واقعا خسته م الان سه سال ازدواج کردم و از راههای مختلف با دوستی با هدیه با صحبت با محبت با توجه به پسر شوهرم سعی کردم نزدیک بشم وقتی باباش نیست هرچی از دهنش در میاد میگه مثلاً میگه من هرکاری میکنم که یا تو بری یا من برم به شوهرم گفتم بردیمش پیش روانکاو گفت داره لجبازی می‌کنه و تا مدتی ممکنه تلاش کنه کارای زیادی انجام بده مثلاً توی اتاقش مدفوع می‌کنه یا یه بار توی سطل پذیرایی مدفوعشو پیدا کردم از وقتی دید خودمو میزنم و واکنش نشون میدم بیشترش کرد با مادرم صحبت کردم گفت دیگه واکنش نشون نده که متوجه بشه اذیت نمیشی و واقعا حرف مادرم درست بود وقتی دید دیگه واکنش نشون نمیدم مرتب می‌ره دستشویی....
بعضی موقع ها میگم گیر کردم توی این زندگی
با کمی نداری نخوردن نخریدن سر کردم ولی واقعااااااا خسته شدم نمی‌دونم چیکار کنم یه بچه ی ۴ماهه سر دستمه...
نمیدونم چه خاکی تو سرم کنم😭😭😭😭
این کارارو‌میکنه که بفرستیمش پیش پدر بزرگ مادربزرگش
حتی اینو همه متوجه شدند که این بچه خیلی اذیت می‌کنه
امشب به شوهرم گفتم بخدا اگه بچه نداشتم تاحالا هزار بار رفته بودم بابا هیچکس نمیتونه بپذیره یه بچه ی ۹ساله تو خونه زندگیش ادرار کنه و مدفوع کنه یا مدام بیاد بهت بگه من دوستت ندارما دو سه بارم نزدیک بود به بچه م آسیب بزنه....
به دوست و آشناهامم روم نمیشه چیزی بگم دارم میترکم دارم منفجر میشم
با دلای مهربونتون برام دعا کنید که هم من هم اون بچه به آرامش برسه😭

۱۶ پاسخ

خدا به حق بی بی رقیه مشکلتونو حل کنه

مامانش کجاست؟؟

مادرش کجاست؟؟

خوب چرا همسرت نمیفرستش

اینجوری نمیشه اگه واقعا میبینی فایده نداره به شوهرت بگو بفرسته بره پیش مادر بزرگ پدربزرگش هم شما به ارامش میرسید هم اون بچه اروم میشه اینجوری اگه خواست دلش تنگ شد برمیگرده اصلا مجبور نیستی همچین شرایطی قبول کنی

۰۹۹۱۳۵۳۳۲۸۱
من و تو هم درد هستیم.اگه خواستی بیشتر صحبت کنیم بهم پیام بده.شاید بتونیم همدیگرو کمک کنیم.

واقعا سخته منم تقریبا هم شرایط توام.سعی کن بچه رو با باباش بفرس پیش روانشناس .برای اینکه درمان بگیره.خیلی مراقبت بچه ی خودتم باش تا آسیب نبینه.و خودتم برای اینکه بتونی سرپا بمونی از یه روانشناس خانواده یا فردی همراهی و کمک بگیر.این مشکلات پیچیده رو مادر و پدر یا مادرسوهر و خواهر شوهر نمی تونن حل کنند.هیچ کس ام دلش برای منو تو نمی سوزه.هر کس به فکر خودشه.حتما کمک تخصصی بگی وگرنه هم بچه بی گناهت تو شرایط بدی بزرگ میشه و ام تودت گناه داری،اومدی که زندگی کنی و نه اینکه زجر بکشی‌.من اصفهانم اینجا درمانگاه ها روانشناس رایگان دارند و شهرداری هم برای شهرونداش مشاوره با قیمت ۱۳۰ هزار گذاشته.حتما تو شخر تو ام یه همچین امکاناتی هست.فقط باید سعی کنی دنبال راه حل باشی نه درجا زدن.یادت باشه کسی برای شرایط من و تو دل نمی سوزونه.خودمون باید به فکر باشیم.

