۱۹ پاسخ

واقعا درک کردن همچین مادری سخته
اخه چطور دلش اومده بچشو تنها بزاره تو این شرایط🥺

الهی عزیزدلم چقدر روزای سختی رو گذروندی🥺

ای الهیییی چقدر سخت بوده
دلم گرفت واقعا برات
بگردم🥺

مگه مهمونی گرفته بودین آخه همه جمع شدن خونه شما اصلن چرا مردا باید بیان خونه زن زائو
زن زائو هزار تا دردسر داره برا خودش حالا اوناهم بیان حرص اونارم آدم بخوره
تا چند وقت اصلن نباید کسی بیاد سروصدا کنه پیش اون خانم حالا اونم سزارینی که صدا میفته سرش
من هی میگم آدم فقط بگيره خفشون کنه انقدر حرصم میگیره

متاسفم عزیز😔😔😔
و منی که مادر ندارم
ولی انگار بهتر که ندارمم

رک میگفتی ن نمیشه همون تو بیمارستان بریم خونه شما مامان اونجا من راحترم ن ک بشینی گریه کنی

من ‌که با خانواده شوهرم رفت و آمد ندارم خانواده خودمم هر چی گفتن تا الان انجام میدیم ندادن فکر کنم منم همین مشکلات داشته باشم .خدا صبر بده به هممون

زنگ میزد میگف ب خودت برس اخه مادر من هیچ نمیتونم راه برم چجو ب خودم برسم هعی

پس کی می‌رسید ب خودت ب بچت؟

یعنی از روز اول تنها بودی؟

چرا مگه نمی‌تونست وایسه پیشت ؟چون معمولا رسمه مادر تا ده روز وایمیسه پیش دخترش....

وای چققققدر سخت بوده عزیزممم..😰🙃

ولی خانواده شوهرم بودن فقط آبجی هاش تا بیمارستان بودن همراهم بعدش مادرش شوهرم خونه بود فقط دارز میکشید میگفت من هیچ کاری ازم برنمی‌آید فقط دخالت می‌کرد جنگ راه میداخت شوهرم ازش پزیرای میکرد

هیچوقت یادم نمیره کسی نبود بهم برسه سیب زمینی ابپز میخوردم که گشنه نمونم شوهرمم بلد نبود چیزی بپزه طفلی خیلی هوامو داشت بابام همش زنگ میزد که بیا اینجا منم نرفتم چون مامانم قبلش گفته بود بمونی خونت راحت تری

درکت می کنم،با منم از این کارا خیلی شده

البته خانواده پیشم نبودن وگرنه کمک میکردن

واي باورم نميشه🫤 مگه تو خانوادتون سزاريني نداشتين كه وضعيتتو درك كنن؟ اصن همچين چيزي درست نيست اخه مخصوصا روزاي اول ادم ميميره و زنده نيشه از درد

الهی عزیزم 🤕منم تنها بودم

وای چقد بی درک!!!

سوال های مرتبط

مامان زینب جون😍👶🏻 مامان زینب جون😍👶🏻 ۱۰ ماهگی
#تجربه زایمان پارت چهارم

دیگ شروع کرده بودن به بخیه زدن، کم کم یه لرزی افتاده بود ب جونم که تو عمرم اونطوری نلرزیده بودم کل فکم میخواست بشکنه انقد که دندونام محکم میخورد بهم دستامم نمیتونستم کنترل کنم .
عمل تموم شد و منو بردن ریکاوری،روم پتو انداختن بخاری برقی زدن ولی لرزم کم نمیشد اینجا یه بد شانسی اوردم که بخش شلوغ بود من ۲ساعت ریکاوری موندم و همه بیحسیم رفته بود وااااای نگم از اون فشارایی که میدادن از رو دلم دااااد میزدما چون بی حسیم رفته بود شد ساعت ۴عصر و بخش یه جا خالی پیدا شد و منو میخواستن تحویل بخش بدن آاااااخ که از این تخت میخواستن بذارنم رو اون تخت چقد درد داشتم.از اتاق عمل اوردنم بیرون مامانم و همسرم پشت در بودن ب حدی حال من بد بود رنگشون پریده بود
منو آوردن بخش و دوباره میخواستن بذارن رو تخت باز اون درد وحشتناک رو کشیدم. به شدت درد داشتم آوردن مسکن زدن تو سرم و دوتا هم شیاف گذاشتن بعد چند دقیقه یکم بهتر شدم ولی هنوز نمیتونستم تکون بخورم پاهام جون نداشت.
ماما اومد گفت میتونه ۱۲شب یه چیز شیرین بخوره و تا اون موقع هیچی نخوردم بعد ساعت ۱۲ اومدن گفت ساعت یک و نیم شب بلندم کنن راه برم
و یه دردی رو اون موقع کشیدم که توی این ۲۵ سال همچین دردی نداشتم خلاصه بلند شدم با هر دردی بود چند قدم رفتم و دوبار برگشتم رو تخت
بعدش دیگ هر ۴ الی ۶ ساعت شیاف میذاشتم و در طول این مدت که بستری بودم چندباری بلند میشدم راه میرفتم چون از لخته شدن خون تو پا بشدت میترسیدم

و در آخر منی که برای طبیعی آماده شده بودم سز شدم
ولی الان که فکر میکنم شاید هیچوقت نمیتونستم درد طبیعی رو تحمل کنم و به خواست خدا سز شدم
اینم از تجربه زایمان من اگه بازم سوالی دارید بپرسید جواب بدم
مامان mamaniiiii مامان mamaniiiii ۱۲ ماهگی
پارت ۱
تجربه زایمان
سلام مامانای گل من تصمیم گرفتم تجربمو بنویسم فقط برای اینکه برایخودم موندگار بشه
من دکتر اخرین باری که معاینم کرد گفت دو سانت باز شدی و خیلی خوبه این جور چیزا ....من از هفته ۳۵ هروز یک ساعت پیاده روی حدودا تندی داشتم و خوب هی هروز فکر میکردم انگار بعضی وقتا بچه خودشو میکشه بالا ...علاوه بر پیاده روی شیاف گل مغربی و حمام آب گرم و ورزش و این جور کارو هم میکردم....خلاصه ۳۸ هفته ۵ روز که بودم وکتر گفت دو سانت بازی و شنبه که میشد ۱۴ بهمن و ۳۹ هفته دو روز بودم گفت بیا برای زایمان من گفتم خانم دکتر من هنوز وقت دارم گفت حالا شنبه بیا یه ان اس تی بده تا ببینیم چی میشه...خلاصه من جمعه خونه مامانم اینا بودم و استرس داشتم هی هم گریه ام میگرفت و از صبح هم حرکات پسرم کم شده بود ولی همه میگفتن چون استرس داری اینطور شده...خلاصه ساعت ۸ شب که میخواستم برم خونه خودمون مامانم با ما اومدن و تو راه به شوهرم گفتم یه سر بریم بیمارستان یه ان اس تی بدم (البته من پسرم در کل خیلی کم تکون میخورد تو بارداری ولی اون روز دیگه واقعاکم تکون میخورد)