بلاخره امروز بعد از حدود ۱۶ ماه برگشتم سرکار....
آخ نگم از حس و حال بدی که دیشب داشتم ...از بغضی که راه گلوم رو بسته بود اول صبح که داشتم مقنعه میپوشیدم به هانا نگاه میکردم که چقدر معصوم و مظلوم خوابه و بی‌خبر از اینکه داره واسه اولین بار از مامانش جدا میشه...
به اینکه وقتی بیدار میشه و من کنارش نیستم چه واکنشی نشون میده...
خلاصه که کل ساعت کارم تو بغض و خفگی گذشت و همکارا دونه دونه برگشتم تبریک گفتن و دلداری میدادن و از تجربه هاشون گفتن که عادت میکنی و سخت نگیر....اما مگه میشه مادر که میشی انگار یه تیکه از قلبت داره بیرون از تنت میتپه دیگه دست خودت نیست اصلا....
خلاصه که برام دعا کنید بتونم این سختی رو تحمل کنم...انرژی مثبت برام بفرستید مامانا....
اینم بگم که هیچ مادری دلش نمیخواد از بچش جدا بشه تا مجبور نباشه منم تمام تلاشمو کردم با دورکاری با تمدید مرخصی به هر نحوی شده چند ماه بیشتر پیشش بمونم...امیدوارم خدا بهم توان بده😒😒😭😭

تصویر
۱۱ پاسخ

انشالله که زود عادت میکنید

ببین برا همه امون سخت بود، الان که دارم مسنویسم توی مسیر کارمم، اما عادت قصه ی عجیبیه، من دخترم ۹ ماهش بوذ که رفتم، اما سریع خودش با شرایط کنار اومده، الان دیگه ساعت رو هم میشناسه بچم، مامانم میگه ۲ که عقربه هاش میاد روی هم، پشت در نشسته داره بازی میکنه، اما، از رفتارای دخترکم بگم، بشدت مستقل شده، دفاع میکنه، نسبت به همسن های خودش خیلی خیلی جلوتره، این استقلال رو خیلی دوست دارم، کارمند بودن فقط دور بودنش سخته، من که یه مسیر ۱ ساعته ام جلوی راهمه

شغلت چیه؟

عزیزم موفق باشی

پیش کی میزاری🥹

موفق باشی قشنگم

خیلی سخته،هم برای شما هم بچه،من خودم مادرم کارمند بود و همیشع حسرت ب دل موندم ک چرا مادرم نیست کنارم

واقعا خیلی سخته دوری هم برای بچه هم شما اما عزیزم شما برای ساختن آینده ای بهتر و قشنگ تر برای هانا تلاش میکنید بعدها حتما دخترتون دوری شماو کارتون رو درک میکنه و به شما افتخار میکنه امیدوارم همیشه سالم و موفق باشی مامان مهربون ❤️

سخته واقعا

عزیزم 🥲پیش کی میزاریش؟

عزیزم موفق باشی
خیلی سخته هم برای شما هم برای کوچولوتون
با اینکه شاغل نبودم ولی این بغض و دوری شما رو درک کردم 🥹امیدوارم هر دو‌به‌خوبی این‌چالش پشت سر بزارید

سوال های مرتبط

مامان هامین مامان هامین ۱۴ ماهگی
سلام مامانای گل خسته نباشید یه درد دل باهاتون داشتم پسر من هامین یکسالشه تو این یک سال به غیر از یکی دو بار که شوهرم تو حمام بردنش به من کمک کرد دیگه همیشه خودم هامین رو حمام کردم و همه ی کاراش از پوشک کردن و نگهداری از هامین رو خودم انجام دادم حتی یه روز یه نفر نه خواهر نه مادرم تو نگهداریش به من کمک نکردن شوهرم از صبح میره سر کار تا ساعت ۲ و ساعت ۲ بر میگرده خونه و دوباره ۳ میره سر کار تا ساعت نه شب در کل اگه دو یا سه ساعت هامین باباش رو ببینه ولی همین که باباش رو میبینه انگار نه انگار که من هستم همش گریه میکنه که بره بغل باباش ااون رو خیلی دوست داره نه اینکه من حسودیم بشه نه ولی برام جای سواله یه بچه که این همه من براش وقت میزارم و واقعا از هر لحاظ بهش میرسم و تو این یک سال حتی یک بار هم بهش نامهربانی نکردم پس چطور اصلا علاقه ای به من نشون نمیده دیشب شوهرم خسته بود از سر کار اومد هامین گریه میکرد که باباش بغلش کنه شوهرم هم خسته بود بر می گرده به من میگه معلوم نیست با این بچه چطور رفتار میکنی که علاقه ای به تو نداره واقعا از حرفش دلم شکست والا تقصیر ش
نیست این بچه هیچ علاق ای به من نداره دیشب خیلی دلم گرفت و گریه کردم به حال خودم که منی که این همه به این بچه می رسم و براش وقت می زارم چطوره که علاقه ای به من نداره😩😩😩😩
مامان فاطمه مامان فاطمه ۱۵ ماهگی
تقریبا دو هفته اس دخترم راه افتاده. وقتی به راه رفتنش نگا می کنم خیلی لذت می برم. قند تو دلم آب میشه. هی می گم خدایا شکرت که شیرینی داشتن فرزند رو بهم چشوندی.
هی با ذوق و شوق قدم های زیادی رو می ره بعد تالاپی می افته زمین. ولی دوباره بلند میشه و ادامه می ده. مقصدشم که همیشه جاییه که من هستم.

