مادرای عزیز من هر وقت سوال میپرسم خیلی کم پاسخ میدین ولی اگه امکانش هست به این سوالم(اگه تجربه ای دارین)جواب بدین، دخترم جدیدا خیلی به من وابسته شده در حدی که اصلا ازم جدا نمیشه اوایل خیلی بهتر بود با باباش میرفت خونه مادر شوهرم و چند ساعتی میموند یا اینکه خیلی وابسته مادرم بود خونه اونا تنهایی میموند و من و مادرم و خواهرم تو یه ساختمونیم صب که از خواب بیدار میشد میرفت خونه خواهرم و با بچه هاش بازی می‌کرد حتی برا شام و ناهار هم صداش میکردیم دوست نداشت بیاد بعضی وقتا شبا با گریه می‌آوردمش خونه الان اصلا بدون من بالا نمیره خونشون نمیمونه حتی دیروز با همسرم بیرون برا خرید میوه هم نرفت گفت اگه مامان بیاد منم میام،یه هفته بردمش مهد ولی اصلا ازم جدا نشد با اینکه خیلی دوست داشت با بچه بازی کنه ولی از کنار من جم نمی‌خورد فقط با حسرت بچه هارد نگا میکرد خیلی خجالتی و اعتماد به نفسش پایینه اگه کسی کنارش با صدای بلند حرف بزنه اگه با اینم نباشه زود گریه میکنه البته این اخلاقا رو از اول داشت ولی وابسته به من نبود الان خیلی وابسته شده نمیدونم چیکار کنم

۴ پاسخ

پسرمنم همینجوره ،میخوام برم پیش مشاور کودک، سه ماهه میبرمش مهد تا یادبگیره بابقیه بازی کنه، اما هنوز بدون من وانمیسته، تازگیا که از محبتم بهش کم کردم و گاهی بهش تشر میزنم ،یه ذره بهتر شده،قبلا سمت باباش نمی‌رفت ،اما الان چندباری باهاش میره بیرون ، وقتی میاد میگه مامان دلم برات تنگ شده، قبلا با باباش بازی نمیکرد اما الان کم کم بازی میکنه، دیروز که دوتایی برگشتن،به باباش گفت دوستت دارم از این به بعد باهات میام ، انگار کم کم داره اعتماد میکنه، ولی هنوز هربار میگم برو با پدرت و کلی حرف میزنم تا راضی بشه ،به باباش میگه منو باز بیاری پیش مامانم، انگار دائم استرس داره که ازم جدا شه. درحالیکه تاحالا تنهاش نزاشتم ،بجز چندباری که بردمش خونه مادرم ،اونجا هم بهش خوش میگذره. اما یکسره بهم وابسته هست و حتی دستشویی هم باید زود بیام ،وگرنه هی صدام میزنه

پیش تو احساس امنیت میکنه بزار یه مدت اینجوری باشه هرچی اصرار کنی به جدا کردن بدتر میشه
بزار خودش آروم آروم از سرش بیفته

