زایمان#

۳۹هفته و چهار روز بودم
از شب قبلش خیلی تکونای بچه کم شده بود،گفتم برم ان اس تی بدم
توراه تو ماشین انقددددر تکون خورد خندم گرفته بود به شوهرم گفتم بیا برگردیم داره تکون میخوره دیگ گف نه حالا ک اومدیم بریم ان اس تی بدیم و برمیگردیم
دیگ ما رفتیم تا دیدن هفتم بالاس گفتن ختم بارداری
انقد ترسیده بودم گفتم بزارین برم رضایت میدم گفتن نه
خلاصه لباسارو دادن پوشیدم همینجوری گریه میکردم میگفتن زایمان دومته و داری گریه میکنی اصلا نمیتونستم حرفی بزنم🥺
یه ویلچر اوردن و به شوهرم گفتن هول بده تا بریم قسمت زایشگاه
دمه در با شوهرمو پسرم خدافظی کردم🥺
دوباره مثه زایمان اولم بردنم تو اتاقی ک یه تخت داشت
ساعت چهاروربع عصر یود
ساعت پنج پرستار اومد یه قرص زیرزبونی گذاشت برام
حس بدی داشتم معلوم نبود قراره چن ساعت اینجا باشم نه گوشیی نه تلویزیونی به سقف خیره شده بودم
اومدن معاینه کردن گفتن یک سانتم نیستی و منی ک خوشحال بودم اون همه ورزش و پیاده روی کردم حتما روز زایمانم برم چهارسانتی هستم😑
هی پرستارا میومدن قلب بچه رو چک میکردن
و بعد چهارساعت ساعت ۹ یه قرص دیگ زیرزبونم گذاشتن
و من همچنان هییییچ دردی نداشتم
هرچی گفتم چرا آمپول فشار نمیزنین زود تموم شه دیگ گفتن نه امپول فشار برای خودتو بچه ضرر داره گفتم پس چرا زایمان اولم زدین😐گفتن الان قانونا تغییر کرده😐
ازشون خاستم بزارن شوهرم میاد پیشم گوشیو دادن و باهاش تماس گرفتم اومد بالا پیشم خیلی آروم شدم وقتی دیدمش
اما تا میخاستیم حرف بزنیم همون لحظه صدای داد یه خانومه اومد ک میخاست زایمان کنه پرستارا اومدن گفتن سریع برو بیرون آقا

۳ پاسخ

واااای من خیلی میترسمممم

چقدر مثل من بودی😆

خب خب

سوال های مرتبط

مامان مهر مامان مهر ۱ ماهگی
سلام خانما اومدم ازتجربه زایمان طبیعی که انجام دادم بگم براتون‌. چهارشنبه 3صبح که فردا میشودپنجشنبه دردام شروع شد تا 7صبح بیدارموندم دیدم نه دردام داره بیشتر میشه کارامو کردم بعد صبحانه خوردم رفتم حموم اومدم بیرون زنگ زدم مادرشوهرم وشوهرم اومدن رفتیم ساعت ۱۲ از خونه رفتیم رسیدم بیمارستان میلاد اونجا گفتن نه درد نداری دهانه رحم بسته اس ولیدمن درد داشتم شدید تر هی می‌شود گریه میکردم جوری که دیگه اصلا یه دقيقه طاقت نداشتم میلاد هیچ جوره قبول نمی‌کرد میگفت نه برو خونه دوروز دیگه بیا منم نمیتونستم به شوهرم و مادرشوهرم گفتم نمیتونم واقعا بریم شخصی اونا هم گفتن چکارکنیم اینا تا بردنم بیمارستان مهدیه سمت شوش اونجا معاینه کردن گفتن ۳سانت شدی چرا الان اومدی ازصبح نیومدی سریع بستری کردن بردنم هرکی ازراه می‌رسید معاینه میکرد منم دیگه ازدرد داشتم میمردم بعدا بعداومدن گفتن شدی ۵سانت بعد کیسه اب مو پاره کردن گفتن یه ذره پاشو باید ورزش کنی سریع تر تموم شه منم هرکاری کردن درد داشتم گفتم من نمیمونم یاسزارین کنید یامیرم جوری