پارت ششم
خلاصه منو بردن اتاق عمل، ۵ دیقه نشد ک صدای گریه بچم رو شنیدم، بعدش بخیه زدن فک کنم نزدیک ۲۰ دیقه طول کشید و در حد ۳ ثانیه بچمو چسبوندن بهم و بردن...اون لحظه ک دیدمش انگار دنیا مال من شد
از اتاق عمل اوردنم بیرون ، لرزش دستام شروع شد، صدای ب هم خوردن دندونام میومد، سرم میلرزید، نمیدونم این بی حسی چی بود ک این عوارض رو توی من داشت، از ترس اینکه سر درد نگیرم فقط سعی میکردم سرمو تکون ندم، تقریبا نیم ساعت اونجا بودم ک گفتن باید برم آی سی یو...گفتم چی آی سی یو؟؟ مگه من چمه؟ گفتن فشارت بالای ۱۷ عه پایین نمیاد باید تحت مراقبت باشی وگرن تشنج میکنی..
ب خیال خودم ک قراره یکی دو ساعت اونجا باشم رفتم ای سی یو...
ی محیطی بود ک کلا بار منفی داشت..مریضا اکثرا مسن...هر کی ی جا ناله میکرد..خلاصه منو بردن بین دو تا تخت ک جفتشونم پیر بودن...تا فهمیدم قراره یکی دو روز اونجا باشم افسردگی گرفتم..من هنوز بچمو درست و حسابی ندیده بودم و هیچ کس حق نداشت بیاد اونجا ملاقات...
خلاصه از پشت شیشه خانواده خودمو شوهرمو میدیدم اونم برای چند دقیقه با فاصله و اشاره...
شوهرم ب یکی از پرستارا رشوه داد تا بتونه بیاد داخل..وقتی دیدمش از خوشحالی چشمام پر شد..عکس بچمونو اورد نشونم داد، گف نگران نباش حالش خوبه

۵ پاسخ

اخیییییی بگردمــ چقدرلحظاات سختیهههه🥺

آخ عزیزم چقدر ناراحت شدم برات بغض کردم 😢😢😢

عاخی چ دردی کشیدی🥲بخاطر همینه واقن هیچوقت حتی ب طبیعی فکرم نکردم خیلی خیلی پورسه مزخرفیه

آخه عزیزم چقدر سختی کشیدی اشک من هم در اوردی

الان خوبی؟

سوال های مرتبط

مامان لیا💕🐣 مامان لیا💕🐣 ۳ ماهگی
تجربه زایمان سزارین
#پارت_سه
ساعت ۸ و نیم دخترم بدنیا اومد
خلاصه منو بردن سمت ریکاوری
اونجا همه میلرزیدن ب جز من😐🤣خیلیم شلوغ بود اون روز بیمارستان
شش بار اومدن شکممو‌ ماساژ دادن ک بی حس بودم نفهمیدم
دوس داشتم زودتر برم بخش دخترمو ببینم چون اصلا چیزی ک زاییده بودمو ندیده بودمش🤌😐🤣
سعی داشتم بخابم ولی نمیشد یه مرد عمل آپاندیس کرده بود همش داد میزد
ساعت ۹ بود رفتم ریکاوری ساعت ۱۰ و نیم رفتم بخش
از بعد عمل همش سعی می‌کردم سرمو تکون ندم فقط
منو بردن اتاقم جا ب جا کردن زنگ زدن همراهم ک مامانمو شوهرم بودن اومدن
ک اونجا فهمیدم دخترمو نشون شوهرم ندادن و دلهره گرفتم شدید
اونا میگفتن بردن بخش نوزادان ولی من ترسیده بودماااا
ک چرا نشون ندادن چیشده مگ

