۶ پاسخ

منم اینجور میشم طبیعی ماهم ادمیم

منم عصبانی میشممنم عصبانی میشم وقتی دعواش میکنم درست میشه انگارعادت کرده هرچی باج میدم درست نمیشه،بچه های الان خیلی حالیشونه بایدبفهمن هرچی حدواندازه داره

دعواش کردی درست ولی خودزنی نکن ازت الگو برمیداره توجمع اینکارو میکنه بعد برچسب میزنن به بچت.دعواشم کردی بعدش معذرت خواهی کن ولی نگو مقصربودی و زیاد خودتو مقصر نشون نده.چون یادمیگیره بزرگترشد ازبقیه عذرخواهی کنه و فکرکنه خودش مقصر

من همین امروز اینجوری بودم دوتاشون باهم شروع کردن هرکاری کردم فایده نداشت دیگه اینقد خودمو زدم داد زدم

بعضی وقتا آدم واقعآ کشش نداره مادر بودن خیلی خیلی سخته دور از جون شما تمام فشار خانواده رو زن بدبخت

منم بعضی وقتا عصبانی میشم ،خصوصا از وقتی حامله شدم و پسرم بدنیا اومد، اوضاع بدتر شد، دخترم ۲ ماه دیگه ۳ ساله میشه، پسرم ۸ ماهش، دخترم خوبه ولی واقعا بعضی روزا خیلی اذیت میکنه ،بدتر از همه وقتی هیچی نمیخوره ،باهاش دعوا میکنم ولی بعد ۵ دقیقه مثل چی پشیمون میشم
جديدا دعواش میکنم میاد میگه مامان باباها باید مهربون باشن🤪😆😇

سوال های مرتبط

مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
چقدر بلاتکلیفی بده. میخوام از شوهرم جدا شم. از دیروز اومدم خونه مامانم‌ مامانم خودشم مسافرته منو پسرم تنها. دارک دق میکنم. روز اول که همه ش پسرم گریه کرد که بریم خونمون. امروز بهتر شده ولی خودمم دلم خونه رو میخواد. یعنی شوهرم نباشه ولی خونه و وسایل خودم باشه. پسرم هر حرفی میزنه میگم خدایا قراره دیگه هرشب باباشو نبینه یعنی. دو ساله دارم به این تصمیم فکر میکنم ولی حالا که استارتشو زدم انگار جا زدم. فقط به خاطر پسرم. عین مرغ پرکنده شدم تو خونه. دیروز که اومدم احساس میکردم اگر یه لحظه دیگه تو اون خونه بمونم یه بلایی سر خودم میارم. بابام یه ماه فوت کرده و شوهرم دائم یه بهانه ای برا قهر و دعوا داشت به جای درک کردن. خیلی مشکلات جدی تر داریما این آخریش بود که یهو منو داغون کرد. حالا گیجم نمیدونم برم دادخواست بدم ندم.برم وسایلمو جمع کنم یا نه. موندم تو بلاتکلیفی. دلم نمیخواد برگردن به اون زندگی اصلا چون دو سال تلاش کردم درست شه و نشد. ولی تحمل این استرس و این بار روانی هم ندارم‌ خدایا کاش زودتر بگذره
مامان اهورا مامان اهورا ۳ سالگی
من این روزا حال روحیم افتضاحه. پدرم دو هفته س فوت کرده ‌ خودم قشنگ تو مرز افسردگی ام و با شوهرم هم قهر بودم این چند روز به خاطر بی درکیش
اونوقت دیشب خونه مادرشوهرم بودیم پسرم و با عمه ش ذاشتم فوتبال بازی می‌کردن دیر وقت بود و بی تهایت هم گشنم بود. میخواستیم سفره بندازیم هی پسرم جیغ و داد که نه من میحوام فوتبال بازی کنم‌ هرچی گفتیم غذا بخوریم بعدش بازی کن و اینا اصلا انگار نه انگار. اصلا من تا حالا این حجم از لجبازی و بی ادبی تو پسرم ندیده بودم انقدر جیغ زد و پاهاشو کوبید و گریه کرد که قرمز شده بود. این داستان ده دقیقه ای بود میگفت نمیخوام هیچ کس شام بخوره. من انقدر عصبانی بودم فقط بلند شدم حاضرش کردم گفتم میریم خونمون . شام نخوردیم اومدیم تو راه ساکت شد و تو خونه هم غذاشو خورد ولی مم داشتم میمردم دلم میخواست بزنمش تا اون حجم عصبانیتم خالی شه. ولی نه زدمش نه با صدای بلند دعواش کردم بعد شام خودم دو تا رگای کتفم یهو گرفت. به شدت و وحشتناک نمیتونستم نفس بکشم. شوهرم انقدر ماساژ داد و قرص شل کننده خوردم و مسکن تا تونستم بخوابم و راحت نفس بکشم
الان شاید بگم خوشحالم که خودمو کنترل کردم و پسرمو نزدم در اون لحظه. ولی اون حجم از فشار عصبی که بهم وارد شد واقعا منو ترسوند. هنوزم یاد دیشب میفتم عصبانی میشم