پارت ۳
شب حالم خیلی بدتر شد میوردم بالا
التماس میکردم مامانم بیاد تو ببینمش مامانم که اومد تو سالن منم رفتم فقط التماسش میکردم میگفتم من و از اینجا ببر 😑 از بس درد داشتم و حالم بد بود
یکی از ماما به مادرم گفت براش ماما همراه بگیرید (صبحشم به خودم گفته بود من گفتم شوهرم نمیگیره گفت مگ شوهرت قراره درد بکشه تو اینجا میخای درد بکشی )
مامانم دیگ زنگ زد به شوهرم و پول ریختن حسابشو ماما اومد جالب اینجاست که از ماماها خود بیمارستان بود 😅 چند دفه تو بارداری رفته بودم بیمارستان نوار قلب میگرفت
ماماعه ساعت ۹ونیم شب اومد و چن دفهج معاینه کرد گفت یک سانتی
و چند تا ورزش داد همینجوری ورزش میکردم و خونریزی و استفراغ ن
ینی یکی نبود منو ببر سنو بگه چرا از ظهر خونریزی داره ساعت ۱۲اونجاها بود من دیگ ناامید شده بودم فقط گریه میکردم میگفتم من نمیتونم من الان میمیرم
ماماهمراه همراه همینجوری سرپا که بودم ازم نوار میگرفت سرپا اشتباه نشون میده. و هی میگفت زودتر زایمان کن بچه هام امشب تنهاان
معاینه کرد شده بودم سه سانت
اون موقع هیچ کی دیگ نبود دستیار سال اول بود و ماما همراه همشون خابیده بودن

۳ پاسخ

ماما همراهت کی بود؟
غلط کرد همچین چیزی گفت اون وظیفش بوده کمکت کنه زایمان کنی یعنی چی زود زایمان کن بچه هام تنهان خبر مرگشون

وایی خدا لعنتشون کنه

وای چقد زجر کشیدییییی
خدا لعنتشون کنه

سوال های مرتبط

مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۴
اون موقع هیچ کی دیگ نبود دستیار سال اول بود و ماما همراه همشون خابیده بودن
دستار اومد یه صندلی گذاشت جلوش پاهاشو انداخت روش گوشیم دستش و هی میگفت زودباش زایمان کن همه رفتن فقط تو موندی کلی حرف زد
همشون از همون صبح پریده بودن بهم 😑 انگار ارث باباشونو بالا کشیده بودم
ماما همراه رفت گف من میرم یه چای میخورم
بعدش دردم شدید تر شد نمیتونستم وایسم رفتم دراز کشیدم بچرو احساس کردم گفتم بچه داره میاد
هی داد میزدم میگفتم بچه داره میاد میگفت نه پاشو سجده بزن پاشو ورزش کن
ماما همراه اومد داد میزد میگفت سجده بزن محبورم کرد رو تخت سجده بزنم داد میزدم میگفتم بچه اومده من حسش میکتم میگفتن نه
معاینم نمیکردن
منم که دیگ نمیتونستم تکون بخورم داشتم میمیردم بلاخره دستیار بلند شد اومد معاینه کرد گف اره بچه اومده ولی افتاده تو خشکی
بقیه ماماهارو صدا زد نمیدونم بتادین بود چی بود هی میریختن داخل واژنم
و شکمم و فشار میدادن
شدم ۶.۷ سانت ولی بچه نمیومد بلاخره دکتر و صدا زدن دکتری که از صبح شیفت بود ولی من یکبار فقط دیدمش اونم صبحش اومد نگاه کردو رفت
وکیوم و اوردن و ۴.۵ بار شایدم بیشتر دستگاه و انداختن گفتن بچه نمیاد
ببخشیدا ..یکی از مامااها هی دست میکرد تو مقعدم میگف سعی کن دستشویی کنی
هی درجه دستگاه و زیاد میکردن
مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۲
اومدن آمپول فشار بهم زدن و هی شکممو فشار میدادن خیلی درد داشتم خیلیییی ولی دردام نامنظم بودن
خدایی دوتا از دانشجوها خیلی خوب بودن میومدن پیشم حرف میزدن و بلندم کردن چند تا ورزش گفتن انجام بدم
یه دکتر و یه پزشک دستیار سال اول با سه تا ماما دیگ ام بود یکیشون خیلی چاق بود از صبح افتاده بود رو شکمم و هی میگفت بچت بالاس خیلی هنوز نیومده پایین