خدا کمکت کنه تا مشکلت حل شه

بخاطر اینه که میگن با مردی که بچه داری ازدواج نکنید

همسرت باید این مشکلو حل کنه، به نظرم یا چند روز بچه رو ببره خونه مادربزرگش یا تو برو خونه مادرت و بچه رو با پدرش تنها بذار شاید نبودت رو که حس کنه دلش برات تنگ بشه چون میگی بهش محبت میکنی و باهاش بد نیستی

چقد منی تو😬
ولی مال من هنوز بچس ۴ سالشه حالیش نیست این کارا

ای بابا شوهرت بگو خیلی بهش محبت کنه سمت دخترت نیاد شاید درست شه

شاید باهات لج کرده فک میکنه بابا شو تو بچه ازش گرفتین حتما توجه باباش نسبت بهش کمتر شده ومدام دعواش میکنه میبینی بچه های که داداش دار یا خواهر دار میشین به راحتی لجباز ویک دنده میشن چه برسه اینکه تاتوی هستش حتما ببر دکتر وگرنه بدتر میشه وحس انتقام توش بیشتر بیشتر میشه

درکت میکنم واقعا سخته ولی من تونستم با کمک همسرم مشکل حل کنم

خب بفرستید یه مدت بره اونجا

عزیزمممم امیدوارم هرچه زودتر به ارامش برسی😞

سوال های مرتبط

مامان 🩷فسقلیا🩷 مامان 🩷فسقلیا🩷 ۴ ماهگی
سلام خانما خوبین
ی سوال بپرسم لطفا نصیحت نکنین فقط بگین شما بودین چیکار میکردین
من از وقتی بچه هام به دنیا اومدن مادرشوهرم میگه بغلشون کن نزارشون زمین هی میگه تکرار میکنه هر بار خودمو به نشنیدن میزنم هرروز زنگ‌میزنه هی میگه میگه
تازگیا هم هر وقت که بچه هارو می بینه بغلشون میکنه از وقتی میاد تا میره نمیزاره زمین منم امروز بالاخره حرصی شدم گفت من اینو بغل کردم توام اون یکی رو بغل کن منم عصبانی شدم با عصبانیت گفتم دوتان چجوری بغلشون کنم بعد با عصبانیت دستامو یجوری کردم که اینجوری دوتاشونو بغل کنم آخه چیکار کنم شمام بزارید زمین بی زحمت باهاش بازی کنین بعد گفت اون یکی رو بده بغل کنم گفت نه بزار زمین باهاش کن
هر وقت که بغلشون میکنه بعد میزاره زمین فقط جیغ میزنن گریه و زاری که بغلمون کن بعد وقتیم که میره من بیچاره میمونم و این دوتا که بغل میخان هر دوشون
به نظرتون بد گفتم؟
پیش پدرشوهرم گفتم اصلا نمیدونم چیکار کنم 🤦🏻‍♀️
اعصابمو بهم میریزه دیگه بهش آلرژی پیدا کردم هر وقت زنگ میزنه یا میگه میخام بیام نمیدونم چیکار کنم
مامان سبحان🩵💫 مامان سبحان🩵💫 ۶ ماهگی
انقد گریه کردم ک چشام قرمز شده😭
وقتی شوهرم از سرکار می اومد بچه رو نگه هم نمی‌داشت حداقل حواسش بهش بود ولی چند وقته از سرکار میاد میره تو خونه خودمون کار میکنه
(با مادرم اینا تو یه ساختمونیم) ب مامانم اینا میگم بیان پیش بچه بمونن من کارامو بکنم اونا هم‌گاهی میان گاهی ن .بچمو تا میزارم زمین گریه میکنه حداقل خوابش نیم ساعته
امروز میخاستم لباس بشورم (لباسشویی ندارم) با هزار التماس خواهر کوچیکم ۱۷ سالشه گفتم بیاد بچه رو نگه داره من کارامو بکنم اومده یجوری گازش گرفته رد دندوناش افتاده تو صورت بچم😭
بعدشم برقا رفته فقط چراغ گوشیم بود نگو بچه گریه میکنه میگه چراغ گوشی هم خاموش کردم همه جا خیلی خیلی تاریک بود گفته بزار بترسه تا بخوابه بچم جیغ زده تا روشن‌کنه😭 تا اومدم خونه کلی شمع روشن کردم تا بچم نترسه کلی بغلش کردم و آبجیمم دعواش کردم ولی تازه طلبکارم هست منو فوش میده😭😭
بخاطر کارای خونه ب بچم نمیرسم 😭😭😭😭😭
یا لباس بشور یا غذا درست کن یا ظرف بشور و....
ب بچم نگاه میکنم گریم بند نمیشه 😭
مامان مهدا🌼 مامان مهدا🌼 ۵ ماهگی