بعد فکر کردم...
به اینکه می گن عشق مادرانه ما تجلی از عشق خداوند به بنده اش هست. اصلا هروقت می خوان عشق خدا به بنده اش رو مثال بزنن از عشق مادر به فرزندش می گن. از اینکه یه مادر با وجود اذیتای بچه اش هیچ وقت ناراحت نمیشه. صبر می کنه مدارا می کنه منتظر می مونه تا بچه اشتباهشو بذاره کنار. مدارا می کنه با همه سختی ها و تندی ها. چون بچه اشو می شناسه.

خدایا وقتی به فاطمه نگاه کردم دیدم منم توی زندگیم بارها قدم به قدم اومدم سمتت اما باز خوردم زمین.
فاطمه ی من وقتی می خوره زمین دست از تلاش برنمی داره بازم بلند میشه. اما من وقتی خوردم زمین ناشکری کردم قهر کردم؛ وایستادم و حتی یه جاهایی برگشتم به عقب....
اما تو بازم صبر کردی. بازم مثل یه مادر که به بچه اش می گه بیا منتظرم بیا به سمت من... منو دعوت کردی بارها بارها.

خدایا میشه کمکم کنی وقتی زمین خوردم ناامید نشم. میشه کمکم کنی مثل فاطمه که عشق منو حس می کنه و میاد سمتم؛ منم عشقتو بیشتر و بیشتر درک کنم؛ حجاب ها از جلوی چشمم برداشته بشه؛ تاریکی های قلبم با نور وجودت بیشتر و بیشتر بشه تا بتونم قدم های بیشتری به سمتت بردارم.
خدایا میشه کمکم کنی مثل دخترم همیشه مقصدم مشخص باشه. به سمت تو و به سمت کسایی که دوس داری...