سلام بنظر منم ترسیده

بنظرم ترسیده از یه چیزی دختر منم بعد اینکه شدید ترسیده بود اونجوری شده بود

سوال های مرتبط

مامان کیان و کارین مامان کیان و کارین ۴ سالگی
سلام مامان ها تو رو خدا اگه تجربه ای دارین بهم بگین چیکار کنم
پسرم از همون کوچیکی هرکی میومد خونمون گریه میکرد که یا نره یا من باهاش میرم بخصوص مادرم و مادرشوهرم خیلی میچسبید به این دو نفر که من زیاد نمیذارم مادرم و مادرشوهرم بیان خونمون میگم کیان اینجوری میکنه من خوشم نمیاد نیاید تا از سرش بیوفته آخه مادرم میدونه من عصبی میشم درکم میکنه ولی مادرشوهرم انگار از خداشه کیان تا میگه نرو اینم کلا چطر میشه خونمون.
وقتیم بریم خونه مادرشوهرم یا مادرم گریه میکنه که من میمونم اینجا که من اصلا دوست ندارم بدون من جایی بمونه با هزار کلک باباش میارتش هردفعه ولی خب من همش استرس دارم که یه وقت نمونه.
الان مادرم بعد قرنی اومد خونمون قبلش کلی باهاش صحبت کردم که وقتی خواست بره گریه نکن ولی انقدر گریه کرد که آخر مادرم مجبور شد با خودش ببرتش. من الان باردارم فردا روز بخوام مادرم هی بیاد بهم سر بزنه این بچه اینجوری کنه من چیکار کنم به خدا دیگه نمیدونم چیکارش کنم
مامان محمد طاها مامان محمد طاها ۴ سالگی
خوش بحال اوناییکه مادر یا مادرشوهری دارن ک بچهاشونو‌ نگه میدارن خود شون میتونن برن بیرون بازار . باشگاه . یا حتی سر کار .
والا منکه از این شانسا نداشتم مادر خودم ک خیلی ازم دوره 😔
مادر شوهرمم ک هست اگه نبود یا دور بود خیلی راحت‌تر بودم الان دخترم ۸ سالشه پسرمم ۴ سال تا حالا حتی قبول نکرده بچها رو نگه داره تا سر کوچه برم بیام با اینکه بزرگن و اذیتی ندارن براش 😐😐
بخدا گاهی آدم نیاز داره تنها باشه نیاز داره بدنه بچه گاهی بره بیرون همش تو خونه مغزمو خوردم ناشکری نمیکنم ولی خدایی خیلی خستم تنهایی خیلی سخته ..
فقط چند ماهی پیش خانواده خودم بود موقع ک پسرم ۹ ماهش بود تا یک سال و نیم ک شد پیش اونا بودم بخدا پسرم با اینکه شیر خودمو می‌خورد ولی هر روز خواهرم میومد میبردتش غروب می‌میاورد نگهش میداشتن من هرجا میخواستم میرفتم ولی مادر شوهرم 😏😏😏😏
اه اه اه
فقط بلده هر آخر هفته بیاد خونم پلاس شه بگه دلم برا نوه هام تنگ شده مثلا خب چرا نیم ساعت حوصلشونو نداری یا نمیگی تو بیا 😏
ببخشید خیلی شد دلم پر بود
مامان گل پسر مامان گل پسر ۴ سالگی
سلام خانوما یه سوالی دارم ازتون ، ما توی یه آپارتمان دوازده واحدی زندگی میکنیم همه همسایه هامون خداروشکر خوب و با فرهنگ هستن ، بچه های مودبی هم دارن ، واسه همین یه چند ماهی میشه پسرم دوست داشت با بچه های همسایه دوست بسه منم چون تو این چهار سالی که ایجاد هستیم دیدم که چقدر آدمای قایل اعتماد و با شخصیتی هستن اجازه دادم پسرم باهاشون دوست بشه و هر روز یکم بره تو حیاط باهاشون بازی کنه ، البته بازم حواسم بهشون هست اما خداروشکر خیلی راضی هستم پسرم اعتماد به نفسش و ارتباط اجتماعیش به نسبت قبلا خیلی بهتر شده ، اون وابستگی شدیدی که به من داشت و واقعا نگرانش بودم کمتر شده و از این بابت خوشحالم اما چند وقتی میشه که پسرم حتی وقتایی هم که دوستاش تو حیاط نیستن میگه می‌خوام برم تو حیاط ببینم چه خبره انگار خوصلش سر می‌ره منم اول اجازه نمی‌دادم یا در رو قفل میکردم میگفتم اجازه ندارید بری ، وقتی دوستات نیستن الکی میخوای بری تو این هوای گرم چی کار کنی ، اما با کلی اصرار و گریه راضی میشدم که بره ، میرفت و بعد از چند دقیقه بر میگشت ، الان امروز متوجه شدم رفته در کوچه رو باز کرده و تو کوچه رو نگار کرده ،که این منو خیلی میترسونه ، میترسم روزای دیگه هم تکرار کنه