۳ پاسخ

وای مثه من ک هی دانشجوها میومدن معاینه میکردن

یا خدا چرا میزاشتی پس بهت دست بزنن من همون دکترم نمیزاشتم که دست بزنه بهم

خدا لعنتشون کنه

سوال های مرتبط

مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۲
اومدن آمپول فشار بهم زدن و هی شکممو فشار میدادن خیلی درد داشتم خیلیییی ولی دردام نامنظم بودن
خدایی دوتا از دانشجوها خیلی خوب بودن میومدن پیشم حرف میزدن و بلندم کردن چند تا ورزش گفتن انجام بدم
یه دکتر و یه پزشک دستیار سال اول با سه تا ماما دیگ ام بود یکیشون خیلی چاق بود از صبح افتاده بود رو شکمم و هی میگفت بچت بالاس خیلی هنوز نیومده پایین
از ظهر افتادم زیر خونریزی با درد شدید فقط داد میزدم و التماس میکردم میگفتم منو ببرید سزارین من دارم میمیرم میگفتن نه سه روزم شده اینجا نگهت میداریم باید سزارین کنی
یکی از دکترا گفت خونریزی نشونه خیلی خوبیه ینی دهانه رحمت باز شده باز چن تا از ماماها و دستیار دکتر اومد معاینه کرد گفت نه همون یک سانتی
خیلییی درد داشتم خیلییی احساس میکردم مهره ها کمرم دارن میشکنن ن میتونستم بخابم نه راه برم فقط داد میزدم
اومدن امپول فشارمو قطع کردن گفتن دردات کم میشه ولی من کم نشد دردام هر چی میگذشت بیشتر میشد کیسه آبم ازظهر تموم شده بود هرچی میگفتم ببریدم سزارین انگار نه انگار
سه نفر زایمان کردن من هنوز مونده بودم
مامان رز گل مامان رز گل ۱۲ ماهگی
پارات دوم.

۳۵ هفته بودم دخترم بریچ بود دکتر گفت ۳۷ هفته سنو بده اگه بریچ بود بیا برات نوبت سزارین بزنم ومنم کلی وحشت از طبیعی داشتم همش دعا میکردم نچرخه. که خداروشکر نچرخید.۳۷ هفته بودم که شوهرم سرکار بود فردا از سرکار میومد گفتم خسته ای ۳۷ هفته ۲ روز میریم سنو .شوهرم از سرکار اومد صبح ساعت ۶ خسته بود خوابید گفت ساعت ۱۰ بیدارم کن برم بانک کار دارم ساعت ۱۰ شد شوهرمو بیدار کردم آماده شد رفت بیرون ، منم بیدار شدم برم دستشویی همین که بلند شدم یه آب خیلی گرمی ازم خارج شد .ببخشید ولی فکر کردم ادرارمه چون خیلی دستشویم میومد گفتم شاید از اونه رفتم دستشویی برگشتم خواستم بشینم دیدم باشم ازم آب گرم میاد فهمیدم کیسه آبم ترکیده. یکم ترسیدم شوهرمم نبود .زنگ زدم دیدم گوشیشو هم نبرده. خواستم آماده بشم زنگ بزنم اورژانس۱۱۵ .آخه همکارای شوهرمه منو میشناسن آشنا بودن.همینکه آماده شدم دیدم شوهرم اومده گفت گوشیمو نبردم بعد گفت چرا لباس پوشیدی بهش گفتم نترسی کیسه آبم پاره شده هول شد گفت چیکار کنیم گفتم بریم بیمارستان بخش زایشگاه. رفتیم ...پارات بعد....