باهاشون رفتارمیکردم که دیگه انگار روانی ام بعد گفتن نمیزاریم بری شوهرت بیاد رضایت بده برو یعد اومد گفتم من نمیمونم بریم به شوهرم گفتن ببری مسولیت داره هراتفاقی بیوفته برات توراه بعد شوهرم اومد گفت نمیشه شرایط شو نداری ببرمت طاقت بیار تموم شه گفتم نه نه نه بعد پرستار گفتن شوهرت میمونه پیشت طاقت بیار تموم میشه منم شوهرم ازساعت ۱۰ اومد پیشم تا ۲شب داشت دل داری میداد و ماساژ بعد اومدن معاینه گفتن شدی ۸سانت ۲ سانت دیگه داری باید شروع کنی منم همش جیغ میزدم تا ۵ صبح بچم به دنیا اومد خداروشکر سخت بود ولی تموم شد
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت سوم
دوتا پرستار با یه ماما اومدن بالا سرم ماما معاینم کردو گف نمیفهمم لگن خالیه دستم به کیسه اب نمبرسه رفتنو با دوتا مامای دیگ اومدم اونام معاینم کردنو دیدن لگنم خالیه کیسه ابم بالا یه چیز تیز اوردن که باهاش کیسه اب رو پاره کنن ولی نتونستن هر سه تاشون امتحان کردن ولی نتونستن خلاصه دستگاه ان اس تی رو ازم باز کردن و رفتن
منم ترسیده بودم خونریزیمم کم کم زیاد میشد از ترس زایمانم همش گریه میکردم بعد از گذشت ده دیقع دوتا پرستار اومدن بالاسرم گفتن که میخایم برات سنت وصل کنیم گفتم چرا گف واسه اینکه عملت کنن ادرارت خارج بشه گفتم عمل چی گفتن سزارین من از هر دونوع زایمان میترسیدم بازم با وجود اینکه اسم سزارین اومد ترسم بیشتر یا کمتر نشد
گفتم درد داره؟ گف نه نترس عزیزم یه سوزش ریز داره سنتو برام وصل کردن نیم ساعت بعدش دکتر اومد بالاسرم گفتم من میترسم گف نترس خیلی زود تموم میشه گفتم خیلی درد داره گف من بهت قول میدم هیچی حس نکنی دخترم یکم باهام حرف زد منم اروم تر شدم نشستم رو ویلچر که برم اتاق عمل وقتی رسیدم دم در زایشگاه شوهرم که تو اون حالت منو دیدید مث دیونه ها اومد پیشم نگرانی تو چشاش معلوم بود
منو بردن اتاق عمل کمکم کردن گذاشتنم رو تخت دوتا دکتر اومدن بالا سرم بهم گفتن اصلا نترس هیچی حس نمیکنی گفتم آمپولش چی گف اگه همکاری کنی ی بار تمومه ولی اگه نه که مجبوریم دوباره بزنیم پرستار اومد روبروم گف نترس عزیزم دستمو گرف گف تکون نخور دکتر بهم گف صاف بشین اصلنم تکون نخور تا امپولو بزنم نشسته بودم منتظر بودم امپول رو بزنه که گف تموم گفتم پس چرا من حس نکردم گف تموم شد دیگه شاید باورتون نشه ولی من هیچی از امپوله نفهمیدم هبچ دردی نداشتم
مامان 🧒A💜A👶 مامان 🧒A💜A👶 ۲ ماهگی
خانومه کلی داد زد و بعد ثانیه آروم شد و صدای یه نی نی اومد🥺
و من هی بغضم بیشتر میشد پاشدم دو لقمه ازشاممو خوردم و باز رفتم تو فکر
ساعت دوازده ونیم دوباره گفتم شوهرم بیاد این دفه اومد و یه ساعتی پیشم موند
ساعت یک دوباره قرص زیرزبونی گذلشتن ماما هم هی میومد باهام حرف میزد بهشون میگفتم بزارین ورزش کنم تا سریع تر دهانه رحم بازشه میگفتن نه زوده هنو
