اونجا گفتن خودت برو روی اون تخت
منم داشت جون میدادم از درد به زور خودمو کشیدم روی اون یکی تخت و وارد اتاق عمل شدیم
بازم گفتن باید تخت عوض کنی که اونجا یکم کمکم کردن
همه ی این تختایی که روش بودم خونی شده بودن انقد ازم داشت خون میرفت
دیگه اونا داشتن آماده میشدن منم شر شر اشک میریختم الان فکر‌میکنم خندم میگیره ولی اون موقع خیلی ترسیده بودم
انقد ترسیده بودم همش میگفتم نمیشه منو بیهوش کنید منم بی حسی میترسم هی متخصص بیهوشیه سعی می‌کرد با من شوخی کنه منو بخندونه من گریه میکردم میگفتم منو بیهوش کن من میترسم
دیگه بلندم کردم همش میگفتن آروم باش ما بی حسی بزنیم برای بچت خطرناکه ها
من میترسیدم هی خودمو سفت میکردم سوزنه درست نمیرفت
پنج شیش بار زد تا اینکه بار آخر درست شد
درازم کردنو منم ولو شده بودم دردم آروم شده بود تازه چشام باز شده بود داشتم میدیدم چه خبره هی اونا باهام حرف میزدن
منم جواب میدادن تا اینکه گفتن به دنیا اومد ولی گفتن اکسیژن خونش پایینه جفتم کنده شده بود شانس آوردم اگه ریحانه نبود یا خونریزی نمیکردم بچم از دست میرفت

۲ پاسخ

اما همه این ها ارزش داشت واقعا منم سزارین شدم امروز ۶ روز اما این همه سخته کشیدم تا دنیام پیشم باشه

خداروشکرررر قدم پر برکت باشه♥️♥️

سوال های مرتبط

مامان آیرا 🥹🩷 مامان آیرا 🥹🩷 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان
پارت چهارم:

ولی انقد دردم زیاد بود اون چیزی نبود انگار
بعد میدیدم اینا انقد شل دارن کار انجام میدن
به ریحانه میگفتم اگه نمیخواین منو سزارین کنین حداقل این سوند رو دربیارین من دو تا درد نکشم
اونم‌میگفت مریضیم‌مگه سزارین نکنیم نگران نباش چیزی نیس
بعد دید انقد درد دارم گفت میخوای بلند شو وایسا یکم راه برو دردت آروم میشه
خودشم برگشت که ماسک اکسیژن بهم بده
منم تا بلند شدم شبیه حس کیسه آب انکار یه عالمه آب ازم ریخت حتی جون نداشتم نگاه کنم چیه
اول فکر‌کردم کیسه ابمه باز
به ریحانه گفتم یه چیزی ازم ریخت
اونم برگشت ببینه چیه منم سرمو گرفتم پایین که ببینم دیدم زیر پام پر خونه
انقددد ترسیده بودم همش حس میکردم یا خودم میمیرم یا بچم
دیگه ریحانه سریع منو خوابوند رو تخت و معاینم کرد بقیه رو صدا کرد که اتاق عملو اورژانسی آماده کنید جفتش کنده شده
دیگه همینجوری از من خون میرفت تا یه تخت آوردن گفتن دراز بکش روش منم دراز کشیدم زیرم سریع پر خون شد
روم یه ملافه انداختن دیدن خونی شدش یدونه دیگه روم انداختن که فکر کنم تو راهرو مامانم اینا هستن نترسن
شوهرمم قبل خون ریزیم بیرون کرده بودن چون داشتم برای سزارین آماده میشدم
اکسیژنمو وصل کردن و راه افتادیم سمت اتاق عمل توی راهرو مامانم و شوهرم بودن به زور برای اینکه نگران نشن گفتم خوبن و ما رفتیم سمت اتاق عمل
من یخ‌کرده بودم
من اصلا فکرشو نمیکردم بخوام سزارین شم
امادگیشو نداشتم چون لگنم خوب بود ورزش میکردم
دیگه رسیدیم یه جایی که باید از روی تختی که روش بودم میرفتم روی یه تخت دیگه که بریم تو اتاق عمل
مامان سدنا مامان سدنا ۵ ماهگی
پارت سوم تجربه زایمان
برسه اتاق عمل لرز وحشتناکی گرفتم از ترس تو راهرو که داشتن میبردنم بشون میگفتم پشیمون شدم برمگردونین بعد گفتن میری طبیعی گفتم نه تخم میزام😂🤣دیگه کلا هذیون گفتنم شروع شد رسیدم اتاق عمل خیلی سرد بود منم لرز وحشتناک که داشتم از ترس اونجا اومدن سوند بزنن میگفتم میشه نزنین🥲😂اومدن بی حسی میگفتم میشه بیهوش کنین🥲😅کلا همش ساز خودمو میزدم ولی خدایی نه سوند درد داشت نه امپول بی حسی دیگه دکترمم اومد دید لرز دارم گفت کولرو خاموش کنین عمل شد حالا این وسط من هی میگفتن دستام تروخدا ببندین و هی هذیون میگفتم کمک بیهوشی بالاسرم بود باهام حرف میزد استرسم و کم میکرد قبل عمل بهم گفت بچه میخای باز میگفتم دیگه نه وقتی بچم بدنیا اومد میگفتن بازم میخام🤣🤣اصلا هیچی هیچی حس نکردم از عمل واقعا واقعا واقعا راحت و خوب بود همش میگم خیلی خوب بود کادر اتاق عمل استرسی که شدم همشون به روش خودشون کمکم کردن من واقعا راضی بودم از عملم و پرسنل بیمارستان همه چی
بعد دیگه بردنم ریکاوری دوساعت اونجا بودم خودم
مامان نورا🐣🎀 مامان نورا🐣🎀 ۸ ماهگی
پارت پنج :