مامان Avin🩷 مامان Avin🩷 ۱۶ ماهگی
دختر دایم داره مامایی میخونه و دانشجو هستش الان کارورزی میرن توی کمالی و البرز تعریف میکنه که چه اوضاع داغونیه تو بیمارستانای دولتی مخصوصا کمالی که پدر در میارن میگن خانمای باردار بنده خدا ک اونجان رپوش سفید ک میبینن جیغ میزنن انقدر ک هرکی میرسه دست می اندازه معاینه میکنه و اکثرا همشون دانشجو🥲 به دختر دایی منم گفته بودن یرو معاینه کن قبول نکرده بود
میگفت باز البرز تمیز تر بهتر بود اما وای از کمالی
من خودم تخت جمشید زایمان کردم که خیر سرشون خصوصیه دوبار معاینم کردن هرسری یه ماما بود پدری ک ازم دراومد یه بار ۲و نیم شب ک رفتم بیمارستان کیسه آبم پاره شده بود ک ۲ سانت بودم یه بارم ساعت ۷ صبح معاینم کردن ۴ سانت بودم ۹ رفتم اتاق عمل دختر دایم میگه تا ۶ سانت باز شده بودی حالا از اولم گفته بودم من سزارینی هستم اما معاینه رو کردن
نگم از دردی ک کشیدم و زایشگاه مسخره تخت جمشید و معاینه بد ماماش البته یکیش خوب بود همون خوبه میخواست تو معاینه بزنه کیسه آبمو کامل پاره کنه ک بچه بیاد شانش آوردم کیسه آبم گفت بالاس اما مامای خوب و کاربلدی بود اما ماما اول یعنی شیفت شب جونمو در آورد به معنای واقعی کلمه با ناخن بلند انقدر بد معاینم کرد حالا این خصوصی بود وای ب حال دولتیا 😭 من هنوز واژنم درد میاد سر اون معاینه اول و باز شدن رحمم ک تا دکتر بیاد
مامای شیفت شب یعنی اولیه برداشت سون بهم وصل کرد نمونه ادرار گرفت دوباره درآورد یه بارم داشتم میرفتم تو اتاق عمل سون بهم وصل کردن وای ک چقدر بد بود قسمت زایشگاه
اینجا پول میدی اینه وای ب حال دولتی 🥲🥲🥲
دلم گرفت ب حال خودمون ک چقدر درد باید بکشیم و مردا یک هزارم اونو متوجه نمیشن
مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۳
شب حالم خیلی بدتر شد میوردم بالا
التماس میکردم مامانم بیاد تو ببینمش مامانم که اومد تو سالن منم رفتم فقط التماسش میکردم میگفتم من و از اینجا ببر 😑 از بس درد داشتم و حالم بد بود
یکی از ماما به مادرم گفت براش ماما همراه بگیرید (صبحشم به خودم گفته بود من گفتم شوهرم نمیگیره گفت مگ شوهرت قراره درد بکشه تو اینجا میخای درد بکشی )
مامانم دیگ زنگ زد به شوهرم و پول ریختن حسابشو ماما اومد جالب اینجاست که از ماماها خود بیمارستان بود 😅 چند دفه تو بارداری رفته بودم بیمارستان نوار قلب میگرفت
ماماعه ساعت ۹ونیم شب اومد و چن دفهج معاینه کرد گفت یک سانتی
و چند تا ورزش داد همینجوری ورزش میکردم و خونریزی و استفراغ ن
ینی یکی نبود منو ببر سنو بگه چرا از ظهر خونریزی داره ساعت ۱۲اونجاها بود من دیگ ناامید شده بودم فقط گریه میکردم میگفتم من نمیتونم من الان میمیرم
ماماهمراه همراه همینجوری سرپا که بودم ازم نوار میگرفت سرپا اشتباه نشون میده. و هی میگفت زودتر زایمان کن بچه هام امشب تنهاان
معاینه کرد شده بودم سه سانت
اون موقع هیچ کی دیگ نبود دستیار سال اول بود و ماما همراه همشون خابیده بودن
مامان حسین مامان حسین ۱۲ ماهگی
برگشتن با مترو اومدیم خونه من خیلی دردم زیاد شده بود حالت انقباض نداشت دل دردی که شبیه دل درد پریودی بود همسرم گفت بریم بیمارستان گفتم نه بریم خونه استراحت کنم خوب میشم چون تو مطب هم زیاد نشسته بودم
خلاصه اومدیم خونه من استراحت کردم و دردم کمتر شد