خیلی حالم گرفته است... من بچم شیر خشک و شیشه هم میگیره ولی خودم بهش نمیدم مگر وقتی که مهمونی یا بیرون باشیم چند وقت پیش یه فوبیا به جونم افتاده بود همش میگفتم اگه یکی بخواد بچمو ازم جدا کنه راحت میتونه چون بچم شیرخشک هم میخوره و وابسته به شیر خودم نیست.. امشب خانواده شوهرم اومده بودن بعد مدت ها بچمو دیده بودن بچمم اصلا غریبی نمی‌کرد راحت باهاشون حال کرده بود و اصلا واسه من واکنشی نشون نمیداد😞مادر شوهرم به شوخی به بچم گفت بیا بریم خونه ما تو که شیرخشک هم میخوری غذا هم میخوری میتونی پیش ما بمونی(داشت به شوخی میگفت) ولی من همونجا حالم بد شد😭یعنی من اگه بمیرم این بچه هیچ اتفاقی تو زندگیش نمیفته چون راحت بخش شیر خشک میدن یا اگه بخوان ازم جداش کنن اصلا بیقراری واسه من نمیکنه😔امشب هم همش تو بغل بقیه بود اصلا بیقراری نمی‌کرد واسه من تازه واسه بقیه می‌خندید ولی وقتی پیش منه همش گریه و بیقراری😔پس کی قراره منو از بقیه بشناسه و تو بغل من احساس امنیت کنه؟ اینجوری که پیش همه راحته و بود و نبود من واسش مهم نیست😔خانواده شوهرم رو نزدیک یک ماه بود ندیده بودیم اصلا باهاشون غریبی نمی‌کرد راحت بود با همشون انگار نه انگار که مادر هم داره حتی به صدام واکنش هم نشون نمی‌داد😔😢
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۰#
به هرکس می‌رسیدم فقط با خواهش و التماس ازش میخواستم واسه سلامتی بچم دعا کنه از شانس بدم همون روزای که من زاییده بودم و بیمارستان بستری بودم عروسی یکی از دختر خاله هام که یه شهر دیگس بود و همه رفته بودن عروسی و هیچکس از اقوام شیراز نبودن که بیان پیشم یه ذره داریم بدن یا حداقل با دیدنشون سر گرم بشم که به بچم کمتر فکر کنم من مونده بودمو یه اتاق و یه تخت با هزارتا فکر یا دمه یکی از روزایی که بابام اومده بود دیدنم بغلش کردم سرمو گذاشتم رو شونش گفتم بابا تو تا الان ازارت به مورچه هم نرسیده پیش خدا خیلی عزیزی من اگر واست دختر خوبی بودم دعا کن واسم که بچمو خدا بهم سالم برسونه حالم قشنگ داشت سمت افسردگی می‌رفت خودم متوجه بودم همش مامانمو می‌فرستادم به بهانه های مختلف بیرون که تنها باشم بتونم گریه کنم یا میرفتم تو دستشویی اونجا گریه میکردم یه ذره آروم شم اما احساس میکردم جیگرم میسوزه جوری که هیچیزی مرحمش نیست
مامان هدیه ماندگار 💙 مامان هدیه ماندگار 💙 ۴ ماهگی
پسر بزرگم می پرسه مامان منم بچه بودم اینجوری باهام بازی می کردی 🥺🥺دلم گرفت چون وقتی بچه بود ما طبقه ی بالای خونه ی مادر شوهرم زندگی می کردیم اون زمان بیست سالم بود و خودم کم سن و سال بودم برای بچم فقط حکم یه دایه رو داشتم شیرش میدادم جاشو عوض می کردم بعد می دادم مادر شوهرمم مادر شوهرم صدام میکرد ومن می رفتم پایین پسرمو شیر میدادم بعد اصلا مادر شوهرم نمی ذاشت بشینم توی خونه اش پیش بچه ام همش میگفت پاشو برو سراغ کارات غذا واینا بپز برای شوهرت نمی ذاشت کنار بچم باشم واقعا هیچ خاطره ای از بچگی پسر بزرگم ندارم حتی یه بار اونقدر که پسرمو نمی دیدم زنگ زدم به خواهرم با گریه که نمی ذارن بچمو‌ببینم 🥲🥲خواهرم زنگ زد به مادر شوهرم که بچه رو بذارید مامانشم ببینه مادر شوهرم اونرمان کلی قاطی کرد که اره لیاقت نداری من بچتو نگه دارم 😞😞😞دخترم که به دنیا اومد واقعا عاقل بود اصلا پایین نمی رفت فقط پیش خودم بود الآنم شکر خدا از اون خونه در اومدم ودارم نهایت لذت رو از وجود پسر کوچیکم میبرم ولی همیشه یه حسرت ته دلمه که نذاشتن از بچگی پسرم نهایت لذت رو ببرم .خلاصه اگه خانواده ی شوهرتون زیاد دوروبر بچه هاتون نیستن خوشحال باشید بچه باید کنار مادرش باشه ناراحتم که کم سن و سال بودم و نتونستم از حق مادریم دفاع کنم 😞😞در عوض الان دارم از جوونی پسرم لذت می برم .در جواب پسرم گفتم مامان تو بچگیت پیش من نبودی اما از دوسه سالگیت همش باهات بازی می کردم گفت آره مامان اون موقع ها رو یادمه که با هم قایم موشک بازی می کردیم من پشت پرده قایم می شدم تو همش دنبالم می گشتی بعد پیدام که می کردی تو خونه دنبالم می کردی بغلم می کردی بوسم می کردی 🥹🥹