۱۵ پاسخ

پسر منم رو‌پیشونیش دارع داره کمرنگ میشع🥹

چه زییا سرودی

پسر منم داره بش میگیم بوسه فرشته😁

دخترمن پشت پلکش داره

دختر من روی باسنش یک لکه ی بزرگ ماه گرفتگی داره😐😂 من اون لک لک و که اونجا رو گاز گرفته اگه ببینمش....😠😂🥲 بنظرتون کمرنگ میشه؟ سبز رنگه تغریبا نگرانم میگم چون دختره بزرگ بشه عروس بشه خجالت میکشه از اون لکه ، نصف باسنش و گرفته ☹️☹️☹️

وسط پیشونی جوجه کوچولوی منم هست 🥰🥰🥰

پسر منم پشت پلکش وگردنش داره

جفت پسرای منم دارن خودمم دارم😍

پسر منم پشت چمش بود

دختر و پسر منم وسط پیشونیشون دارن
دکتر گفته به مرور کمرنگ میشه☺️

خدا حفظش کنه چ جالب نمی‌دونستم بهش اینو میگن خارجی ها .. پسر منم رو سینش داره دکتر گفت تا ۵ سالگی می‌ره

پسر منم روی وسط سینه هاش یه دایره قرمز رنگه پرستارا همشون نیگفتن فرشته
ها بوسیدنش🥰

عزیزمممم یه تعبیر قشنگی😍😍😍

پشت پلک بچه دخترعموی منم بود میگن بچه های خوشگل اینجوری هستن الان که ۳ سالش شده هیچ اثری ازش نیست 🥰

پسر من پشت گردنش رو سرش داره

سوال های مرتبط

مامان یونس🌜 و السا⭐ مامان یونس🌜 و السا⭐ ۱۵ ماهگی
یونس رو که میبرم کلاس
اونجا با مادر ها هم‌صحبت میشم
یکیشون ۴۴ سالشه اما بچه هامون همسنن
یه دختر بزرگ تر هم داره که ۹ سالشه
داشت تعریف میکرد که با یه خانومی دوست بود خیلی صمیمی بودن
اون خانم هم یه دختر توی سن ۱۵یا۱۶ داشت
انگار اون دختر دوستش خیلی روی دختر خودش تاثیر منفی میزاشت
خب به واسطه سنش زیاد در مورد پسر و دوست پسر و تنهایی بیرون رفتن حرف میزده
بعد می‌گفت یه روز دیدم تاثیرات منفی داره زیاد میشه به دوستم زنگ زدم گفتم بیا دیگه با هم رفت و آمد نکنیم دوستیمون سر جاش
اما دخترامون هم سن نیستن و اخلاق هاشون خیلی فرق می‌کنه دلم نمی‌خواد دخترم خیلی چیز ها رو از الان بدونه

خیلی کیف کردم از این طرز فکرش
که اینقدر حواسش به اخلاق بچش بود که داره عوض میشه
و بخاطر دخترش قید روابط دوستانه رو زده بود با اون خانم
از صحبت هایش متوجه شدم یه جورایی مثل عقاب بالا سر بچه هایش هست که کسی تاثیر بد روشون نزاره
یجورایی بخوام بگم تربیت درست داشت اما محدود نمیکردشون

امروز فکرم خیلی درگیر حرف هایش بود
گفتم اینجا هم بزارم
خیلی خوبه که توی هر سنی مراقب رشدشون باشیم
مخصوصا رشد اخلاقی


دسر عربی👇
مامان فاطمه مامان فاطمه ۱۵ ماهگی
دانشجو بودن، کار کردن، خانه‌دار بودن یا اینکه تا چه مقطعی درس بخونید، چه مهارت‌هایی داشته باشید یا تصمیم بگیرید برای والدگری‌تون چه راهی رو پیش برید، بیشتر از اینکه به شما، علایقتون، برنامه‌ها و هدفتون ربط داشته باشه، به شرایطتون و عوامل خارجی ربط داره. یعنی شما فقط می‌تونید روی اون قسمت‌هایی که خودتون درموردشون کنترل دارید تمرکز کنید. این حقیقت رو باید بپذیریم و براساس اون زندگی کنیم، وگرنه با کمال‌گرایی، نگاه کردن به نسخه بقیه و درنظر نگرفتن محدودیت‌ها و امکانات خودمون، نه راهی به پیشرفت پیدا می‌کنیم و نه حالمون خوبه، چون هدفی داریم که اصلا از قدم اول نشدنی بوده.
هر کدوم از ما یه سری علایق و استعداد داریم، یه چارچوبی هم برای به فعل درآوردن اونا داریم، چیزی که بقیه به انتخاب خودشون از زندگی‌شون به ما نشون می‌دن، معمولا همیشه تصویری از پیروزی‌ها و دستاوردهاشون بوده، سختی‌ها، شکست‌ها، شب‌هایی که در تنهایی اشک ریختن و فکر کردن دیگه نمی‌تونن ادامه بدن، معمولا پشت پرده و ناگفته می‌مونه.
درسته که دنیا معمولا موانع زیادی جلوی راه آدما می‌ذاره اما چیزی که ممکنه واقعا جلوی ما رو بگیره فقط داشتن یه تصویر غیرواقعی از اوضاعه.
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟
مامان دخترم مامان دخترم ۱۲ ماهگی
چند وقتی بود نمیومدم گهواره دیروز نمی دونم چی صد دخترم بیدار بود اومدم سر گوشی ، فقط از خدا ممنونم که اتفاقی برای بچم نیفتاد دیشب دخترم خیلی وحشتناک افتاد زمین اول سرش از پشت خورد توی کوسن مبل و از جلو افتا روی زمین داشتم سکته می کردم دخترم یه دفعه چشماش راست ایستاد یه‌ک فوت کردم صورتش شروع کرد گریه کردن تا چند ساعت گریه کردم خیلی از خودم بدم اومده لعنت به من ، خدایا ممنونم تو شب قدر دخترم چیزیش نشد نذر کردم قرآن رو ختم کنم ، خیلی شب بدی بود به هر جوری بود بیدار نگهش داشتم ولی خب از پشت سر نخورد زمین فکر کنم لحظه ای که از جلو افتاد هم سرش اول نخورد ، خیلی مراقب بچه هاتون باشید من اشتباه کردم بعد اون همه مدت تو بیداریش گوشی دست گرفتم ، واقعا هیچ چیزی از سلامتی بچه واجب تر نیست دیشب هیچی برام مهم نبود حرف ها رفتارها ی دیگران ، حتی به خدا گفتم جون خودمو بگیر ولی بچم چیزیش نشه الانم که دارم می نویسم گریه ام گرفته ، تو رو خدا مراقب بچه هاتون باشین 😭
خدایا ممنونم ازت