همچنان درد داشتم ولی زیاد نبود تا اینکه سه شنبه اول اسفندصبح بیدار شدم که همسرم بره سرکار دیدم یکم دل دردم بیشتره هیچی دیگه همسرم رفت سر کار منم بیدار بودم تا حدودای ۹ دیدم درده کم نمیشه یکم نگران شدم گفتم نزدیک یه بیمارستان هست برم اونجا ببینم چجوریه فرداش پیش دکتر خودم نوبت داشتم براnst ولی تصمیم گرفتم برم بیمارستان
به شوهرم پیام دادم که من میرم دکتر اسنپ گرفتم و رفتم
رسیدم بیمارستان رفتم پیش منشی دکتر زنان که گفت دکتر فعلا نیومده تا ۱۱ میاد برو پیش ماما تا شرح حال بگیره و اگه اورژانسی بود بفرستت بلوک زایمان
رفتم اتاق ماما ضربان قلب جنین و قد و وزن و فشار خودمو چک کرد و گفت با توجه به دردی که داری برو بلوک زایمان
از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت بلوک زایمان وارد که شدم گفتم درد دارم اومدم nst بدم یه نسخه داشتم از دکتر پریناتولوژیست که میخواستم فرداش مطب براnst بدم که دادم به ماما اونجا و وارد سیستم کرد و منو فرستاد صندوق
رفتم پرداخت کردم و nst رو گرفتن ماما گفت جواب خوبه منم دیدم اره هیچ انقباضی ثبت نشده ولی ماما گفت اگه میخوای به دکتر هم نشون بده اولش دو دل بودم گفتم وقتی انقباض ندارم دیگه پیش دکتر برم چیکار
بعدش پشیمون شدم گفتم حالا که تا اینجا اومدم برم یه دکتر هم بگم شاید برت دردم مسکن بده
رفتم مجدد پیش منشی که نوبت بده گفت خیلی شلوغه و علاف میشی گفتم اشکال نداره نوبت داد و نفر ۴۱ بودم
مامان فندق مامان فندق ۸ ماهگی
درسته پنج ماهه زایمان کردم ولی خب یه تعریفی هم میخوام از زایمانم بکنم
من ۳۷ هفته بودم که قراره بود دو سه روز بعد برم پیش دکترم معاینه لگنی بکنه شب بود ساعت ۳ شب اینا که یه صدای مردی دم گوشم گفت حاضر شو قراره شکمت درد بکنه من زود بلند شدم به شوهرم نگاه کردم که دیرم خوابیده رومو کردم اونور که یهویی یه درد عجیبی تو شکمم پیچید و همون لحظه یه آب گرمی در یه ثانیه ازم ریخت زود بدو بدو رفتم دستشویی که داشت ازم آب و خون میرفت(البته ببخشیدا) یهو از ترس فشارم افتاد اومدم به شوهرم گفتم اونم هول کرد گفت چیکار کنم دید دارم میلرزم خلاصه ما چند ماه پیشش تصادف کرده بودیم ماشین نداشتیم درد منم هی میگرفت ول میکرد قابل تحمل نبود یه لحظه میمرفت بعد باز ول میکرد زنگ زدیم مامانم اینا اومدن بردنمون بیمارستان اونجا معاینه کردن گفتن خانم دادی زایمان میکنی هی ازم میپرسیدن کجا بودی مگه درد نداشتی که نیومدی منم میگفتم یه لحظه دردم گرفت ازم آب اومد اومدیم قب
لش درد دیگه ای نداشتم خلاصه به شدت درد داشتم اونقدر جیغ زدم کل بیمارستان ریخته بودن سرم همش میگفتن زور بزن زور بزن داری زایمان میکنی ولی من فقط درد داشتم و حس مدفوع
مامان حسین مامان حسین ۱۲ ماهگی
نشستم تا اینکه ساعت ۱ گذشته بود که نوبتم شد
رفتم داخل و پرونده و نشون دادم و nst هم نشون دادم و گفتم حدودا ۵ ۶ روزیه درد دارم و ۳۵ هفته و ۱ روزمه گفت برو بخواب معاینه کنم همونجا یه لحظه ترسیدم و اصلا انتظار معاینه نداشتم
خوابیدم و معاینه کرد جمله ای که گفت انگار آب سرد ریختن رو سرم
گفت ۳ سانت بازی که
من واقعا کپ کرده بودم
زنگ زد بلوک زایمان و گفت همچین موردی رو میفرستم بالا و معاینه اش کردم مجدد معاینه نکنید و به دکترش زنگ بزنید بیاید
