۶۱🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰🥰۶۱

کرونا ک اومد دختر بزرگم داشت میرفت پیش دبستانی .شوهرم قبلا ک تصادف کرده بود برای درد پاش دکتر بهش قرص ترامادول داده بود .. دیگ نمی‌خورد تا اینکه چند روز دیدم از توی جیبش قرص در میاره میخوره شک کردم رفتم نگاه کردم دیدم بلع خودشه داره باز میخوره ... مادر بزرگ شوهرم فوت کرد شوهرم با دوتا از داییهامون رفتن شهرستان ... بعد ک برگشتن رفتم خونه داییم داییم منو صدا کردو گفت رفتار شوهرت اصلا عادی نیست نمیدونم چشه چیزی مصرف میکنه یا نه ولی این سه روز کامل نخوابید و رانندگی کرد اصلا عادی نیست ... رانندگیش خیلی ترسناک شده بود سرعت میرفت ... من ب داییم گفتم چیزیش نیست ... رفتارش کامل عوض شده بود عصبی شده بود از من ایراد می‌گرفت از بچها ایراد می‌گرفت.. بهشم چیزی میگفتم میگفت فشار کارم زیاده ... هر روز مارو می‌برد خونه مامانم مامانم میگفت نیاید ولی باز می‌برد مامانمم خب خونه خودش نبود ک نگهبان باغ بودن صاحب باغ ناراحت میشد .... من ب امید گوش زد میکردم بعضی وقتا ک تو داری یکارایی میکنی نمیدونم چت شده ولی دیگ تمومش کن ... ولی ب حرفم گوش نمی‌داد بدتر سرم داد بیداد میکرد

۱ پاسخ

❤️❤️❤️❤️❤️

سوال های مرتبط

مامان رها مامان رها ۴ سالگی
سلام مامانا یه سوال سخت ، من مادرشوهرم زن بدی نیست خداییش مهربونه ، اما خب من دوس ندارم بعضی چیزا رو دخترم یاد بگیره ، بعضی حرکات واقعا زشته ، مثلا دو روز پیش اونجا بودیم دخترم داشت بازی کیکرد یهو دویید اومد نشست روبه‌رو ماپر شوهرم ، فکر کرد لباسش رفته بالا اومد که مثلاً لباسش رو درست کنه ، کلا عادتش همینه دخترم ، بعد یهو مادر شوهرم لباسش داد بالا هی دخترم دست میزد ب شکمش بعد خیلی ببخشید دست میزد ب سینه هاش میگرفت بازی میکرد من بدم اومد میگفتم نکنه زشته چ فلان هر چی هی چیزی نشونش میدادم ک بیاد پیشم مادرشوهرم می‌گفت چیکارش داری بچست حالا مگه چیه اشکال نداره ، من خیلی تو فکرم ک اخه این چ کاریه از اون روز هم نرفتم هنوز میترسک باز برم همین کار رو کنه خب اخه من چی بگم
ب خدا دخترم نمیذاره هیچکس جز خودم حتی لباسش و عوض کنه یا ببره حموم یا هر چیزی ، اصلا تا حالا جلو کسی لباسش یا پوشکشو عوض نکردم از نوزادی تا حالا ، حالا میترسم با این کار همه عادتاش از سرش بیفته و عادی بشه ، ب نظرتون چی بگم ب مادر شوهرم ک هم ناراحت نشه هم تکرار نکنه اخه سن و سالی داره و نمیخوام واقعا تکرار کنه
مامان بنیامین مامان بنیامین ۳ سالگی
اونشب اومد جا پهن کنه من داشتم ظرف جمع میکرد دیدم دوتا تشک انداخته رو کولش داره میاره گفتم زهرا چرا صدا نکردی بیام کمکت گفت چرا مگه چیشده گفتم برات خوب نیست گفت چمه گفتم باردای اینو که گفتم شکه شد من اونجادهم شکم بیشتر شد که باردار نیست اما بازم صبر کردم توی این مدت هروقت میگفتم سونو دادی میگفت رفتم بسته بود رفتم متصدی نبود رفتم گفت باباش فوت مرده نیست من میگفتم مگه میشه اخه اما دیگه میدونستم یه خبزی هست این وسطا گفت فشار گرفتم فشارم بالاس گفتم قرص بهت داد گفت نه، ما هم این وسط براش کلی سیمونی خریدیم چون میدونستیم باباش اینا نمیتونن بخرن من کلی لباس و حوله و پتو ماشین و اینا و یه ست کالسکه و رخت خواب براش خریدم بابام هم گفت براش کمد میخره مامانمم لباساشو خرید،اما از دیدنشون خوشحال نمیشد من ک باردار بودم یکی برام یه چیز ساده میخرید کلی ذوق میکردم،هروقت بهش میگفتم چند هفتته میگفت 3ماهمه یه بار گفتم چطور تو اصلا سن بارداریت بالا نمیره