از ظهر افتادم زیر خونریزی با درد شدید فقط داد میزدم و التماس میکردم میگفتم منو ببرید سزارین من دارم میمیرم میگفتن نه سه روزم شده اینجا نگهت میداریم باید سزارین کنی
یکی از دکترا گفت خونریزی نشونه خیلی خوبیه ینی دهانه رحمت باز شده باز چن تا از ماماها و دستیار دکتر اومد معاینه کرد گفت نه همون یک سانتی
خیلییی درد داشتم خیلییی احساس میکردم مهره ها کمرم دارن میشکنن ن میتونستم بخابم نه راه برم فقط داد میزدم
اومدن امپول فشارمو قطع کردن گفتن دردات کم میشه ولی من کم نشد دردام هر چی میگذشت بیشتر میشد کیسه آبم ازظهر تموم شده بود هرچی میگفتم ببریدم سزارین انگار نه انگار
سه نفر زایمان کردن من هنوز مونده بودم
مامان بردیا مامان بردیا ۹ ماهگی
تجربه زایمان
پارت سه
همون لحظه درد کمرم بیشتر می شد اما برام قابل تحمل بود با مامانم حاضر شدیم رفتیم بیمارستان تو مسیر هم همسرم خبردار کردیم که بیاد رفتم بیمارستان مجدد معاینه شدم گفتند سه سانت و پیاده روی کن راه برو تنها کسی که قرار بود زایمان کنه اون شب من بودم خلاصه راه رفتم و آب می خورم و تند تند دستشویی میرفتم ساعت شد ۱۰ شب مجدد معاینه لگنی شدم و اینبار ۶سانت بودم با ماما تماس گرفتند و اومد پیشم بهم یک سری ورزش داد و ماساژ انجام می داد و همش همراهم بود و بهم دلگرمی بود ساعت ۲ نصف شب مجدد معاینه شدم و اینبار ۸سانت بودم این وقفه هم بخاطر خستگی و درد بود و این فاصله بهم مسکن زدند که باعث می شد خوابم بگیره این جا فاصله بین دو درد کمر شده بود و انقباض هام بیشتر کامل ۲دقیقه انقباض داشتم و هعی از ماما میخواستم که تو رو خدا کمرم ماساژ بده به شدت کمرم وزیر دلم درد می کرد امادرد کمر برام بیشتر بود و تمام بدنم می لرزید طوری که ماما اون جا ترسید با پزشکم تماس گرفتند که گفتند بخاطر حجم بالای درد هست ماما مداوم کمرم و پاهام ماساژ می داد
فاصله بین ۸ تا ۱۰ انقباضات شدت پیدا کرده بود و فاصله درد هام شده بود هر یک دقیقه انقباض داشتم
مامان شاهان مامان شاهان ۹ ماهگی
زایمان طبیعی پارت دو :)

زنگ زدم شوهرم ک‌ بدو بیا دارم میزاعم شوهرم سرکار بود بدو بدو اومد خونه دوش گرفت اومد ک بیاد دیده بود پشت ماشینمون تو پارکینگ ماشین پارچه با ساک بچه و من بدو بدو اومده بود سر کوچه ک اون یکی ماشین رو برداره رسید گفت آجر می‌بری که زایمان کنی😂 چون خیلی سنگین بودن
بارون بهاری نم نم میبارید هوا خیلی خوب بود
رسیدم بیمارستان گفتم دارم میزاعم چون شکمم خیلی کوچیک بود اول فکر کرده بودن زایمان زودرسه و نهایتا 6 یا ۷ ماهمه بعد چک کردن دیدن ن بابا ۴۰ هفتمه
معاینه کردن ۳ سانت بودم یه ماما همراه خیلی خوش اخلاق اومد گفت من ماما همراه شمام هر چی خواستی بگو گفتم باشه لباسام رو عوض کردم و شوهرم و مامانم اومدن پیشم همون ک دراز کشیدم رو تخت خوابم برد از خستگی دور دور خر و پف میکردم بعد ۳ ساعت اومدن بیدارم کردن برای معاینه گفتن ۶ سانتی گفتم غذا میخام بهم غذا دادن هر ده دقیقه میگفتم گشنمه بیمارستان رو روی سرم گذاشتم تا دوباره غذا و آبمیوه دادن شوهرم کمرم رو می‌مالید ک‌دوباره خوابم برد پرستار به شوهرم گفته بود این خانوم از موارد استثناس که خوابیده بدون هیچ چیزی
دیگه ساعت ۶ صبح بود ک.....!
