پارت هفتم
خلاصه بعد از دو روز از ای سی یو اومدم بیرون و رفتم بخش، فهمیدم بچم زردی داره و کلا از هم جداییم، با اون وضع ک راه رفتن برام خیلی سخت بود ولی کلا تو راه بخش و قسمت نوزادا موندم، دو روز هم ینطوری سپری شد و شاید ی ساعت هم نخابیدم تو اون روزایی ک اونجا بودم
تا اینکه خداروشکر مرخص شدیم، روز هفتم اومدم بیمارستان تا بخیه بکشم، فشارمم گرفتن گفتن عه ۱۴ عه بالاس، برو بلوک زایمان ببین دکترت چی میگه..رفتم بلوک زایمان یهو تمام خاطرات زنده شد، فشارمو گرفتن دیدن شده ۱۷...دکتر گف بستریش کنید، گفتم من بستری نمیشم، دکتر گف مگه دست خودته باید بستر شی، خلاصه با گریه ب شوهرم گفتم اونم گف حتما صلاح اینه ک بستری شی نترس ما جایی نمیریم بچه هنو زردی داره میبریم تو بخش زردی تا وقتی اینجا هستی...کل اون روز رو گریه کردم، هر کی میومد دلش میسوخت..فشارم با قرصم پایین نمیومد، سرتون رو درد نیارم،اخر فهمیدم فشارم ب خاطر دوری از بچم بالا میرفته وقتی پیشش بودم نرمال میشد...
بعد دو روز مرخص شدیمو اومدیم خونه خداروشکر
خیلی سخت بود ولی خوشحالم ک خدا منو لایق دونسته ک یکی از فرشته هاش رو بهم ببخشه
ب امید زایمان راحت برای همه مامانای نازنین❤

۹ پاسخ

خدالعنتشون کنه دکتراروک مادرارواینقدراذیت میکنن.. بگردمت انشالله همیشه تنت سالم باشه.. همه چیوفراموش کن وبانی نی کوچولوت کلی کیف کن

شما دیگه واقعا بهشت را خریدی اینهمه سختی کشیدی خیلی دردناک بود خیلی

آی عزیزم خداروهزار مرتبه شکر که اومدی بغل بچه عزیزت متاسفم برای تجربه بدی که داشتی خدا هزار برابرش خوشی بیاره توی دلت

آففففرین از جمله های آخرت چقدررررر امید بخش‌
موفق و سربلند باشید

خداروشکر که به سلامتی مرخص شدین عزیزممم
خیلی سختی کشیدی انشاا.... خدا خودش اجرشو بهت میده