قلبم داشت وایمیستاد و بدنم میلرزید مامانمو شوهرم اومدن تو اتاق و هی باهام حرف میزدن ارومم کنن پرستارا هم باهام حرف میزدن ولی من اصلا حرفای هیچکسو نمیشنیدم داد میزدم ک بچم مرده همه میگفتن نه صدای قلبشو که داری گوش میدی ولی من حتی از سدت ترس صدای قلب بچه روهم نمیشنیدم و بدنم میلرزید شوهرم منو گرفته بود ک نلرزم ولی اینقدر به شدت میلرزیدم ک تخت تکون میخورد 😭 اخه من از سزارین خیلی میترسیدم همیشه هی میگفتم توروخدا بیهوشم نکنید من نمیتونم گفتن باید سزارین بشی وگرنه بچه میمیره 😭 هرجور بود خودمو اروم کردم و با خودم گفتم شاید خواست خدا این بوده و همینطور اینو با خودم تکرار میکردم ک اروم بشم دیگه خلاصه ۵ دقیقه گذشت و برانکارد اوردن و بردنم اتاق عمل من همش میگفتم من دیگه برنمیگردم و میمیرم زیر عمل مامانمو شوهرمم گریه میکردن 😭 دیگه اونا تا پشت در اومدن و من رفتم اتاق عمل 😨 وقتی رفتم دیدم دکترم اونجاس چشمم که به دکتر افتاد شروع کردم حق حق کردن دکترم باهام حرف زد و ارومم کرد دیگه گفتن بیهوش کامل نمیشه چون وقت نیست از کمر باید بیهوش کنن ، سریع خوابوندنم روی تخت و گفتن بشین و دستما دو نفر گرفتن و دکتر بیهوشی اومد و سوزن زد توی کمرمو سریع گفتن دراز بکش
مامان شاهان مامان شاهان ۳ ماهگی
پارت چهارم

