سلام مامانا...من هشت سال پیش ک ازدواج کردم از بد روزگار یه مادرشوهر ب ظاهرمهربون نصیبم شد ولی داخل دلش هزارتا مار و افعی پرورش میده خلاصه اینکه خیلی خانم دو بهم زنیه....اینو از جایی متوجه شدم ک همسرمو خواهربرادرشو علیه باباشون پر میکرد و وقتی پدر شوهرم میومد خونه همشون بهش بی احترامی میکردن....تا رسید ب جایی ک من هم رفتم در جایگاه پدرشوهرمو در نبود من شوهرمو حسابی پر میکرد من این موضوع و برا خانوادم تعریف کردم خواهرم گفت دعا زبان بند براش بگیر گرفتیم و داخل بالشش گذاشتیم بعد بالشو ما بردیم پارک دیگه گذاشتم داخل ماشین کلا بمونه بعد مادر شوهرم بالشو برده بود خونشون بازش کرده بود دعا رو درآورده حالا کلا زندگی منو آشوب کردن دیگه شوهرم ب من محل نمی‌ذاره کلا میگه حق نداری ن جایی بری ن کسی بیاد الان دخترمو با مادرخودش برد استخر گفت تو حق نداری بیای کلا زندگیمو آشوب کرده نمی‌دونم چکار کنم دعا مال هست سال پیش بوده من کلا یادم رفته بود حالا واقعا قاصرم چکار کنم لطفاً لایک کنید همه ببینند و نظر بدن....البته بجز مادر شوهرم خواهر شوهرم هم خیلی در غیاب من دخالت می‌کنه شوهرمو شیر می‌کنه ....بعد من دعا رو گردن نگرفتم گفتم نمی‌دونم کی گذاشته همسرمم میگه اگه تو نذاشتی مامانت گذاشته ب همین خاطر با مامانم هم قطع رابطه کرده حالم ازشون بهم میخوره منتها الان دیگه دوتا بچه دارم بخاطر اونا باید بسازم

۶ پاسخ

اصلأ گردن نگیر چند وقته فعمیده

عزیزم شما اگر دعایی هم انجام دادی نباید میزاشتی پی ببرن ک دیدشون نسبت بهت عوض بشه
خودتو بزار جای اونا مثلا مادر یا خواهر شوهرت بیان دعا بزارن تو خونت خودتم بودی ناراحت میشدی
شما اگه دخالت های اونا تو زندگیتون تنش ایجاد کرده باید اساسی ی فکری ب حالش بکنین
یا از نظر لوکیشن ازشون دور بشین ،یا برین مشاوره با همسرتون
اگه بازم جواب نداد ی مدت برین خونه پدرتون ک ب خودشن بیان

بیا ی کاری کن
جواب میده
اگه اعتقاد داری
سوره یاسین و هفت بار تا آیه ۲۷ بخون فوت کن روی یه قفل کلید دار هربار که خوندی و فوت کردی رو کلید دوباره تا آخر ادامش رو بخون نیت کن قفل و ببند و از ی جایی توی خونه که دید نداشته باشه برعکس آویزون کن
من که هر سری این کارو کردم جواب گرفتم

منم بودم دیگه اعتماد نمی‌کردم بهت
دعا خیلی بده

ما برا زنداداشم تو خونه پدرم پیدا کردیم هیچی نتونستیم بگیم .زنداداشم با قشرق که کار من نیست و غیره همه را ترسوند.زنداداشم طبقه ی بالای خونه پدرم بود

دعا نوشته بودی تو اون مدت تغییری تو شوهرت دیدی؟؟؟؟

سوال های مرتبط

مامان هانا جان مامان هانا جان ۵ سالگی
خانوما من خیلی عذاب وجدان دارم،
پسرخالم دو ماهه بد تصادف کرده، هنوز نتونسته راه بره، ما اوایل هر شب بعدم هفته ای دوبار میرفتیم دیدنش. (هم خودش هم خانومش اصرار میکردن)، تو این رفت و آمدا زن برادر عروس خالم و بچش هم اونجا بودن، یه دختر هفت ساله، تو این مدت بین بچه ها یار کشی میکرد، اصلا نمیزاشت کسی با دخترم بازی کنه، هی میگفت هانا نیاد، با هانا بازی نکنین، هانا برو بیرون ما با تو دوست نیستیم و منم مدام حرص میخوردم، دیگه دیشب کارش به جایی رسیده بود میگفت هانا به من مشت زده در حالیکه منو شوهرم حواسمون بود،
تا دیشب دیگه نتونستم تحمل کنم، جلو همه بچه رو دعوا کردم، گفت به چه حقی علیه هانا دروغمیگی، اینکارارو میکنی، هانا نه میزنتت نه وسایلتو بر میداره، باهات دوسته و ...
همه گفتن ولشون کن اونا بچن
منم گفتم نه اتفاقا بچه نیستن، خوب میفهمه چیکار میکنه،
من به بچم یاد میدم با همه دوست باشه اونوقت شما عین خیالت نیست؟ مظلوم گیر آوردین؟
حالا مثل اینکه ما رفتیم اون خانوم کلی بچشو زده، منم عذاب وجدان گرفتم، ولی چه کنم منم مادرم، بچم از این همه بدجنسی تعجب کرده بود، با ذوق میرفت با گریه برمیگشت.
اصلا دختره یه چیز عجیبیه، خیلی حالیشه، یبار هانا پیش من بود ، گریه گریه که هانا منو حول داده.
راستش من چون خوب و بدو به دخترم یاد میدم ناراحت میشم مادری بیتفاوته