ای خدا🥹🥲 الهی به شادی و سلامتی بزرگش کنی

اخی عزیزم چقد اذیتت کردن
خدا نی نی گلتو سالم و سلامت نگه داره❤️

🥲🥺🥺آخی

گلم عکس نینیتو میزاری

سوال های مرتبط

مامان آنید 🫀 مامان آنید 🫀 ۶ ماهگی
تجربه زایمان

سزارین:۱

وقتی تقریبا ۱۴ هفته بودم چکاب ک دادم یه کوچولو قندم بالا بود. همونجا دکترم دو شب منو بستری کرد و قندامو‌چک کردن اوکی بود ولی بازم واسم انسولین داد گف دو هفته قنداتو‌ چارت کن.منم وقتی فهمیدم واقعا قندمصنوعی رو حذف کردم و بقیه چیزارو با احتیاط میخوردم.تا اینک قندم کلا نرمال شد و انسولین نزدم کلا دو هفته زدم. ولی دکترم گف بازم حواست باشه و چک کن همیشه. دستگاه داشتم دگ هر روز معمولا یدفه گاهی دو دفه چک میکردم. تا اینک از ۳۵ ببعد یهو یروز قندم پایین بود دوباره یهو خیلییی میرف بالا. این دو سه هفته اخر واقعا استرس داشتم واس قند. با دکترم ک مشورت کردم گف باید بستری شی اگ قندات بالا باشه ختم بارداری بدیم چون دگ تقریبا ماه ت هم داره کامل میشه. دکتر خودم بیمارستانی بود ک خیلی از مسبر خونمون دور بود. دگ من سه شنبه رفتم یه بیمارستان نزدیک ک پرونده تشکیل بدم ک اگ این مدت دردمم گرف اطلاعاتم اونجا باشه. من رفتم بیمارستان حالا اسم بیمازستان رو نمیارم. اصن مهم نبود ک قندم بالاس یسری ازمایش و‌سونو نوشتن برام گفتن برو شنبه بیار جواباتو. خلاصه اومدم خونه و اصن تو دلم اشوب بود ب دکترم ز زدم و توضیح دادم گف فردا بیا نامه بدم بستری شی. دگ من فردا ک چهارشنبه بود صب رفتم نامه داد رفتم بستری شدم شب قندامو چک کردن نرمال بود. دگ گفتن آزمایش خون و ادرارم گزفتیم فردا اماده میشه گفتن صبح هم اماده باش ک سونو دارین. صبح اومدن قندمو گرفتن قندم پایین بود. دگ ۹ صبح بود صدام زدن رفتم واس سونو. من چون زایمان اولم بود میخاسم سزارین شم ولی بیمارستان قبول نمیکرد. دگ نوبتم ک شد سونو شدم چون قندم بالا پایین بود وزن بچه بالا بود ینی تو دو سه هفته وزن بچه از ۲۷۰۰ شده بود ۴.
مامان دیان😻 مامان دیان😻 ۵ ماهگی
پارت 4
من کلی زور میدادم اومدن نگا کردن گفتن افرین همینطور ادامه بده تا ی ساعت زایمان میکنی من همینطور ادامه دادم نیم ساعت نکشید ک زایمان کردم خیلی زور دادم اخرش ت تختی ک بستری بودم گف سرش دیده شد میتونی بری اتاق عمل گفتم اره پاشدیم رفتیم اتاق عمل ی چن دیقه زور دادم گفتن عالی هستی ادامه بده ادامه دادم و با ی فشار محکم زایمان کردم خیلی راحت ب دنیا اومد ینی 1ساعت نکشید ک درد زایمان بکشم ت بیمارستان همون دکتری ک بهم گف ت3سانتی بستری نمیکنمت منو زایمان کرد گف متوجهی ک چقد راحت و خوب زایمان کردی گفتم اره من هچ دردی زایمانی نداشتم بچه رو برداشتن از شکمم حالم خیلی خوب بود باهاشون حف میزدم گفتم وزن بچم چقدره گفتن۲۷٠٠بد ماما گف ت شوهرت انقد گریه کرده ک همسرم و مامانم فقد بیرون گریه میکردن من خوب بودم ولی
بعداش بخیه هامو زد خیلی کشید بخیه هامو بزنه درسته بی حسی زد حس نکردم ولی اخراش حس میکردم خیلی کشید برام تا بخیه رو بزنه خلاصه تم شد رفتیم بستری با بچم حالم خوب بود
پارت 5هم حس
مامان پرنیا مامان پرنیا ۷ ماهگی