مامان علیسان مامان علیسان ۹ ماهگی
سلام سلاااام🎀
عصر تون بخیر مامانا بیایین از خاطره خوب یا بد روز زایمان تون بگین
حوصلم سر رفته دورهم حرف بزنین💗
من خودم بچه که دکتر کشید بیرون چون تو کانالا زایمانی بود رنگش کلا بنفش مانند بود کلی ورم داشت یک لحطه هنگ بودم چرا بنفشه اصا شبیه کیه چند ثانیه هنگ بودم😀😂💔بعد یچه رو گذاشتن رو سینم خیلی سرد بود گفتم سریع برش دارین گناه داره سردشه اوخ دورش بگردم ساکت بود ااص گریه نمیکرد چشماش درشت نگاه میکرد منو بردنش بعد یک ساعت اوردنش سفید بود خیلی بیمارستان شخصی بود لباس و پتو و مای بیبس دادن من همچنان تو زایشگاه بودم بعد مادرم لباسای که من اوردم رو سریع پوشید تنش وای خدا بهترین حس بود برام انشالله همه اونایی که منتطرن دامنشون سبز بشه ...
بدترین هم اخرای زایمان ینی دیگ به ۸ سانت رسیدم دردا دیگ به اوج رسید و طاقت فرسا تمرکز نداشتم اصا واقعا اصا نمیفهمسدم چی میگفتن انگار به ی زبون دیگ صحبت میکردن بعد من دیده بودم یکی از مادرا نوشت تو حین زایمان طبیعی هر چند دیقه میرفتم زیر شکمم اب گرم میگرفتم منم همین کار میکردم میرفتم یبار ک رفتم همینجور اب دستم بود داشتم اینقدر درد زیاد بود نمیدونم بیهوش شده بودم یا خوابیدم سرمو گذاشتم رو دیوار یکم گذتش دیدم ماما با ترس اومد صدام کرد منم پریدم 😂 خیلی ماما وحشتناک بود یه زن پیر با انگشتای استخونی اصاا متنفرم ازش خیلی زایمان و برام سخت کرد همینجور استرس میداد من باید برم نمیدونم من تا ۱ باید برم منم استرس میگرفتم
مادرایی که زاسمان طبیعی دارین برای انتخاب ماما یکیو انتخاب کنید که اینجوری نباشه
مامان حلما مامان حلما ۱۰ ماهگی
خب اینم از خاطره زایمان من
پارت ۱
من اخرای بارداریم همش تو بیمارستان بودم یا یهو خیس میشدم فک میکردم کیسه ابمه یا بچه تکون نمی‌خورد بخاطر همین میرفتم واسه نوار قلب
خیلی هم سنگین شده بودم و واقعا داشتم دق میکردم از این که این همه ورزش و پیاده روی انجام میدم ولی هیچ فایده ای نداره و دردم نمیگیره
ماما همراهم گفت ۳۹ بشی معاینه تحریکی میکنم
۳۹ که شدم بهش پیام دادم گفت عجله نکن بزار چن روز دیگه خلاصه من صبر کردم ۱۹فروردین بهش پیام دادم گفت ۲۱ فروردین که میشم ۴۰ هفته بیا بیمارستان اگه بشه بستریت میکنم
من انقدر خوشحال بودم که انگار با این حرفش دنیا رو بهم دادن
خلاصه من ۲۱ فروردین ساعت ۷ بیدار شدم ساک و هرچی وسایل داشتم برداشتم با مامانم رفتیم بیمارستان اونجا اول معاینه کردن ۱ سانت بودم و دوبار معاینه تحریکی انجام داد به لکه بینی افتاده بودم شدم ۲ سانت نوار قلب ازم گرفت گفت یکم نوار قلبت خوب نیس همینجور چن بار تکرار کرد نوار قلبو از آخر گفتن باید بری سونو رفتم سونو گفت سونو خوبه باید با خانم دکتر صحبت کنم ببینم نظر اون چیه اگه گفت بستری بستریت میکنم وگرن ۲ روز دیگه کلا وقت داری
گفتم باشه برین صحبت کنین رفت صحبت کرد