ادامه 👇👇👇
مامان نیکان🧸🍭 مامان نیکان🧸🍭 ۱۵ ماهگی
سلام صبح نزدیک به ظهرتون بخیر خانوما 😍
یه شیر قهوه بزنیم که پر انرژی باشیم تا شب که قراره این بچه دهنمونو سرویس کنه 😂
اقا میخوام یه انگیزه بدم به اونایی که بچه هاشون رفلاکس و الرژی گاوی دارن پسر منم از اول رفلاکس داشت تا ۶,۷ماهگی بالا میاورد بعد یهو کلا قط شد و من شروع کردم به غذا دادن و فهمیدن الرژی هم داره که باز نشد یه سری چیزا بدم بخوره و رعایت کردیم از مهر ماه تا همین سه هفته پیش شب تا صبح گریه میکرد هرجام بردم دکتر نفهمیدن چشه هر یه ساعت بیدار میشدو گریه میکرد پدرم دراومده بود از بی خوابی خلاصه که از یکسالگی که کذشت الان حدود دوسه هفتس شبا اصلا بیدار نمیشه جز برای شیر یکی دوبار و الان نه کریه میکنه و خوشحال کننده ترین موضوع اینکه تست گرفتم به تخم مرغ و شیر و ماست که قبلا الرژی داشت الان نداره و دست باز شده واسه تنوع غذا و صبحانه شمام امیدوار باشید ایشاالله بعد یکسالگی خوب میشن میدونم سخته تحملش خودم من واقعا نابود شدم سر بی خوابی ولی الان خود منم دوسه کیلو چاق شدم 🥹😍
اینم از تجربه من امیدوارم برای شماهم همینطور باشه ❤️
مامان هانا مامان هانا ۱۶ ماهگی
واقعا گاهی وقتا از دست دخملی به مرز جنون میرسم....بهونه گیریاش، نق نق گردن بیخود، اینکه همش به دست و پام میپیچه حتی یه دستشویی هم نمیشه برم، یا اینکه مدام بغل میخواد یا میگه از کنارم تکون نخور...
به خودم که میام میبینم کل روز در حال قورت دادن خشم و عصبانیتمم و به خودم تو دلم میگم تحمل کن این روزا میگذره بزرگ میشه و دلتنگ همین کارایی میشی که الان بابتش خسته و کلافه ای...و همین حرف میشه یه نور تو دلم که بازم بغلش کنم و محکم ببوسمش تا هروقت دلش میخواد کنارش بشینم باهاش بازی کنم و بغلش کنم تا ذوق داره تاتی تاتی راش ببرم و اونم بخنده...مگه چندبار دیگه این دستا و پاهای کوچولو به من احتیاج دارن پس الان تا لازمه تا میتونیم براشون وقت بذاریم بازی کنیم و بهشون عشق بدیم که فردا حسرت نخوریم...
امروز ار اون روزایی که خونه در حد بمب خوردن منفجر شده تو آشپزخونه که نمیشه قدم گذاشت اتاق خوابا سالن همه افتضاح بهم ریخته...خودمم پریود شدم و از صبح حتی یه لقمه نون نتونستم بخورم...اما بجاش تا آخرین جونی که داشتم باهاش بازی کردم الان خوابید تازه روزم شروع شده از کجا شروع کنم.....خدایاااااا کمک😁😁😁😁
مامان آیسان مامان آیسان ۱۶ ماهگی
سلام خانمای عزیز صبح زیباتون بخیر❤️🌹
اومدم از تجربیاتم درمورد ورم کلیه دخترم بگم،گفتم شاید به درد یکی از شما بخوره❤️
من ۲۹ هفته بودم،که سونو بهم گفت دخترم وروم کلیه داره،تا آخر بارداری که سونو میرفتم هی شدید تر میشد🥲
تا موقعی که دنیا اومد ،دکتر بهم گفت وقتی دنیا بیاد با اولین ادرار درست میشه ورمش ،ما گفتیم دیگه خودش درست میشه🤷🏻‍♀️
یهو تو ۳ماهگیش گفتم ببرم سونو ببینم در چه وضعه کلیه هاش تا هنوز کلیه چپش ورم داره🤕
زود بردیمش متخصص و جراح کلیه گفتن که فعلا عددش رو ۱۶ هست اگه ثابت موند که عمل نمیخواد اگه هم بیشتر شد باید عمل کنه 😓گفتن باز ۳ماه دیگ سونو بده بیارش
ماهم جواب سونو جدید رو بعد ۳ماه بردیم دکتر دکتر تا دیدش گفت سریع برید بیمارستان مرکزی شیراز نوبت عمل بگیرید اینم بگم که ما خونمون بوشهره ،دکتر دخترمم پرفسور مهدی شیرازی بود ،شیرازی ها می شناسنش،تنها کسی که کلیه رو تو شیراز و بوشهر جراحی میکنه مال اطفال رو همین پرفسور شیرازیه💁🏻‍♀️
ورم کلیه دخترم از ۱۶ شده بود ۲۲😓
دیگه سریع کارهاشو کردیم ،دکتر دخترم رو عمل کرد و تنگی لوله کلیه سمت چپش رو براش پیوند زد ،۲روز تو بیمارستان بود،علاوه بر سوند یه کیسه هم از طریق لوله به کلیه وصل کردن، که سوند رو تو بیمارستان در آوردن، کیسه کلیه هم بعد یک هفته تو مطبشون در اوردن،بعد ۲ماه هم لوله رو از طریق مجاری ادرار میخوان در بیارن🙏
فقط میخواستم بگم خانم های که بچه هاشون ورم کلیه داره توروخدا پیگیری کنید ،بعضی موقع شدید میشه که کلا بافت کلیه رو نابود میکنه و خدای نکرده از کار میفته ،بعضی موقع هم با اولین ادرار بچه تون رفع میشه😁
خلاصه بچه هاتون رو حتما بعد دنیا اومدن چک کنید🤗
#کلیه
#ورم_کلیه
#نوزاد
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۳ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