منم یواشکی ورزش میکردم وقتی نبودن تو اتاق 😂
یادم اومد از کلیپی تو اینستا ک میگف سرسینتونو بازی بدین خیلی تاثیرداره تو بازشدن دهانه رحم،منم تا صب انجام دادم همینکارو
ساعت پنج صب دوباره قرص زیرزبونی گذاشتن برام.دیگ تاامید شده بودم چون هیچ دردی نداشتم،ساعت شیش صبحونه اوردن رو تخت نشستم تا بخورم،هی انگار مثه همینجا ک مامانا میگفتن درد میگیره چهل ثانیه هس باز ول میکنه یه دقیقه،دقیقا تایم گرفتم همونحوری شده بود هم خوشحال شدم هم کلی استرس اومد سمتم
یه دکتر اومد گف یه آمپولی داریم به نام اپیدورال،دردتو خیلی کم میکنه اگه خاستی برات میزنیم،گفتم اره میدونم چیه زایمان اولم زدم خیلی خوب بود ولی بعدش کمردرد خبلی داشتم تا الان ک دوباره باردارشدم ترجیح میدم نزنم این دفه ،گفتن باشه
درد کمی داشتم اومدن معاینه کنن دکتره با تعجب گف پنج سانتی😳چرا پس درد آنچنانی نداری یه دکتر دیگم ک بود گف مطمعنی پنجه بزار خودم معاینه کنم شاید اشتباه میکنی اونم معاینه کرد گف اره پنجونیمه تازه😳
منم خودم تعجب کرده بودموخوشحاااال بودم
دیگ دردای من از هفت خیلی زیاد شد دلم میخاست داد بزنم خیلی بد بود خدایا به مامام گفتم غلط کردم بگین بیان امپول فشار بزنن رف بهشون بگه ک گفتن برای اپیدورال باید از هفت سانت بیشتر باشی معاینه ک کرد گف اوووو
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت اول
بالاخره بعد هفت روز اومدم تجربمو از زایمان بگم🤭
از 36هفته شروع کردم به ورزش و استفاده از گل مغربی و دوش آب گرم روزی دو دفعه دوش آب گرم میگرفتم 38هفته 4روز رفتم واسه معاینه دکترم ک معاینم کرد گف دهانه رحمت کاملا بستس اینو که گف انگار روی من یه سطل آب یخ ریختن خلاصه اومدم خونه تحرکم و ورزشمو بیشتر کردم تا چهل هفته که روز زایمانم رسید شبش کلی ورزش کرده بودمو پیاده روی فراوون تو دلم امید داشتم که شاید حداقلش دو سانت دهانه رحمم باز شده باشه ولی اینم بگم من هیچ دردی نداشتم حتی یه ذره
13اسفند تاریخ زایمانم بود صبح ساعت 10صبح رفتم بیمارستان گفتم تاریخ زایمانمه فرستادنم پیش ماما ازم یسری سوالا کرد گف دردی چیزی داری گفتم نه فق بچم تکون نمیخوره گف از کی گفتم از دیشب بعدش معاینم کردن گفتن دهانه رحمت بستس یعنی من مردم یه مامای دیگ رو صدا زدن اونم اومد معاینه کرد و گف بستس و بعد معاینه منو فرستادن ان اس اتی تموم که شد بهم گفتن ان اس تی خوبه و من بازم گفتم من تکونای بچمو حس نمیکنم گفتن پس برو سریع سونو فرستادنم سونو اونجا در حال انجام سونو بود دکتر ک بهم گف بچت تکون نمیخوره چن تا سرفه کن چن تا سرفه کردم چهارمین سرفم بود که یه تکون ریز خورد دکتر بهم گف همین کافیه و ثبتش میکنم گفتم یعنی چی شما به من گفتید بچت تکون نمیخوره سرفه کن تا تکون بخوره اینا رو نمیخایید ثیت کنید گف نه همین تکونش کافیه از یطرفم بهم گف آبریزش داری گفتم نه