اومد گفت بستری میشی
مامان فندق مامان فندق ۸ ماهگی
درسته پنج ماهه زایمان کردم ولی خب یه تعریفی هم میخوام از زایمانم بکنم
من ۳۷ هفته بودم که قراره بود دو سه روز بعد برم پیش دکترم معاینه لگنی بکنه شب بود ساعت ۳ شب اینا که یه صدای مردی دم گوشم گفت حاضر شو قراره شکمت درد بکنه من زود بلند شدم به شوهرم نگاه کردم که دیرم خوابیده رومو کردم اونور که یهویی یه درد عجیبی تو شکمم پیچید و همون لحظه یه آب گرمی در یه ثانیه ازم ریخت زود بدو بدو رفتم دستشویی که داشت ازم آب و خون میرفت(البته ببخشیدا) یهو از ترس فشارم افتاد اومدم به شوهرم گفتم اونم هول کرد گفت چیکار کنم دید دارم میلرزم خلاصه ما چند ماه پیشش تصادف کرده بودیم ماشین نداشتیم درد منم هی میگرفت ول میکرد قابل تحمل نبود یه لحظه میمرفت بعد باز ول میکرد زنگ زدیم مامانم اینا اومدن بردنمون بیمارستان اونجا معاینه کردن گفتن خانم دادی زایمان میکنی هی ازم میپرسیدن کجا بودی مگه درد نداشتی که نیومدی منم میگفتم یه لحظه دردم گرفت ازم آب اومد اومدیم قب
لش درد دیگه ای نداشتم خلاصه به شدت درد داشتم اونقدر جیغ زدم کل بیمارستان ریخته بودن سرم همش میگفتن زور بزن زور بزن داری زایمان میکنی ولی من فقط درد داشتم و حس مدفوع
مامان امیر مامان امیر ۹ ماهگی
پارت سوم:
خانوم ریاحی خیلی مهربون و صبور ورزشها رو کمکم کرد انجام بدم تو حموم آب ولرم گرفت رو کمرم ماساژم داد دید من هیچی نخوردم جون ندارم رفت به همسرم گفت زیراندازو دمپایی و خوراکی بگیر که گرفت و آورد یه یک میلیون شد دیگه یه خانومی اومد ساعتهای ۱۰ونیم بازه بود زد کیسه آبو پاره کرد و بعدش معاینه کرد شده بودم ۷سانت باز دوباره دردا می‌گرفت ول میکرد تا یک ساعت بعدش شدم ده سانت همشون خوشحال شدن انگارقراره اونا بزان😆
باز رفتم دستشویی یهو‌ گفت پاشو سرشو دارم میبینم برو رو تخت
سریع رفتم روتخت و گفت زور بزن زوربزن ولی نمی اومد سرش میومد باز من زورم تموم میشد رفت برام ماسک بی دردی آورد فقط حین درد میزاشت رو دهنم کامل میپوشوند ومیگفت زور بزن کل دردهای اصلیم ۳ساعت بود
دردی که واقعا دیگه خیلی تحمل میخواست یک ساعت بود خلاصه تو اتاق یه ده دوازده نفری بودن بالا سرم گلاب به روتون من چون هیچی نخورده بودم هم اسهال هم استفراغ شده بودم کل تخت کل زمین خیلی خیلی کثیف شده بود ولی با این حال اصلا براشون مهم نبود و فقط به من توجه میکردن و می‌گفتن زور بزن یهو داد زد سرش کامل اومد یه زور محکم بزن از اول تا آخر ماماهمراه دستمو محکم گرفته بود یه دانشجوها هم اون یکی دستمو
خلاصه فشار آوردن رو شکممو بچه اومد بیرون ساعت۱۳:۵۰دقیقه ۳۹هفته و یک روز ۱۹ اردیبهشت با وزن۲۹۰۰قد۴۳ دورسر ۳۳سریع همشو چک کردن و گذاشتنش بغلم خیلی حس خوبی بود و توی همین حین ۳نفر بخیه زدن یکی اصلی بود که داشت یاد دونفردیگه میداد درد میومد اما دیگه بچه بغلم بود قابل تحمل بود ۳۰تابخیه
بیاید اخرشو بگم...
