۶ پاسخ

منم همینجوری بودم عزیزم فقط بخدا توکل کن و شکرگزاری کن درست میشه

عزیز دلم همه مامانا روزای اول این افکار و احساس را دارن ولی همیشه یادت باشه اونی که مراقب بچه هاست اون بالاسری ست.مطمن باش به راحتی از این مرحله هم گذر میکنی.منم الان وقتی به بچم نگاه میکنم میگم خدایا یعنی بچه منو بزرگ کردی!؟!شکرت

واااااي چقدر مثل منيييي تو دختر روزي ك از خونه مامانم اومديم شاهان ٢٥روز بود قشنگ يادمه لحظه اي ك وارد خونمون شدم بغض داشت خفم ميكرد رنگم پريده بود و سرم گيج ميرفت مامانم بعدش زنگ زد و ديگه نتونستم خودموكنترل كنم و گريه كردم اونم گفت ميام بخدا چندروز ديگه بعد ٤روز اينا اومد ولي خب من خيلي بهتر شده بودم و ياد گرفته بودم مادرشوهرم ميومد تو پذيرايي شاهان حموم ميكرديم ي روز دل زدم ب دريا خودم تنها بردمش حموم منم مثل تو بودم و بعد همش فكرميكردم قرار اتفاق بدي بيفته الان خداروشكرانقدر بلدم ك ديگه بچه داري مامانم نميپسندم 😂😂

عزیزم منم عین شمام
و هنوزم پیش مامانمم🫠خیلی سخته میفهمم
من که دیدم نمیتونم تحمل کنم دارم میرم پیش تراپیست امیدوارم بتونم از پسش بربیام

فکر میکنی نمیتونی اما خدا وقتی کوچولو رو بهت داده حتما توان‌نگهداریش رو هم بهت داده . من خودم از روز اول خونه خودم تنها بودم شوهرمم از بچه داری سر درنمیاره . همه ی کارای بچم با خودم بود شب بیداریا و کولیک و رفلاکس و همش . شما ماشالله سنت هم خوبه به خودت تلقین نکن‌که نمیتونی عزیزم💚

حق داری ولی با خودت فک کن تا کی؟ تا کی میخاد مامانت کمکت کنه؟ باید با خودت کنار بیای تو میتونی مطمعن باش

سوال های مرتبط

مامان هلنا 🐣 مامان هلنا 🐣 ۵ ماهگی
بچه ها یه سوال
من شوهرم معمولا شبا تا ساعتای ۱۰ ۱۱ نمیاد بعضی وقتا هم ظهرا نمیاد گاهی اوقاتم بیرون از شهره و اگه زنگش بزنی نمیتونه خودشو سریع برسونه
من بارداریم خیلی درد و مشکل داشتم واسه اینکه تنها نباشم یه وقت مشکلی پیش بیاد رفته بودم خونه ی مامانم اینا اونجا بودیم
الانم از وقتی که دخترم به دنیا اومده هنوز همونجاییم ... دخترمم کلا شب نمیخوابه تا ساعت ۵ ۶ صبح تا ۱۰ این چیزا خوابه بعدش که باز بیدار میشه خییییلی کم میخوابه و در حد نهایت ۱۰ دقیقه باز تا صبح‌بعدی که بخوابه ...
الان من اگه بیام خونه ی خودم باید بچه رو کلااااا تنها نگه دارم همش... البته اونجا هم که هستیم صبح تا ظهر مامانم نیست خودم نگهش میدارم ولی بعدش هستن کمک میکنن ....
از طرفی حس‌میکنم به شدت خودم وابسته ی خانوادم شدم و حس میکنم تنها نمیتونم بمونم اصلا از طرفی هم میگم‌بالاخره که چی از به جا باید برگردم خونه ی خودم و میترسم که یه وقت دچار مشکل بشیم با شوهرم چون خب اونجا بقیه هستن اصلا تایم خلوت کردن و دوتایی بودن نداریم ، البته اینم بگم که شوهرم میگه هرجور خودت دوست داری و هرکاری بگی میکنیم
چیکار کنم به نظرتون ؟ بمونم همونجا فعلا و سخت خودم نکنم یا با اینکه خیلی میترسم و وابسته شدم برم خونه ی خودم
مامان فاطمه زهرا🧿🌹 مامان فاطمه زهرا🧿🌹 ۷ ماهگی
واقعا خسته م الان سه سال ازدواج کردم و از راههای مختلف با دوستی با هدیه با صحبت با محبت با توجه به پسر شوهرم سعی کردم نزدیک بشم وقتی باباش نیست هرچی از دهنش در میاد میگه مثلاً میگه من هرکاری میکنم که یا تو بری یا من برم به شوهرم گفتم بردیمش پیش روانکاو گفت داره لجبازی می‌کنه و تا مدتی ممکنه تلاش کنه کارای زیادی انجام بده مثلاً توی اتاقش مدفوع می‌کنه یا یه بار توی سطل پذیرایی مدفوعشو پیدا کردم از وقتی دید خودمو میزنم و واکنش نشون میدم بیشترش کرد با مادرم صحبت کردم گفت دیگه واکنش نشون نده که متوجه بشه اذیت نمیشی و واقعا حرف مادرم درست بود وقتی دید دیگه واکنش نشون نمیدم مرتب می‌ره دستشویی....
بعضی موقع ها میگم گیر کردم توی این زندگی
با کمی نداری نخوردن نخریدن سر کردم ولی واقعااااااا خسته شدم نمی‌دونم چیکار کنم یه بچه ی ۴ماهه سر دستمه...
نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم😭😭😭😭
این کارارو‌میکنه که بفرستیمش پیش پدر بزرگ مادربزرگش
حتی اینو همه متوجه شدند که این بچه خیلی اذیت می‌کنه
امشب به شوهرم گفتم بخدا اگه بچه نداشتم تاحالا هزار بار رفته بودم بابا هیچکس نمیتونه بپذیره یه بچه ی ۹ساله تو خونه زندگیش ادرار کنه و مدفوع کنه یا مدام بیاد بهت بگه من دوستت ندارما دو سه بارم نزدیک بود به بچه م آسیب بزنه....
به دوست و آشناهامم روم نمیشه چیزی بگم دارم میترکم دارم منفجر میشم
با دلای مهربونتون برام دعا کنید که هم من هم اون بچه به آرامش برسه😭