از اتاق دکتر با سر درگمی اومدم بیرون و زنگ زدم همسرم گفت اینجوریه گفت من مرخصی میگیرم میام ولی تا ۱یکی دو ساعت طول میکشه که بهت برسم گفتم زنگ بزن هم به مامانت بگو هم به مامانم
رفتم مجدد بلوک زایمان پرونده ام رو دادم و اونا هم به دکترم زنگ زدن دکترمم گفت که بستری کنید منم خودمو تا یکی دو ساعت دیگه میرسونم
گفتن باید کارای بستری انجام بشه و چون همراه نداشتم خودم رفتم کارای بستری رو کردم خودشون سریع با دکتر اطفال هماهنگ کردن که تو اتاق عمل حضور داشته باشه و وقتی بچه به دنیا میاد معاینه کنه تو اون شرایط انتخاب من اصلا اون بیمارستان نبود ولی گفت قسمت اینجور رقم خورد
کارای بستری رو انجام دادم و رفتم صندوق که همون موقع مادر و پدر همسرم رسیدن
بعد انجام کارا ۳ تایی رفتیم بلوک زایمان وسایلمو دادم مادرشوهرم و خودم رفتم لباس مخصوص پوشیدم رو تخت خوابیدم تا بیان انژیوکت و سوند بزنند که همون موقع مامانمم اومد دیگه با خواهش اومد داخل و همدیگه رو دیدم و سریع رفت ولی قبل عمل نتونستم همسرم رو ببینم
مامان آیهان جوجو🐥 مامان آیهان جوجو🐥 ۱۳ ماهگی
دلم میخاد تجربه زایمانمو بزارمم🥺😂
اونموقع من گهوارمو پاک کرده بودم کلا توی اون نه ماه بارداریم گهواره نداشتم و خیلی پشیمونم واقعا☹️خب بزارین بگمم😍من آخرای بارداریم خودموو جر دادم انقد ورزش کردم و پیاده روی و رابطهه تا درد بیاد سراغم ولی اصلا انگار نه انگار هیچ دردی نداشتم بچم نمیخاست بیاد😂خلتصه من توی دفترچم تاریخ زایمانو ۲۰ دی زده بودن منم دیگه همون روز ۴۰ خفته و ۲ روز میشدم طبق پریود خلاصه اونروز یه برفیی میومدد😍با شوهرم رفتیم کبابی و ناهار خوردیم و خیلیی چسپید 😋بعدم ساعت ۴ بعد از ظهر رفتم بیمارستان و گفتم موعودمه ولی درد ندارم اونام معاینم کردن و نوار قلب گرفتن گفتن مشکل داره برو کیک و آب بخور خلاصه دوسه بار نوار قلب گرفتن منم انقد اب و نوشابه خورده بودم داشتم میترکیدم🤣یهو گفتن برو بگو شوهرت بیاد باید بستری بشی برا زایمان خیلیی خوشحال شدم اصلاا استرس نداشتم هیچی لباسای بیمارستانو پوشیده بودم شوهرم میگفت انگار قراره بره عروسی😂 خلاصه رفتم ازم سونو گرفت دکتر و معاینم کرد گفت تو که وضعیتت خیلیی خوبه چرا درد نداری پس 🤷‍♀️بعد رفتم اتاق زایمانو برام سرم وصل کردن و اون دستگاه لعنتی برا نوار قلبو رو شکمم بستن هنوز دردی نداشتم ولی خیلیی احساس دستشویی داشتمم راستی ساعت ۷ شب بود یکم بعد دکتر اومد و کیسه آبمو پاره کرد کلی خون آبه ازم رفت بعد دیگه احساس دستشوییم نموند بعد رفتن بیرون و فقط یه دانشجو پیشم موند اون لحطه اتاق روبروییم درد میکشید یه جیغایی میکشیدد من اون لحظه خندم میومد🙊😂ادامه در کامنتا
مامان سوین مامان سوین ۷ ماهگی
پارت ۴
اون موقع هیچ کی دیگ نبود دستیار سال اول بود و ماما همراه همشون خابیده بودن
دستار اومد یه صندلی گذاشت جلوش پاهاشو انداخت روش گوشیم دستش و هی میگفت زودباش زایمان کن همه رفتن فقط تو موندی کلی حرف زد
همشون از همون صبح پریده بودن بهم 😑 انگار ارث باباشونو بالا کشیده بودم
ماما همراه رفت گف من میرم یه چای میخورم
بعدش دردم شدید تر شد نمیتونستم وایسم رفتم دراز کشیدم بچرو احساس کردم گفتم بچه داره میاد
هی داد میزدم میگفتم بچه داره میاد میگفت نه پاشو سجده بزن پاشو ورزش کن
ماما همراه اومد داد میزد میگفت سجده بزن محبورم کرد رو تخت سجده بزنم داد میزدم میگفتم بچه اومده من حسش میکتم میگفتن نه
