تو دوران بارداری م خیلی واسم مهم بود که آرامش داشته باشم ، خودمو ناراحت نکنم ، گریه نکنم ، پزشکم می‌گفت ، بچه ت ناراحتی تورو حس می‌کنه و غصه میخوره ، خدارو شکر موفق هم بودم
اگه گاهی پیش می‌اومد که به خاطر هورمون هام ناراحت میشدم ، سریع به خودم مسلط میشدم ،
وقتی هم به دنیا اومد من و آقای پدر 🧔 بهم قول دادیم که اصلا اصلا صدامون تو خونه بالا نره
چون بچه ها از صدای بلند میترسن
امروز جلو خونه مون یه زن و شوهر داشتن با صدای بلند دعوا میکردن و بهم فحش میدادن
آنیسا و باباش هم رفته بودن سوپر، همسرم می‌گفت آنیسا اول هاج و واج مونده بود چون تا حالا این صحنه ها رو ندیده بود
بعد که اومدن تو حیاط ، شروع کرد به غر غر کردن و اعتراض کردن
که چرا اینا دارن با صدای بلند حرف میزنن.....
حالا فک کنیم یه بچه هرروز شاهد چنین صحنه هایی باشه
چه به روز روح و روان ش میاد....
بچه ها دست ما امانت ند، هر چه قدر هم تو‌ زندگی مون مشکل داریم نزاریم اونا بفهمن
☺️☺️🌈🌈🌈😊😊🥰🥰📿📿📿☘️☘️☃️☃️☃️🧿🧿🧿🌜🌜

تصویر
۶ پاسخ

احسنت

👏👏👏🌹🌹

عزیزم ماشین دخترتونو میشه بگید چند خریدین

من همش گریه میکردم نمیدونستم ک تاثیر میزاره🤕💔

بله
ان شالله ک همگی موفق باشیم تو راه فرزند پروری

عکس خودتی؟

سوال های مرتبط

مامان پناه🧚 مامان پناه🧚 ۱۲ ماهگی
بابا بزرگم فوت کرد
رفتیم شهرستان همه بچه ها تو اتاق بودیم توی اون جمع من از همه یه سال بزرگتر بود البته با یکی از دختر خاله هام هم سن بودم
کلا ده سالم بود یه دختر بچه ده ساله
بچه ها بالشتا رو گذاشته بودن وسط و داشتن بازی می‌کردن
خاله ها و داییام و اعصاب درستی نداشتن و از فوت پدر بزرگم همه عصبی بودن
صدای بچه ها بالا رفت
داییم اومد یهو با داد اومد وسط اتاق و من از چشای قرمزش ترسیدم و دویدم رفتم تو حیاط
یهو دیدم همه تو حیاطن و همه فرار کردن منو دیدن ولی بقیه بچه ها تو اتاق بودن سر همین فقط من تنها شدم مقصر
مامانم جلو همه به بدترین شکل ممکن دعوام کرد
جوری بغض کرده بودم که داشتم خفه میشدم
من اصلا تو اون بازی نبودم و یه گوشه نشسته بودم و داشتم به بقیه بچه ها می‌خندیدم تنها گناه من خنده بود اونا بودن که اتاق و بهم ریخته بودن
اون لحظه خیلی بد بود حس میکردم جلو همه ضایع شدم
همه بزرگترا یجور خاصی نگام میکردن و نچ نچ میکردن که چه بچه بدی مامانشو همش حرص میده
تازه داییم هم دوباره اومد رو ایوان و باز هم منو دعوا کرد ولی حتی اجازه ندادن که من از خودم دفاع کنم چرا؟ چرا واقعا؟
مگه چهار تا دونه بالش اینقدر ارزش داره که یه دختر ده ساله تو جمع اونجوری دعوا بشه؟
خب گناه من چی بود؟
نکنید توروخدا با بچه هاتون اینکارا رو نکنید🌿
مامان مسیحا سادات مامان مسیحا سادات ۱۴ ماهگی
مامانا اومدم از دوران بارداریم صحبت کنم واقعا دوران بارداری سختی داشتم و الان دارم بهش فک میکنم اشکم در میاد
وقتی فهمیدم باردارم نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت نه خونه داشتیم به اجبار خونه پدر شوهرم ساکن شدیم نه وسایلی نه پشتیوانه ای خانواده همسرم تمام مال و اموالمونو بالا کشیده بودن و تمام جهیزیه و سرمایه مون رفته بود و ما مونده بودیم با یه عالمه بدهی که تا الان هم تسویه نشده
رفتم بهداشت و گفتم باردارم و میخوام پرونده تشکیل بدم برام پرونده تشکیل دادن و گفتن باید بری سونو گرافی انقد پول نداشتم که برم سونو گرافی همسرم تازه رفته بود یجا سر کار و نمیتونستیم پول بگیریم اجبارا دو هفته صبر کردم وقتی رفتم سونو دادم و صدای قلبشو شنیدم انگار دنیا رو بهم دادن و من خوشحال بودم سونو مو که بردم نشون دادم گفتن باید بری ازمایش بدی و من اهی در بساط نداشتم و یادم افتاد من یه زنجیر طلا دارم و بردمش فروختم که ازمایش بدم و یکم مواد غذایی بخرم چون با مادر شوهر و پدر شوهرم خوب نبودیم و جدا غذا درست میکردیم
وقتی فهمیدن باردارم بیشتر اذیتم میکردن و مدام گریه میکردم میمدن اشکم و در میاوردن و میرفتن و من به خاطر این که دعوا درست نشه هیچی نمیگفتم تا دیگه طاقت نیاوردم و به همسرم گفتم بر خلاف تصورم که الان بهم میگه تو دروغ میگی چرا میخوای خانواده منو بد نشون بدی اما رفت باهاشون دعوا کرد و دیگه دعواهای ما زیاد شده بود و مادر شوهر و خواهر شوهرم همش اذیتم میکردن و گریه مو در میاوردن وقتی همسرم از سر کار میومد میشدن فرشته همین که میرفت میشدن عزرائیل و دو ماهی اینجوری گذشت