دیدن نه من بی حس نشدم همش دارم جیغ میرنم گفتن باید بیهوشش کنیم گاز بیهوشی زدن ولی تاثیر نداشت گفتن غذا خوردی نمی‌دونم بخاطر چی بود که بیهوش نشدم شانس بد من خدا به روی هیچکس نیاره خیلی بد بود

ولی دوتا لایه اولی کامل حس کردم برای بقیه دیگه بی حس شدم
بعد دیدم یکی روی قفسه سینه مو فشار میده و یهویی انگار شکمم خالی شد یه حس عجیبی داشت ‌صدای گریه بچه بلند شد اون لحظه تمام اتفاق های بدو فراموش کردم یه حس خیلی خوبی بود گریه میکردم میگفتم میخوام ببینمش بعد شانس من اون موقع دیگه داشتم بیهوش میشدم یه آمپول بهم زدن بچه رو بردن کاراشو کنن گفتن وزن ۲۵۰۰شنیدم گریه میکردم چرا چرا سنو که گفته ۳۳۰۰ خیلی تعجب کرده بودم
میگفتم بچم میره دستگاه گفتن نه وزنش نرماله بعد گفتم نشونم بدینش گرفتن بغل صورتم ولی چشام تار بود میگفتم نمیبینمش حالم خیلی بد شده بود
بردنمون اتاق ریکاوری بچه اون ور بود بهش سرم میدادن میگفتن قندش افتاده گفتم منکه بیهوش نشدم بیارین شیرش بدم چرا قندش افتاده گفتن شیر نداری هی بهش سرم میدادن یکساعتی که توی ریکاوری بودم
مامان فسقلی مامان فسقلی روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان قسمت ششم

که دکتر گفت ترشح سبز رنگ کمی توشه
اتاق رو آماده کنید سزارین اورژانسی..
دیگه تا آماده کنن تقریبا ی ساعتی شد ،بعد یکیشون اومد سوند رو وصل کرد بهم..
یکی از خدمات اونجا اومد گفت پاشو بریم برای سزارین ،دیگه بزور پاشدم چون سوند بهم وصل بود راه رفتن یجوری بود
یه تخت دیگه بود گفت دراز بکش روی این ،دراز کشیدم و پتو زد روم و پروندمم گذاشت روی تخت و بردنم بیرون از بلوک زایمان ( من طبقه ۳ بودم برای زایمان طبیعی ،اتاق عمل سزارین طبقه چهارم بود) مامانم و شوهرمم اونجا بودن اونارو دیدم و رفتیم بالا
از بالا ام جلو در ورودی اتاق عمل یه تخت دیگه آوردن گفتن آروم بیا روی این یکی تخت،اروم رفتم روی اون تخت و یه مردی بود که بردتم تو اتاق عمل و گفت حالا دوباره آروم برو روی تخت اتاق عمل
بازم آروم آروم خودمو هُل دادم روی تخت اتاق عمل
وای که چقدر سرد بود اتاق عمله،داشتم میلرزیدم گفتم خیلی سردمه یه زنه گفت کولرو خاموش میکنم الان
چند نفر اونجا بودن زن و مرد
دیگه دکتر بی حسی اومد خیلی ام خوش اخلاق بود ( کلا بجز یکیشون که دختره خیلی رو مخ بود بقیه شون خوب بودن)
مامان رها🐤 مامان رها🐤 ۵ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۳
رفتم اتاق عمل دستگاه هارو که دیدم خیلی ترسیدم ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم نشستم روی تخت کادر اتاق عمل میدیدن خیلی میلزم هی سعی میکردن یکاری کنن یادم بره دکترم میگف چه ژلیش خوشرنگی زدی مامان خوشگل کردی برای دخترت از این جور حرفا همه چی آماده شده بود دکترم گف خب بی حسی و شروع کنید همونجوری که نشسته بودم گفتن پاهاتو صاف کن خودتو حسابی شل کن اصلا سفت نکن منم حسابیییی ترسیده بودم نمیتونستم لرزش بدنمو کم کنم یکی از اون کادر اتاق عمل کنارم بود گفت دست منو بگیر فشار بده ترست بریزه گفتم میشه بیهوشم کنید من میترسم از آمپول بی حسی یهو دیدم کمرم مثل آمپول معمولی درد گرف بعدشم آروم آروم پاهام داغ شد خوابوندنم روی تخت بهم چشمک زد دکتر بیهوشیه گفت دیدی هیچی نبود دیگه از سینه به پایین و حس نمیکردم یه پرده جلوم وصل کردن چیزی نمیدیدم ولی یه پنج دیقه گذشت تنگی نفس گرفتم برام اکسیژن وصل کردن نمیدونم چقدر دیگه گذشت ولی یه تکون های ریزی رو فهمیدم بعدشم بهترین صدای زندگیمو شنیدم انگار دیگه نفسم تنگ نمیشد انگار رو آسمونا بودم یکم بعدش صورت داغشو گذاشتن رو صورتم دیگه گریه نکرد یکم نق میزد همونجا سینمو گذاشتن دهنش و رها هم سریع گرفت خداروشکر شیرداشتم بهترین لحظه عمرم بود وقتی داشت مک میزد سینمو تو همین حس و حال بودم سقف و نگاه کردم از توی لامپ بزرگی که وصل بود حالت آیینه شکل بود شکمم و دیدم برش خورده بود و دکترم داشت میدوخت حالم بد شد چشام سیاهی رفت...
مامان رادوین💙 مامان رادوین💙 ۶ ماهگی
تجربه زایمانم پارت 3❌👇🏻

