۳ پاسخ

با سرنگ به زور بهش بده

نه نمیشه

نه به نظرم نکن

سوال های مرتبط

مامان محمدجواد و ملکا مامان محمدجواد و ملکا ۵ سالگی
مامان مسدود شدیم مامان مسدود شدیم ۵ سالگی
#پارت40

-نمی‌تونم مینو منتظر منه، می‌ترسه اگر خونه نباشم باید برم خونم.

وقتی صداقت در حرف‌هایش باعث شد راهنما بزند و مسیر را به سمت پایین شهر دور بزند.

هر دو تا مقصد سکوت کرده بودند و‌ ملورین هر از گاهی به کیسه داخل دستش نگاه می‌کرد و لبخند می‌زند.

با این وسایل خورد و خوراک چند ماهشان جور شده بود و فقط مجبور بود پول داروهای مینو را بدهد.

محمد با دیدن ملورین آب دهانش را به سختی قورت داد، مثل اینکه واقعا محتاج بود که با چند تا بسته خوراکی اینطوری خوشحالی می‌کرد.

با یک دست فرمانش را گرفت و دستش را جلو برد، ملورین خودش را جمع کرد و به محمد نگاه انداخت.

در داشبورد را باز کرد و کاندوم و قرص‌ها را کنار زد، دستش را بیشتر دراز کرد و حواسش را به جلو داد.

دستش که به پول هایی که در داشبورد خورد برداشت و به ملورین گفت:
-در داشبورد رو ببند.

ملورین سر تکان داد و این کار را انجام داد، در حال رسیدن به مقصر بودند که یک دسته تراول دستش داد.

دختر همونطور به دست محمد خیره شده بود که توی هوا تکانش داد.
-بگیر دستم خشک‌شد.

-این چیه؟
-بگیرش.

ملورین از دستش گرفت و سوالی به نیم‌رخش نگاه کرد.
-برای خرج دوا و درمون خواهرت به دردت می‌خوره.

ملورین بغضی کرد این خانواده بیشتر از هر کسی به دادش رسیده بودند، همسایه‌های چندین ساله‌اش که اصلا برایشان اهمیتی نداشت که با چه چیزی دست وپنجه نرم میکرد
مامان رمان گندم مامان رمان گندم ۵ سالگی
#پارت116

دخترک دست هایش را در هم پیچ داد و به ارامی زمزمه کرد:

- دوست ندارم تو اون حال و روز ببینمش!

سر بالا گرفت و نگاهی به چشم‌های محمد انداخت و اهسته تر از قبل ادامه داد:

- موهاشم داره میریزه!

محمد با استیصال دستی به موهایش کشاند و همانطور که انها را عقب می‌فرستاد گفت:

- مینو روحیش قویه ولی اگه تو رو تو این حال و روز ببینه، حالش بد میشه ها!

راست میگفت!
مینوی عزیزش حتی از او هم قوی تر بود!

دخترکی خرد سال که با سن کمش با بیماری شدیدی که داشت مبارزه میکرد و دم نمیزد!

مینو قوی تر از اویی بود که با دیدن حال و روز خواهر کوچک ترش جان از بدنش رفته بود.

محمد به ارامی شانه‌ی دخترک را لمس کرد و تکانی کوتاه به شانه‌اش داد و گفت:

- بریم تو، ببینه تو هم اینجایی حالش بهتر میشه، بدو دختر خوب پاشو!

بی میل از روی صندلی پاشده و به همراه محمد وارد اتاق شد و چشمش مینو را شکار کرد.

روی تخت نشسته بود و عروسکش را محکم به تنش فشار میداد


صدای در را که شنید به سمت ان دو برگشت و با لبخندی ذوق زده رو به ملورین گفت:

- اومدی ابجی؟