دخترم ازهفته ۱۲میرفتم سنوتاااااااا.....ااالحظه قبل زایمان فرستادنم سنوبریج بودومن دکترهفته۳۹زایمان کردسزارین شدم
من مامانم شوهرم خواهرشوهرم رفتیم بیمارستان۱۷شهریوریکم معطلم کردن منتظربودن بچه بچرخه ههههه ولی دخترقشنگم مثل خودم ثابت قدم بود....😁دیگه دکترقبول کردسزارین رومنشی بیمارستان کاراموکردلباس عوض کردم نشستم تا منوببرن دکترم یه عمل قبل من داشت تامنوبردن نوارقلب بگیرن دکتربیادیه۴۰دقیقه طول کشیدتوسالن ک تخت بودواسه مریض هااونایی ک طبیعی بودن هی این دانشجومیریختن روسرش .....
بلاخره دکترم امدمنوبردن اتاق عمل قبل برم اتاق عمل بابام ۱۴روزتوآی سی یوبودهمون لحظه خبردادن چشم هاش بازکرده خداروشکرکردم باقدم دخترم بودش
یکم خیالم راحت شدمن بردن اتاق عمل باویلچرسوندهم وصل کردن وقتی وارداتاق عمل شدم تاریک خیلی...سردبودبردن روتخت اسم بچمه روپرسیدن ودکترگفت کدوم عمل منم طبق تجربه شماهابی حسی انتخاب کردم پرده جلوچشمام کشیدن بی حسی تمام بدنم گرفت داغ شدم...

۹ پاسخ

وقتی دکترچاقوبرداشت شکمم روبرید🥲گفتم هی جوانی 🙂تودلم ...بچه مودرنمیومدچون بریچ بوددکترم گفت بگودکتربیادمنممممم ترسیدم گفتم یاامام رضاآیت الکرسی خوندم وهواسم پیش بابام بود...دعاکردم ک گریه بچه پوشنیدم راست میگفتین بهترین حس دنیاست بردن دخترم تمیزکردن اوردنش کنارصورتم نفسش ب صورتم خوردبهترین حس دنیاست

خداروشکر که راحت زایمان کردی گلم

ای جانم مبارکه عزیزم ❤️

و چقدر بغض کردم مبارکتون عزیزم

مبارک باشه عزیزم انشالله که باباتون هم به زودی مرخص بشن

تجربه من اینکه سرتون تکون ندیدتابعدش سرددردنشید

خلاصه دکترم خانم موهبتی بودپول نگرفت چون بیمه بودم بیمارستان رایگان رسیدگی شون خوب بودعالی پیشنهادمیکنم بریداونجا

بردن تواتتق توراه روگفتن همراه فلانی شوهرم مامانم امدن روسرم حالم پرسیدن ....بردن اتاق شوهرم بچه رودیدعکس گرفت رفتن

شکمم دوختن آمدن باپتوگذاشتن روتخته دیگه بردن اتاق ریکاوری یه چنددقیقه اونجابودم شکم فشارمیدادن تندتندسرم میزدن یه لحظه چشمام رفت نوارقلب بوق زدبازعمرم ب دنیابود...😄

سوال های مرتبط

مامان 𝑬𝒍𝒊𝒏🧸🫧 مامان 𝑬𝒍𝒊𝒏🧸🫧 روزهای ابتدایی تولد
سلامامانا خیلی گفته بودین تجربه زایمانمو بگم
من سزارین اختیاری بودم ۳۸ هفته و ۲ روز رفتم برا عمل ساعت۸ صب رفتمو ۹ ونیم صب بستری شدم رفتم بلوک زایمان تا لباس بپوشمو‌برا عمل اماده بشم
سروم وصل کردن بهم و اتاق دادن تا منتظر بمونم نوبتم بشه من چهارمین مریض بودم ک قرار بود عمل بشم و بخاطر همونم یکم طولانی‌موندم تو بلوک زایمان من از زایمان طبیعی متنفرم و وحشت دارم از شانس من ینفر تو اتاق روبه رویی من داشت طبیعی زایمان میکرد و از اول تا وقتی ک برم اتاق عمل مجبور بودم صداشو بشنوم خیلی حس بدی داد بهم فشارم اینا افتاد خلاصه تا برم اتاق عمل کلن از لحاظ روحی و جسمی حالم خراب شد
خلاصه ساعت ۱۲ بلخره اومدنو سوند وصل کردن سوند یکی از ترسای من از زایمان بود ک واقنم چندش و ترسناکه حالا نمدونم من حساسم یا همه همینن
سوندو وصل کردنو رفتم دم در با خانواده ام خدافظی کردمو رفتم اتاق عمل
نمیدونم از ترس بود یا هر چیز دگ ای ولی من کلن حال نداشتم مثل صب ک با ذوق رفتم بیمارستان نبودم و دلیلشم انگار اون صدای اون خانومه بود ک زایمان طبیعی میکرذ🤦🏻‍♀️
رفتم نشستم رو تخت و نوبت امپول بیحسی شد بر خلاف تصورم از سوند خیلی راحت تر بود امپولو ک زد یه کوچولو درد داشت و گف دراز بکش
دراز کشیدم حس کردم پاهام داغ شد و دگ حسشون نمیکردم
پرده رو کشیدن و شروع کردن ۵ دیقه‌نکشید که بعد یه تکون شدید ک خوردم صدای گریه دخترم اومد🥲اشکامو نمیتونستم کنترل کنم خیلی حس خوبی بود خیلی عجیب بود کل اون تایمی ک اتاق عمل بودم نتونستم گریمو کنترل کنم و تو فیلمبرداریم همش گریه کردم ...