از شانس من دکتر خودم این هفته نبود و ی دکتر ک قبلا پیشش رفته بودم و راضی نبودم ازش اومد بالاسرم معاینه کرد خیلی درد داشت😭
گفتن سجده برو و حالت دسشویی گفتن بشین زور بزن
یکم ک گذشت باز معاینه کردن این وسط چن بار معاینه میکردن و میگفتن تو دردات زور بزن 9سانت شده بودم سر بچه رو میدیدن

خیلی زور زدم ولی میگفتن کافی نیس خسته شده بودم و گیج😭
ساعت یک و خورده ای بود بردنم رو تخت زایمان آمپول بی حسی زدن و بتادین میریختن وکیوم میکرد داخل با ضرب میکشید بیرون مردم و زنده شدم😭هر چقد زور زدم نمیشد
خسته شدم گیج بودم دیگه چیزی نمیفهمیدم دیدم همه دارن ب طرف میرن با عجله ی کاغذ اوردن امضا کردم
خدمه گذاشتم رو ویلچر و از زایشگاه ب شتاب بردم بیرون توراه رو با سرعت میرفت و من جیغ میزدم نصفه شب😭
از استرس داشتم میمردم هی میگفتم چیشده میگف چیزی نیس نترس قسمتته سزارین بشی
میگفتم چقد گفتممم الان یادتون اومده الان ک انقد عذاب کشیدم
بردنم اتاق عمل لباسم باز بود لخت بودم دو تا دکتر مرد داخل بودن و منم معذب کمکم کردن برم رو تخت همینجوری اسممو میپرسیدن من میگفتم بچم چیشده جواب نمیدادن لعنتیااا مردم از استرس😭...
مامان آیرا 🥹🩷 مامان آیرا 🥹🩷 روزهای ابتدایی تولد
تجربه زایمان
پارت دوم :