گف مایع دور جنین خیلی کم شده منم با خودم گفتم خب حتما مینویسه تو سونو اینا رو ولی وقتی رفتم سونو رو به ماما زایشگاه نشون دادم گف هم تکونای بچت خوبه هم مایع دورش


اینو بخونید تا پارت بعدی رو بنویسم♥🤭
مامان کیسان مامان کیسان روزهای ابتدایی تولد
دیگه دوباره رفتم خونه خالم تا ساعت ۹ پیاده رویی و اینا کردم و رفتم ماما شیفت معاینم‌ کرد گفت فعلا همون‌چهارسانتی برو پیاده رویی دیگه اعصابم خراب شد انقد درد داشتم هی گریه میکردم و اینا مو های خودمو در میاوردم به شوهر فوش میدادم نفرینش میکردم الان میگم زبونم لال اونم‌هیچی نمیگفت به مامانم‌میگفتم تو نزاشتی من سزارین اختیاری کنم اونم میترسید انقد که من درد داشتم و گریه میکردم دوباره رفتم ساعت ۱۱ شب معاینه کرد گفت همون چهارسانتی و دوباره برگشتم و رفتم با ماشین دیگه ایندفعه عقب دراز کشیدم مامانم جلو بود شوهرمم رانندگی میکرد من دیگه دراز کش بودم درد داشتم گفتن دوازده بیا دوباره معاینه شی تا یه ساعت هی دور زدیم دوباره رفتم همون چهارسانت گفتن دیگه رفتیم خونه خالم بعد ساعت یک بود شوهرم هی گریه میکرد میگفتم نه بابا ناراحت نباش خوبم میگفت نه منو ببخش تورو خدا بیا بریم یه شهر دیگه زایمان کنی ۱۰۰ ملیون باشه من میدمش فقط سزارین کن‌گفتم تا فردا ببینم چی میشه دراز کشیدم‌پیش هم مامانم‌میگفت هی صبح نمیشه تا بریم یه شهر دیگه سزارین کنی بعد شد ساعت ۲ شب دیدم یه چیز داغ ریخت روم گفتم باید خون و لخته باشه برای این همه معاینه دیدم نهههه چقد اب ازم ریخت کیسه ابم بود😍خیلی خوشحال شدم به مامانم و شوهرم گفتم خیلی خوشحال شدن
مامان 𝙆𝙞𝙖𝙣👶🏻🫀 مامان 𝙆𝙞𝙖𝙣👶🏻🫀 ۲ ماهگی
تجربه۱( زایمان طبیعی و سزارین):🙂🖤
روز شنبه ساعت ۷صبح بیدار شدم که برم تریاژ مامایی برای بستری رفتم اونجا با خوشحالی بستریم کنن یه نوار قلب گرفتن و معاینه شدم بهش گفتم چند سانتم گفت هنوز دو سانتی گفتم وای چیکار کنم میگه نگران نباش بستریت میکنن ۴۰هفته و شش روز بودم اونجا یه چند تا سوال پرسید بیماری خاصی چیزی نداری گفتم نه بعد زنگ زد اونجا به یه خانمی گفت ویلچر بیارین ببرین برا زایمان طبیعی خیلی خوشحال با ذوق و شوق داشتن منو میبردن شوهرم دستم گرفته بود یکم استرس داشتم مامانمم بود بردن منو زایشگاه نزاشتن با شوهرم خدافظی کنم بردن منو داخل یه اتاقی بهم لباس دادن یه دختر دانشجو اومد لباس بهم داد بهم گفت بگیر اینو بپوش پوشیدم ساعت ۹صبح شده بود یه اتاق بود که اونجا قرار بود زایمان کنم گفت برو رو تخت نوار قلب بگیرم نوار قلب بهم وصل کردن از ساعت ۹صبح تا ۱۲و نیم بهم وصل بود دیدم دکتر با پنج تا دانشجو دوتا پسر سه دختر اومدن دکتر اومد جلو اون دوتا پسر منو میخاست معاینه کنه گفتم تورو خدا نکنین من نمیزارم خیلی زشت بود اصلا حالم بد شد دیگ بود بزنم زیر گریه ساعت ۱شد برام ناهار اوردن سوپ بود مزه گندی میداد
ادامش تاپیک بعد...