سلام اومدم تجربه زایمان براتون بگم راس من از هشت هفتگی فشارم هی بالامیرف تا۱۵ تااینک انومالی رفتم با یکی از دوستای گهواره ایم من آشنا کرد پیش خانوم دکتر برام قرص فشار نوشت روز یکی هر دوازده ساعت نصف خلاصه می‌خوردم تااینک ۲۵هفته شدم بخاطر درد زیر دل اینا رفتم گف ک عفونت اینا باید بستری شی بستریم کردن باز ۳۰هفته فشارم ودرد زیر دلم خیلی ترسیده بودم ک زایمان کنم تواین هفته خلاصه آمپول ریه زدم اینا خداروشکر بخیر گذاشت تااینک ی هفته بعدش رفتم بدکترم گفتم باوجود قرص باز فشارم بالا گف روزی دوتا بخور آبپز بدون نمک ادویه نخور گفتم باشه خلاصه تااینک شد۳۵هفته رفتم نوار قلب گف ک برااطمینان بگیرم بخاطر فشارم گرفتم خوب بود اما فشار بالا آزمایش اینا دادم قرصم شد س تا گفتن بستری گفتم نمیخوام خلاصه فرداش باز رفتم آزمایش بردم نوار قلب دادم خوب بود اما باز فشار۱۴گف بهتر شده مراقب باش خلاصه تااینک۳۵/۵روز شدم شوهرم شبکار بود صبش پدرش زنگ زد ک حقوقم گرفتن فلان قسط ندادین چکار کردید منم ناراحت شدم ک چرااینجوری شد
مامان رادمهر مامان رادمهر ۱ ماهگی
پارت ششم
خلاصه منو بردن اتاق عمل، ۵ دیقه نشد ک صدای گریه بچم رو شنیدم، بعدش بخیه زدن فک کنم نزدیک ۲۰ دیقه طول کشید و در حد ۳ ثانیه بچمو چسبوندن بهم و بردن...اون لحظه ک دیدمش انگار دنیا مال من شد
از اتاق عمل اوردنم بیرون ، لرزش دستام شروع شد، صدای ب هم خوردن دندونام میومد، سرم میلرزید، نمیدونم این بی حسی چی بود ک این عوارض رو توی من داشت، از ترس اینکه سر درد نگیرم فقط سعی میکردم سرمو تکون ندم، تقریبا نیم ساعت اونجا بودم ک گفتن باید برم آی سی یو...گفتم چی آی سی یو؟؟ مگه من چمه؟ گفتن فشارت بالای ۱۷ عه پایین نمیاد باید تحت مراقبت باشی وگرن تشنج میکنی..
ب خیال خودم ک قراره یکی دو ساعت اونجا باشم رفتم ای سی یو...
ی محیطی بود ک کلا بار منفی داشت..مریضا اکثرا مسن...هر کی ی جا ناله میکرد..خلاصه منو بردن بین دو تا تخت ک جفتشونم پیر بودن...تا فهمیدم قراره یکی دو روز اونجا باشم افسردگی گرفتم..من هنوز بچمو درست و حسابی ندیده بودم و هیچ کس حق نداشت بیاد اونجا ملاقات...
خلاصه از پشت شیشه خانواده خودمو شوهرمو میدیدم اونم برای چند دقیقه با فاصله و اشاره...
شوهرم ب یکی از پرستارا رشوه داد تا بتونه بیاد داخل..وقتی دیدمش از خوشحالی چشمام پر شد..عکس بچمونو اورد نشونم داد، گف نگران نباش حالش خوبه
مامان السانا🥰🥰 مامان السانا🥰🥰 ۵ ماهگی
فردا تولدمه.... انقد دلم‌گرفته و گریه کردم ک چشام دورش کامل کبود شده... باورم نمیشه تو این‌۱۲ روز چ چیزایی و تجربه کردم🥲
بعد از زایمان مستقیم ربتم‌ای سی یو بچم و ندیدم ۲ روز اونجا بودم.. چون ندیده بودمش برام راحت بود. بعد ک‌رفتم بخش و دیدمش شد دنیام... مرخص شدم اومدم خونه شوهرم حتی ی شاخه گل هم برام نخرید خبری از قربونی نبود ینی هیچیه هیچی. تو بیمارستان هم همین بود. مامانم اومده بود خونه ما ک بمونه پیشم بخاطر شوهرم کوتاه اومدم نرفتم خونه بابام اینا ولی وقتی اومدم خونه همون جور خشک و خالی، حتی ی نیم نگا ب بچه نمینداخت خودم و زدم زمین ک الا و بلا میرم خونه بابام. اون‌شب موندیم‌خونه ما. چون برا دخترم دستگاه زردی آورده بودیم و جا ب جاییش و کسی حال نداش انجام بده. با شوهرم دعوام‌شد حسابی، فرداش شوهرم‌رف سرکار تو راه اونجا تو اس ام‌اس دعوای حسابی کردیم . شاید باورتون نشه ولی مادر پدرش نیومدن دیدن بچه. بعد ۵ روزگی بچه اومدن. شوهرم برگشت گفت قربونی و مامانم اومد میخوام ببرم منم دیگ دادم رف رو هوا ک ی دفه بگو برت اون داری میبری انقد از لحاظ روحی داغون بودم ک فقط گریه میکردم