خلاصه کم کم داشت بیحسیم‌ میرفت و دردام شروع میشد
اولش فقط ناله میزدم ولی یکم بعدش فقط داد و بیداد از درد
میگفتم مسکنی شیافی چیزی بزنید میگفتن تازه زدیم
پمپ درد میگفتم بیارید میگفتن دکتر بیهوشی صلاح ندیده تجویز کنه برات😐🫠
خیلی درد داشتم وحشتناک بود
مامان علی مامان علی روزهای ابتدایی تولد
زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم
مامان ماهلین مامان ماهلین ۳ ماهگی
پارت چهارم
دوبار آب بالا آوردم ک‌مقدارش کم بود
وقتی بالا آوردم خیلی حالم بهتر شد مثل حال اولم دیگ سرحال شدم دکترمم داشت عمل میکرد
کلا یک ربع هم این اتفاقا طول نکشید ک متوجه شدم دکترم داره شکممو فشار میده ک بچم بیاد پایین برداره
دو سه تا فشار داد دخترمو درآوردن
از اون داشتم نگاش میکردم بردن تمیز کردن آوردن لپ کوچولوشو چسبوندن به لبام گفتن بوسش کن
از اونور داشتن فیلم می‌گرفتن
منم گریم گرفته بود خیلی حس عجیبی بود ینی برگردم عقب دکترم میگف صد میلیون بده برا سزارین میدادم بخدا
اما از طبیعی فراری بودم
اینم بگم وقتی تو اتاق بهم nst وصل بود اتاق بغلی یکی داشت زایمان طبیعی میکرد انقد داد زد ک من حالم بد شد
از آخرم انقد داد زد نمیدونم چیکارش کردن ک خودتون بهتر میدونید بعد گذشت سه چهار ساعت زایمان کرد
خلاصه دکترم شروع کرد ب بخیه زدن
و عملم تموم شد منو بردن ریکاوری
نگم از ریکاوری ک خیلی شلوغ بود همون روز
همه بی هوش بودن خیلی ترس نام بود یکی اهوناله میکرد یکی سرش بسته بود بلاخره ترکی ی جور بود منم داشتم یکی یکی نگاشون میکردم😂
اومدن گفتم یکم منتظر بمون تا اتاقا خالی بشه
بعد گذشت یک ساعت منو بردن تو اتاق
شوهرم اتاق خصوصی گرفته بود ک راحت باشم
وقتی از ریکاوری درومدم مامانمو بابامو شوهرم و..همه منتظرم بودن و از چهره هاشون می‌فهمیدم هم خوشحالن هم نگران من
دیگ بردن منو تو اتاق هی میومدن. بهم سرمیزدن
اینم بگم دست دکترم خیلی سبک بود
بخیه هام خیلی کم درد میکرد
ساعت هفت بود منو آوردن تو اتاق دیگ شب شده بود
مامان رادمهر مامان رادمهر ۱ ماهگی
پارت هفتم
خلاصه بعد از دو روز از ای سی یو اومدم بیرون و رفتم بخش، فهمیدم بچم زردی داره و کلا از هم جداییم، با اون وضع ک راه رفتن برام خیلی سخت بود ولی کلا تو راه بخش و قسمت نوزادا موندم، دو روز هم ینطوری سپری شد و شاید ی ساعت هم نخابیدم تو اون روزایی ک اونجا بودم
تا اینکه خداروشکر مرخص شدیم، روز هفتم اومدم بیمارستان تا بخیه بکشم، فشارمم گرفتن گفتن عه ۱۴ عه بالاس، برو بلوک زایمان ببین دکترت چی میگه..رفتم بلوک زایمان یهو تمام خاطرات زنده شد، فشارمو گرفتن دیدن شده ۱۷...دکتر گف بستریش کنید، گفتم من بستری نمیشم، دکتر گف مگه دست خودته باید بستر شی، خلاصه با گریه ب شوهرم گفتم اونم گف حتما صلاح اینه ک بستری شی نترس ما جایی نمیریم بچه هنو زردی داره میبریم تو بخش زردی تا وقتی اینجا هستی...کل اون روز رو گریه کردم، هر کی میومد دلش میسوخت..فشارم با قرصم پایین نمیومد، سرتون رو درد نیارم،اخر فهمیدم فشارم ب خاطر دوری از بچم بالا میرفته وقتی پیشش بودم نرمال میشد...
بعد دو روز مرخص شدیمو اومدیم خونه خداروشکر
خیلی سخت بود ولی خوشحالم ک خدا منو لایق دونسته ک یکی از فرشته هاش رو بهم ببخشه
ب امید زایمان راحت برای همه مامانای نازنین❤
مامان نفس مامان نفس ۸ ماهگی
سلام مامانا اومدم از زایمان زجر اورم براتون بگم ک اون دنیا رفتم و برگشتم🙂