هم ترسیده بودم هم خوشحال بودم
به شوهرم گفتم کیسه آبم پاره شد اونم بلند شده بود خیلی استرس داشت
دیگه به ریحانه پیام دادم و اونم گفت هماهنگ می‌کنم برید بیمارستان
ما هم که از قبل وسایلشو پشت ماشین گذاشته بودیم فقط مدارکو برداشتیم و رفتیم
۴۰ دقیقه راه داشتیم تو این مدتم داشت از من آب میرفت
خیلی کم شده بود ولی
دیگه رسیدیم بیمارستان و پذیرش کردن
به من گفتن برو داخل اتاق لباس بهت میدیم عوض کن
منم رفتم و عوض کردم تنها تو اتاق بودم استرس خیلی زیاد داشتم یه کوچولو درد داشتم ولی خیلی حالم خوب بود فکر میکردم خیلی راحت الان دیگه زایمان می‌کنم
اومدن nst گرفتن و من همش میپرسیدم همسرم نمیاد داخل اونام میگفتن میاد همسرمم یکم بعدش اومد و کلا پیشم بود فقط بهش گفتن که از اتاق بیرون نیا
دیگه ما همنیجوری تا ۱۲ ۱ میچرخیدیم و یکم ورزش میکردیم با شوهرم
هی میومدن نوار قلبشو میگرفتن
اومدن معاینم کردن پیشرفتم خوب بود
دیگه آخرین بار ۴ سانت بودم و هر ۲ دقیقه انقباض داشتم که گفت زنگ بزن ریحانه بیاد دیگه
منم زنگ زدم اونم گفت الان راه میوفتم
بازم دردام خیلی قابل تحمل بود
مامان آیسل❤🤰🧿 مامان آیسل❤🤰🧿 ۵ ماهگی
پارت دو
یه چند ساعتیم با اون آمپول درد کشیدم انقد جیغ کشیده بودم گلوم گرفته بود پرستارمم یه سر نمیزد بهم ببینه مردم یا نه دیدم کسی نمیاد اون دستگاهه چرخ داشت با اون رفتم حمومی ک تو اتاق بود آب داغ رو باز کردم گرفتم رو شکمم دردم کمتر شده بود منو خواب گرفته بود یعنی وقتایی ک درد میرفت با کمک آب داغ حس بیهوش شدن داشتم خوابم میومد شدید دوشبم بی‌خوابی کشیده بود بخاطر دردام تو مرز افتادن بودم ک کیسه آبم ترکید زیر دوش آخ همین ک کیسه آبم ترکید دردام درحد مرگ شده بوداصلا خوده مرگ بود حس میکردم دونه ب دونه استخونام داره میشکنه یجوری آروم آروم رفتم بیرون پرستارو صدا کردم اومد دید کیسه آبم ترکیده معاینه ام کرد گفت تازه چهار سانتی داشتم میمردم بازم همونجوری با اون همه درد سرپا وایسادم انگاری شیر وصل کرده بودن بهم همونجوری ازم آب میرفت هی از ساعت میومدن معاینه میکردن میدیدن هنوز فول نشدم دیگ ساعت شد ۱۱ نیم اینا اگه اشتباه نکنم ک اومدن گفتن شدم ۹ سانت کم کم آماده شدن باز یه آمپول دیگ زدن ک هی زورم میومد یجوری ک چشام از کاسه داشت درمیومد دستگاه رو باز کردن خوابیدم رو تخت هی گفتن زر بزن وقتی دردت اومد انقد زور زدم انقد درد کشیدم تا ساعت شد یک ک شیفت پرستارم تموم شد منم نفسای آخرم بود هی اکسیژن و فشار اینجور چیزا ازم میگرفتن