مامان حلما مامان حلما ۱۰ ماهگی
پارت ۴
ساعت ۹ اینا بودم که شده بودم ۹ سانت و اومدن برش زدن با تیغ قشنگ حس کردم و اون صدای که داد که باتیغ زد خیلی بد بود
کمکم بهم گفتم زور بزن من زور میزدم ولی بچه نمیومد بیرون خیلی زور زدم خیلییی دیگه توان برام‌نمونده بود میگفتم بخداا از این بیشتر نمیتونم نمیشههه بهم دستگاه تنفس وصل کردن
و یهو ۵ نفر ریختن بالا سرم یه ماما دیگه که با تجربه تر بود اومد بهم گفت الان ۹ سانت بازی حیفه بری سزارین همه زورتو بزن که بچه بیاد موهاشو داریم میبینم منم بخاطر حرفش و ترس از سزارین باهمه وجود زور میزدم ولی نمیومد😭
باز دوباره بهم گفت نگا هرموقع حس کروی درد داری و فشار به مقعدی میاد اونموقع زور بزن و زورتو ول نکن
منم هرچی اون میگفت انجام می‌دادم ولی نمیشد زورمو ول نکنم ینی اصلا امکان نداشت انگار نفسم داشت قطع میشد
میگفتم نمیشه بخدا نمیتونم ینی قشنگ مرگمو داشتم میدیدم من همینجور تا ساعت ۱۱ ونیم داشتم زور میزدم آخری که دیگه از حال داشتم میرفتم پرستارا تو گوش هم یه چیزایی میگفتن ینی واقعا حالم خیلی بد بود یهو چن نفر دیگه اومدن تو اتاق دوتا ماما اومدن رو شکمم دوتا پرستار هم یه شال سبز آماده کرده بودن و یه تخت برای بچه
مامان حسین مامان حسین ۱۲ ماهگی
برگشتن با مترو اومدیم خونه من خیلی دردم زیاد شده بود حالت انقباض نداشت دل دردی که شبیه دل درد پریودی بود همسرم گفت بریم بیمارستان گفتم نه بریم خونه استراحت کنم خوب میشم چون تو مطب هم زیاد نشسته بودم
خلاصه اومدیم خونه من استراحت کردم و دردم کمتر شد
همچنان درد داشتم ولی زیاد نبود تا اینکه سه شنبه اول اسفندصبح بیدار شدم که همسرم بره سرکار دیدم یکم دل دردم بیشتره هیچی دیگه همسرم رفت سر کار منم بیدار بودم تا حدودای ۹ دیدم درده کم نمیشه یکم نگران شدم گفتم نزدیک یه بیمارستان هست برم اونجا ببینم چجوریه فرداش پیش دکتر خودم نوبت داشتم براnst ولی تصمیم گرفتم برم بیمارستان
به شوهرم پیام دادم که من میرم دکتر اسنپ گرفتم و رفتم
رسیدم بیمارستان رفتم پیش منشی دکتر زنان که گفت دکتر فعلا نیومده تا ۱۱ میاد برو پیش ماما تا شرح حال بگیره و اگه اورژانسی بود بفرستت بلوک زایمان
رفتم اتاق ماما ضربان قلب جنین و قد و وزن و فشار خودمو چک کرد و گفت با توجه به دردی که داری برو بلوک زایمان
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت بلوک زایمان وارد که شدم گفتم درد دارم اومدم nst بدم یه نسخه داشتم از دکتر پریناتولوژیست که میخواستم فرداش مطب براnst بدم که دادم به ماما اونجا و وارد سیستم کرد و منو فرستاد صندوق
رفتم پرداخت کردم و nst رو گرفتن ماما گفت جواب خوبه منم دیدم اره هیچ انقباضی ثبت نشده ولی ماما گفت اگه میخوای به دکتر هم نشون بده اولش دو دل بودم گفتم وقتی انقباض ندارم دیگه پیش دکتر برم چیکار
بعدش پشیمون شدم گفتم حالا که تا اینجا اومدم برم یه دکتر هم بگم شاید برت دردم مسکن بده
رفتم مجدد پیش منشی که نوبت بده گفت خیلی شلوغه و علاف میشی گفتم اشکال نداره نوبت داد و نفر ۴۱ بودم