من تاریخ زایمانم ۱۷ اردیبهشت بود و رفتم بدون درد بستری شدم با سرم فشار
۱۷ کلا درد کشیدم ۱۸ کلا درد کشیدم و جوری بود ک انژیوکت و خودم درمیاوردم میدوییدم بااون دردم تو سالن و جیغ میزدم و ی چیزی بگم شاید باورتون نشه میخاستم خودمو بکشم اخرش خلاصه با سه تا سرم فشار و تو دوروز درد های وحشت ناک کلا من ۳ سانت باز شد رحمم بعد کیسه ابم ترکید
ی دردایی داشتم تخت بامن میلرزیدوقتی میگرفتمش و گریه ب کمرم فشار میومد شکمم سفت میشد و بچه خودشو جمع میکرد
زیر دلم وای وحشت ناککککککک میگرف ول نمیکرد دیگ اخر سر دکتر اومد اوضامو دید گف سریع برو اتاق عمل ساعت ۱۲ و نیم شب ک شد ۱۹ اردیبهشت منو بردن با دردای وحشتناک اتاق عمل و لرز گرفته بود منو بعد میگفتم زود بی حس کنین من دردم بیوفته و حتی من امپولی ک ب کمرم زدن هم نفهمیدم🙂
بدنم بی حس شد از معده ب پایین
ودردم قط شد و انگار دنیا ماله من شد و یک و پنج دقیقه دخترم ب دنیا اومد و دیدمش از شدت دردی ک کشیده بودم دوروز خابم برد تا اخرای عمل بعد ک بلند شدم گفت پنج دقیقه مونده کارت تموم شه و اولین دعایی ک کردم حین زایمان گفتم خدایا هرکس زایمان طبیعی رو خودت بهش کمک کن
و تموم شد اوردن منو بخش ک بیچاره بابام و مامانم و همسرم فقط پشت در صلوات و گریه و نذر و نیاز کرده بودن ک منو بردن بخش ساعتی ۴اینا بود رفتم انگار تازه ب دنیا اومده بودم🙂
خلاصه ک درده جفت زایمانا رو کشیدم
مامان دلانا❤️ مامان دلانا❤️ ۱ ماهگی
مامان هاکان مامان هاکان روزهای ابتدایی تولد
# پارت ششم
وقتی داشتن منو میبردن چون سر بچم اومده بود دست خودم نبود همش زور میزدم بهم میگفتن زور نزن بچه خفه میشه منم داد میزدم ک اره شما منو تا الان نگه داشتی بعد بهم حرفم میزنی ... ینی خدا خیلی ب خودم و بچم رحم کرد چون بچم سرش اومده بود بعد منو سوار ویلچر بردن اتاق عمل نمیدونم چطوری بچم خفه نشد..
خلاصه من همش بهم فشار میومد و زور میزدم گریه میکردم میگفتم دست خودم نییییییست یهو ک اسپاینال رو زدن انگار بچه برگشت چون کامل دردم رفت
از توی سقف و دم و دستگاه داشتم میدیدم چطوری شکممو پاره میکردن
یهو ک صدای بچمو شنیدم جون گرفت بدنم ولی نشونم ندادن بردنش منم بخیه زدن و بردن ریکاوری کم کم دردا داشت سراغم میومد بچمم هنوز نیاورده بودن پیشم بیحسی شکمم ک‌رفت ی‌خانومه اومد فشااااار میداد شکممو ک خونابه دربیاید خییییلی زجر اور بود منم ک معدم خالی واااقعا جونم رفت از سزارین فقط اینجاش بد بود ک واااقعا ب طبیعی میارزید
خلاصه نی نیمو اوردن جفتم گذاشتن تا بیحسی پاهام بره بعد ببرنمون بخش
وقتی جفتم بود گریه ک میکرد صداش ک میزدم ساکت میشد بچم صدامو میشناخت. ی خانومم اومد سینمو گذاشت دهنش اونجا قشنگگگگ ترین لحظه عمرم بود ک خدارو از ته دل شکر کردم و جونی دوباره بهم داد..خلاصه کم کم بیحسی رفت و منو میخواستن ببرن وقتی مادرمو دیدم اشکام سرازیر شد . مارو بردن بخش و دوباره یکی اومد شکممو فشار داد اینجاش خیلی بد بود من از سوند میترسیدم ولی واقعا درد نداشت
خلاصه ک من زجر طبیعی رو تا مغز استخون کامل کشیدم بعد سز شدم
مامان طنین🍓🍫 مامان طنین🍓🍫 ۲ ماهگی
سلام مامانا من اومدم با تحربه سزارینم 🤗