مامان قلب من(💙) مامان قلب من(💙) ۳ ماهگی
پارت سوم
رفتم ریکاوری خیلی خوابم داشت ولی ب زور خودمو بیدار نگه داشتم. نینی اوردن شیر بخوره گفتم شیر دارم؟ گفت اره باید چک کنیم میتونه بخوره یا نه. ی ساعت تو ریکاوری بودم و بعد با پسرم منو بردن بیرون اتاق عمل. همه منتظر بودن منم این لبخند از لبام نمی رفت اون حس خوب. پرستار گفت خوبی گفتم عالی هنوز بی حسم، 🤣 رفتیم بخش رو تخت گذاشتن منو و همراهام اومدن و پرستارا هی میان چک کنن . چند بار شکمو فشار دادن ک همه تو بی حسی بود ولی یکیش وقتی بود ک بی حسی داشت میرفت و ی کوچولو درد داشت دو ثانیه فقط گفتم آیی یواش. دیگ ساعت ملاقات شد و من خوشحال ک هنوز بی حسم همش منتظر دردای پریودی شدید بودم. دیگ داشت بی حسی از بدنم میرفت حس میکردم گز پاهام ب مچ رسیده مثلا ولی هنوز بی درد. پرستارا هم هر 3 ساعت شیاف میزاشتن. ملاقاتم انقد صحبت و شوخی کردم ک نگو همه گفتن واقعا درد نداری گفتم نه هنوز بی حسم. دیگ تقریبا 5_۶ غروب ی حس خیلی ریزی قسمت بخیه داشتم درد نه. ساعت ۷ گفتن مایعات شرو کن که انگار دنیارو ب من دادن چون خیلی تشنم بود. با نسکافه و اینا شرو کردم چایی نبات و... تااا ۱2 شب مایعات خوردم ولی کم کم ک حالت تهوع نگیرم ی وقت. ازشون پرسیدم کی باید راه برم گفت 12.منم کم کم رو تخت شرو کردم ب تکون دادن پاهام چون خشک شده بود ک واسه راه رفتن کارم اسونتر باشه. هنوزم درد نداشتم ولی میدونستم جا بخیه هام ی فشاری هست. ساعت 12 گفتن بیا راه بریم منم کابوس بود برام چون همه از اولین راه رفتن نالیده بودن اینجا. اروم بلندم کردن از تخت نشستم. ی حس بدی هست درد نیست یکم نشستم راستی قبل راه رفتن یواشکی 2 تا شیاف گذاشتم با خودم برده بودم. نشستم رو تخت و اولین پایین اومدن خیلی سخت بود. درد نداشت ولی ادم نمیتونست چطوری بیاد🤣
مامان مهدیار 👶🏻 مامان مهدیار 👶🏻 ۴ ماهگی
پارت ۲ ( تجربه سزارین)