معاینم نمیکردن
منم که دیگ نمیتونستم تکون بخورم داشتم میمیردم بلاخره دستیار بلند شد اومد معاینه کرد گف اره بچه اومده ولی افتاده تو خشکی
بقیه ماماهارو صدا زد نمیدونم بتادین بود چی بود هی میریختن داخل واژنم
و شکمم و فشار میدادن
شدم ۶.۷ سانت ولی بچه نمیومد بلاخره دکتر و صدا زدن دکتری که از صبح شیفت بود ولی من یکبار فقط دیدمش اونم صبحش اومد نگاه کردو رفت
وکیوم و اوردن و ۴.۵ بار شایدم بیشتر دستگاه و انداختن گفتن بچه نمیاد
ببخشیدا ..یکی از مامااها هی دست میکرد تو مقعدم میگف سعی کن دستشویی کنی
هی درجه دستگاه و زیاد میکردن
مامان مامان نخودچی مامان مامان نخودچی ۱۲ ماهگی
هرهفته میگفت هفته بعد بیا ببینم میتونم برات چیکار کنم یه جواب درست نمیداد اول گفت اگه بیمارستان مهم نیست واست ثامن سز میکنم منم گفتم من میخوام خودت عملم کنی فقط سزارین بشم بیمارستان مهم نیست گفت برو روز بعد بیا همچنان من میرفتم تا گفت بزار معاینه لگن انجام بدم به زور خودمو راضی کردم که انجام دادم گفت لگنت تنگه چون ارثی کسی نتونسته سمت مادریم وپدریم طبیعی باشه التماسش میکردم توکه میدونی من نمیتونم برام سزارینو بنویس گفت برو بهم زنگ بزن من زنگ بزنم زلیشگاه خبر میدم من باز بهش زنگ زدم گفت اشنا دارم خیالت راحت یهو به من گفت اماده شو برو زایشگاه معاینت کنن ببینن لگنت تنگه میزنن سزارین مامانم گفت نه میزنن کیسه اب رو پاره میکنن مجبوری طبیعی بیاری رفتم مطب گفتم نمیتونم گفت تنها راهش اینه رفتی من زنگ میزنم همون روز عملت میکنم من ساک بچرو بستم خودمو اماده کردم رفتم متاسفانه معاینه کردن وگفتن نه خیلی تنگ نیست دیگه بیمارستان دولتی میدونین فقط میخوان طبیعی بیاری
باز گفت روز بعد برو دوبار اسمت ثبت بشه من حلش میکنم دوز دوم که رفتم خدا ازش نگذره مامای بدجنس جوری معاینم کرد جیگرمو دراورد که از هرچی معاینه بود متنفر شدم از اخرم دکتر کلی باهاش حرف زد گفت نه بیاد کمیسیون پزشکی من با درد شدید رفتم خونه طوری که نمیتونستم راه برم از درد گریه میکردم ۳۹ هفته و ۳ روزم شده بود استرس داشتم بچه به دنیا نیاد
مامان حلما مامان حلما ۱۰ ماهگی
پارت ۲
با این حرفش انقدر خوشحال شدم گه نگو به مامان گفت دمپایی و آبمیوه خرما بیارین بستریش میکنیم
خلاصه ساعت ۱ظهر بود که منو بستری کردن
بهم لباس دادن لباسامو عوض کردم
و ۱ونیم یه قرص زیر زبونی بهم داد یه آمپول هم بهم زد و مثانمو با سوند خالی کردن
ساعت ۲ دیگه فهمیدم درد دارم من اولش دراز کشیده بودم بعدش بلند شدم راه میرفتم و سوره انشقاق رو میخوندم ساعت ۳ اومدن معاینه کردن شده بودم ۳ سانت
باز ساعت ۴ونیم دوباره اومدن معاینه کردن شده بودم ۵ سانت و دیگه اونجا‌ماما همراهم اومده که منو ورزش بده
اسکات میزدم رو صندلی برعکس مینشتم و اون کمرمو ماساژ میداد حالت سجده میشدم
دیگه اومدن کیسه ابمو زدن بعد ساعت ۵ یک دانشجو اومد به ماماهمراهم گفت مریضتون چن سانته گفت ۵ سانته دانشجو گفت عه پس تا ساعتای ۸ اینا زایمان میکنه انشالله ساعتو نگا کردم دیدم ساعت ۵ تو دلم گفتم وای خدایا کی این دردو میتونه تحمل کنه تا ساعت ۸ شب
دقیقا دردام هر ۴ دقیقه بود و یه درد وحشتناک زیر دلم‌می‌گرفت انگار تریلی از زیر شکمم رد میشه
ماماهمراهم گفت برو تو دسشویی اونجا هر موقع دردت میگیره زور بزن