ماهش شده رفتم خونه یکی از فامیل ها گفتند ولی چه بچه تپل داری بغلش میکردن بوس اینا دوبار بچه حالش بد شده تا چند روز من کارم بود دکتر رفتند بعد هم گفتم این بچه ش مریضه ی مشکل داره که فقط راه بیمارستان گرفته دیگه از همونجا اصلا بچه رو از خونه بیرون نکردم تا که ۹ ماهش شده بردمش دکتر گفت وزنش خیلی بالا بودم ۱۳ کیلو بوده اینم بگم من بچم از ۴ ماه که بودش شیرخشک رژیم میداد در کنار شیر خودم بعد دکتر گفت شیرت خیلی چرب دیگه به بچه نده که این بچه خیلی چاق شده دیابت میگیره مریضی منم ترسیدم شیر خودمو دیگه ندادم بازم که شیر خشک رژیم میخوره وزنش میره بالا الان بگذریم از این حرف ها دیشب ی بنده خدا اومد خونه من و بچه خودش مینداخت رو سفر خودش غذا میخوره اون از خونه رفته الان بچه هم اسهال به شددت و خون هم هست نمیدونم چیکارکنم 8
مامان هلنا مامان هلنا ۱ سالگی
سال قبل... ۱۱اسفند روز پنجشنبه بود
دردای کوچولو داشتم با لکه بینی
رفتم دکتر نامه بستری داد ولی من ۳۵هفته و ۴روز بودم
وزن هلنا کم بود خیلی میترسیدم
رفتیم بیمارستان بستری شدم ... اول گفتن چون هنو وقت داره باید بمونه تا درد اصلی ... پیشرفتم نمیکردم ولی چون بعد ۲۴ساعت دیگه پرسنل زیاد بهم توجه نمیکردن ... فقط ضربان قلبشو چک میکردن شوهرم ماما همراه فرستاد... اومد کلی کمکم کرد نرمش و حرف و ...
درد کمر داشت جونمو میگرف یه کم پیشرفت کردم ... تا اینکه تو معاینه کیسه ابم پاره شد ... سرم زور وصل کردن ... درد داشتم اونم زیاد ولی ساعت ششو خوردی عصر بود صدای گریه اش با صدای اذانی که از گوشی پرسنل پخش میشد قاطی شدن ... میدونین همتون تجربه کردین ولی حس قشنگیه خیلی قشنگ خیلی کوچولو بود خیلی سختی کشیدم اوایل ولی الان دخترم خانوم شده فردا تولد یک سالگیشه با گریه دارم تایپ میکنم یه حس خاصیه نمیدونم چیه
فقط خواستم مرور کنم
خدا دامن همه منتظرا رو سبز کنه
همه نی نی ها سلامت باشن
خدایا هلنای من در پناه خودت حفظ کن
این بماند به یادگار#
۱۴۰۲/۱۲/۱۱