لباس پوشیدم و دراز کشیدم تا نوبتم بشه،خلاصه برام سرم زدن و نزدیک تایم عملم اومدن سوند وصل کنن، انقد اینجا نظرات راجع به سوند ترسناک بود هی میگفتم میشه وقتی بی حسم برام بزنید، که گفتن درد نداره اصلا، منم بیخیال شدم، بعد برام زدن اصلااااا اصلااا اصلااااا درد نداشت بی اغراق، دیگه صدام کردن ویلچر اوردن، منم استرسم بیشتر شد، رفتیم فیلمبردار اومد از منو همسرم فیلم گرفت و حسمونو پرسید، بعدش با همسرم و پرستار رفتیم تا دم اتاق عمل، منم موقع خداحافظی از همسرم کلی گریه کردم،چون واقعا استرس داشتم، بعدش بردنم اتاق عمل، اونجا رفتم رو تخت، دیگه قضیه جدی شد، دکترم اومد، سه تا متخصص بیهوشی، دوتا کارشناس اتاق عمل و‌ چندتا پرستار🫠 هی گفتم توروخدا هرکاری خواستین بکنین قبلش به من بگین بدونم امادگیشو داشته باشم کمتر بترسم، بعد متخصص بیهوشی کلی باهام حرف زد و شوخی کرد کلا جو اتاق عمل عوض شد انقد خندیدیم، دیگه گفت میخوام داروی بی حسی بزنم، منم دستام یخ کرد از استرس😁 دکترم بغلم کرد کلی ، دستمو‌ گرفت باهام حرف زد، اونم امپول بی حسی موضعی کمر رو زد، چون درد امپول اصلی بیشتره، بعد که اون قسمت کمرم بی حس شد، امپول اصلی رو زد، دیگه گفتن دراز بکش، پرده رو کشیدن، دکترم گفت فاطمه اصلا نترس، ما هنوز قرار نیست شروع کنیم، ۲۰ دقیقه طول میکشه اثر کنه، فعلا میخوایم با بتادین بشوریم و اماده کنیم…
مامان رادوین💙 مامان رادوین💙 ۶ ماهگی
تجربه زایمان پارت 2❌👇🏻
لباسامو عوض کردم نوارقلب گرفتن ساعت 6منو بردن زایشگاه گفتن راه برو و ورزش کن منم انجام دادم
ساعت 7 بود ک امپول فشار زدن و یکی اومد معاینه کرد و گفت هنوز همون4سانتی🥲💔
بعد از معاینه رو تخت خوابیده بودم و دردام هی شدید تر میشد ک حس کردم آب ازم خارج شده صداشون کردم اومدن گفتن کیسه آبته و گفتن قرار بود دردات شروع بشه و فردا صبح زایمانت کنیم ک دیگه الان کیسه ابت باز شده صبر نمیکنیم
اوردنم پایین گفتن برو دسشویی رو توالت فرنگی بشین نیم ساعت بعد بیا راه برو و حین دردات ورزش کن🥲
ساعت میگذشت و من شدم 5سانت
همینجوری ادامه دادم و باز رفتم دسشویی ک دردام انقد شدید بود فقط جیغ میزدم اومدن نگا کردن دیدن خون زیاد ازم خارج شده دستمو گرفتن گفتن زود پاشو بریم بخواب معاینت کنیم
اسم معاینه میومد وحشت داشتم😭
7سانت شده بودم ک گفتن رو تخت سجده برو و با روغن کمرم ماساژ میدادن منم داغون بودم از درد
این وسط خوابمم گرفته بود چون شب قبلشم نخوابیده بودم داروها هم اثر گذاشته بود گیج بودم...
مامان ماهان مامان ماهان ۴ ماهگی
پارت ۲ تجربه زایمان:
۲ نفر جلوی خودم داشتن درد میکشیدن و جیغ و داد میکردن و من واقعا ترسیده بودم خیلی هم ترسیده بودم ولی هی خودمو آروم میکردم. یه خانم دکتری بود که بی دردی میزد اومد بهم گفت نترسیا برات بی دردی میزنم منم لبخند زدم گفتم باشه😄 بهم شکلات هم داد😅 من از استرس شب قبلش نخوابیده بودم و هی خوابم میگرفت می اومدن بیدارم میکردن میگفتن مگه نمیخوای زودتر زایمان کنی بلند شو نوک سینه هاتو ماساژ بده خودش مثل آمپول فشار عمل میکنه.
آخرین بار که معاینه شده بودم دهانه رحمم از ۳ سانت بیشتر باز نشده بود و وضعیت نوار قلب بچم هی داشت بدتر میشد که دکترم گفت ببرینش اتاق عمل ، یعنی اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن. خیلی خوشحال بودم که قرار نیست طبیعی زایمان کنم نمیدونم شایدم میتونستم از پسش بر بیام ولی اون لحظه خیلی ترسیده بودم. دکتر اومد و بی حسی از کمر زدن برام. پاهام شروع کرد به گرم شدن و بی حس شد. عمل رو شروع کردن. چیزی حس نمیکردم . تا به خودم اومدم صدای گریه اش اومد. وای که چقدر شیرین بود، بهترین احساس عمرم بود اشکام همینجوری ناخوداگاه می اومدن. انگار همه ی دنیا رو بهم داده بودن اون لحظه، آوردنش صورتشو چسبوندن به لپم و من بوسیدمش.ولی خوب نتونستم ببینمش چون چشم هام پر اشک بود.