مامان مهدا👼 مامان مهدا👼 ۲ ماهگی
سلام مامان گلیا..بعد از یه هفته اومدم با تجربه زایمانم..
من ۲۴ ام آذر معاینه شدم پیش ماماهمراهم با دهانه رحم ضخیم و دوفینگر..
از۲۵ ام بعداز ظهر حرکتای گل دخترم کم و ضعیف شده بود و من منتظر موندم تا فردا صبحش که برم بیمارستان و ان اس تی بدم،،هیچ انقباض و دردی هم نداشتم،خلاصه صبح روز ۲۶ ام رفتم بیمارستان شهدا که نزدیک خونمون بود و با توجه به اینکه متفورمینی بودم و ۳۸هفته و ۴روز شده بودم گفتم میخوام ان اس تی بدم،گفتن به چه علت،منم علتشو گفتم و سریع فرستادنم بلوک زایمان،اونجا بلافاصله معاینه کردن و گفتن دوسانتی و باید بستری بشی چون احتمال داره بچه خفه بشه تو دوهفته آخر..منم که ترس کل وجودمو گرفته بود زنگ زدم به ماماهمراهم و گفتم اینجا دارن برام تشکیل پرونده میدن و میگن باید بستری بشی،ایشونم با توجه به اینکه میخواستم گلپایگانی زایمان کنم گفتن با رضایت شخصیت از بیمارستان بیا بیرون و برو گلپایگانی ان اس تی بده، ماهم راهی گلپایگانی شدیم و اونجا ازم نوار قلب جنین گرفتن و باتوجه به کاهش حرکت جنین دستور بستری دادن تا زایمان کنم،،،خیلی برام سخت بود که با دهانه رحم دو سانت و بدون درد و انقباض مجبور بودم به روش القایی زایمان کنم اونم طبیعی..خلاصه از ساعت ۲ بعدازظهر با سرم فشار دردام شروع شد و تا ۱۰ و نیم شب تو دوسانت گیر کرده بودم😓
مامان قند😘ونبات😍 مامان قند😘ونبات😍 ۱ ماهگی
مامان نیلماه🥰 مامان نیلماه🥰 ۱ ماهگی
سلام مامانا میخام تجربه زایمانمو بنویسم.
من چند روزی بود دلپیچه کمی داشتم اصلا نمیدونستم علاعم شروع زایمان هست تا اینکه شوهرم اومد خونه گفتم بریم نوار قلب بگیریم خیالم راحت بشع ساعت 9 شب رفتیم درمانگاه برا نوار قلب گفتن تو انقد انقباض داری تا صبح زایمان میکنی معاینه کردن دوسانت بودم بعد اومدم وسایلامو جمع کردم رفتم بیمارستانی ک میخاستم زایمان کنم چون دیگه انقباض داشتم ضربان قلب جنین زیاد بود بستری کردن ساعت 2 شب کیسه ابمو پاره کردن بعدش دردام شروع شد از دوسانت شدم سه سانت ساعت 5 شدم 5 تا 6 سانت ساعت 7 صبح یهو شد 8 سانت اومدن وسایل اینا آوردن آماده‌شدن ک زایمان کنم یکم بعد دیدن بچه اصلا سرش تو لگن نیومده گفتن باید ورزش کنی منم ک نمیتونستم خیلی دردام شدید بود یعنی در حد مرگ بودم بااون وضع کمک کردن حالت سجده برم راه برم تا بچه بیاد پایین بلاخره بعد اونهمه سختی دیدن سر بچه تو کانال زایمان گیر کرده انقد زور زدم ولی نمیومد تا اینکه آخر با دستگاه دهانه رحمم باز کردن تا مقعد برش زدن بچه اومد و اینکه زایمانم خیلی سخت بود ولی خداروشکر بچم سالم پیشمه می ارزه ولی برگردم عقب همه چیمو می‌فروشم ولی سز بدنیا میارم البته بدن با بدن فرق میکنه همه مثل هم نیستن به من ن امپول فشار زدن ن اپیدورال وصل کردن گفتن دردات خوبه خودت زایمان کن شاید بخاطر همین سخت شد برام