ساعت یه ربع به هفت دکترم گفته بود بیمارستان آرتا باشم از ۱۲ شب به بعد نباید چیزی میخوردم، صبح رفتم بیمارستان از سوند وحشت زیاد داشتم ولی خب زیادم درد نداشت فقط اولش یکم سوزش داشت ، نوار قلب بچه رو گرفتن سوند وصل کردن بردن اتاق عمل ، اونجا دیدن استرس دارم انقد باهام شوخی کردن تا حال و هوامو عوض کنم امپول بی حسی رو زدن حتی یذره هم درد نداشت دکتر مهاجری یه اهنگی رو باز کرد و شروع کردن به عمل 😂 همین که بی حسی رو زدن من به ثانیه نکشید بی حس شدم یه پرده جلوم کشیدن به دو دیقه نکشید که صدای گریه بچمو شنیدم بهم نشون دادن انقددد سیاه بود که گفتم خدایا این به کی رفته😂😂😂ولی خب چند ساعت بعدش رنگ پوستش سفید شد، بعد از عمل منو بردن ریکاوری اونجا میلرزیدم که گفتن عادیه فشارمو گرفتن فرستادنم بخش اونجا یکم حالت تهوع و سرگیجه داشتم که باز گفتن عادیه اینم بگم من چون ترسیده بودم این حالتام به نظر خودم از همون ترسیدنه بود
مامان رادمهر مامان رادمهر ۱ ماهگی
پارت چهارم
شوهرم ک این حرف و شنید با عصبانیت سرشون داد کشید و شروع کردن ب بحث، منم استرس گرفتم همون جا یهو کل کیسه آب خالی شد، با گریه میگفتم ببخشید فقط بحث نکنید من حالم خوب نیس، حراست اومد و بعدش ديگه نفهمیدم چی شد دکتر اومد معاینه کرد گف ۳ سانت شدی منو بردن اتاق زایمان
تو اتاق زایمان دستگاه ک بهم وصل کردن گفتن چقدر دردا شدیده، فشارم بالا بود، در صورتی ک تو بارداری همیشه زیر ۱۱ بود، نمیدونم فشار بالا از ترس بود یا چی...
خلاصه ساعت ۵ بود ک رفتم اتاق زایمان تا ساعت ۸ درد کشیدم تا فول شدم، ولی تونستم بدون جیغ کشیدن و با کنترل تنفسم دردا رو پشت سر بزارم، خیلی سخت بود ولی شدنی بود، خیلی از خودم راضی بودم، هر دکتر و پرستاری میومد میگفت چطوری داری تحمل میکنی و صدات درنمیاد...مظلوم و تنها درد میکشیدم هیچ کس تو اتاق نبود فقط هی میرفتن و میومدن، هر کسی ی دستی اون داخل میکشید ببینه چند سانت شده😒 ولی انقدر دردام شدید بود ک معاینه تحریکیشون برام شبیه قلقلک شده بود
وقتی ۸ سانت شدم گفتم میشه برام اپیدورال بزنید، گفتن وقتی فول شدی میزنیم تا راحت زایمان کنی..گفتم باشه خلاصه تا ساعت ۸ طول کشید با تزریق امپول فشار تا من فول شدم، متخصص بیهوشی اومد گف مسئول اپیدورال نیس من اسپاینال میزنم😐 منم فقط میخاستم دردام کمتر شه زودتر بچمو ببینم گفتم باشه دیگه
مامان 💙هامین💙 مامان 💙هامین💙 ۲ ماهگی
#پارت اول تجربه سزارین
سلام خانما اومدم از تجربم از سزارین بگم براتون بعد۱۷روز امروز وقت کردم بیام وتجربمو بگم
من خودم ب شخصه از اون دسته آدمایی بودم که کل ۹ماه ب فکر سزارین بودم وب شدت میترسیدم ولی روزی ک روز سزارینم شد ی آرامش خاص داشتم خیلی آروم بودم و همه اینارو از چشم این میدیدم ک کار خداس این حجم از ریلکس بودن ونترس بودن من وتمام ترسام ب یکباره ریخته شده بود جوری ک من ترسو ک سزارین برام مثل کابوس بود اون روز دوس داشتم اولین نفر برم اتاق عمل و اون روز چیزی ک منو قوی کرده بود شوق دیدن بچم بود ک خیلی حس خوبی بود خیلییی اول از همه صبح ۸صبح رفتم بیمارستان شب قبل عمل رفته بودم زایشگاه و تشکیل پرونده داده بودم وقتی رسیدم بیمارستان بهم لباس دادن انژوکت وصل کردن و ساعت ۹برام سوند وصل کردن سوند برای من یکم دردناک بود چون هم عفونت ادراری داشتم هم ۳ساعت طول کشید که منو بردن اتاق عمل دکترم دیر اومد ولی بازم قابل تحمل بود ساعت ۱۲ صدا زدن رفتم توصف انتظار برای عمل اونجا بعدچن دیقه صدام زدن و وارد اتاق عمل شدم اصلن اتاق عمل ترسناک نبود اصلن روی تخت عمل نشستم گفتن خم شو خم شدم آمپول بی حسیو زدن ک اصلن نفهمیدم نترسین فق تکون نخورین وخودتونو شل بگیرین ادامه پارت بعدی ..