۱۰ پاسخ

هزیزم اوضاع ما هم دقیا مثل خودته، همش توجه ام به بچمه همش نگرانشم چون نوزاده دوست ندارم کسی بیاد و بره یا به بچم نزدیک شه، همش با شوهرم دعوام میشه اصلا خودم موندم چرا انقدر به همه چیز حساس شدمو زود واکنش نشون میدم ، برای همه چیز حرص میخورمو جوش میزنم به همه چیز حساس شدم
با همه دعوا دارم🥲
هم شوهرمو دوست دارم هم دوست دارم بزنمش😂🥲 کاملا روانی شدم
شوهرمم درک نمیکنه خیلی باهام یکی به دو میکنه بی خوابی پدرمو درآورده
چون شیر خودمو به بچم میدم منع غذایی دارم
بچم کولیک و ریفلاکس شدیدم داره طفلک همش دلدردای شدید داره
بعضی وقتا یهو دیوونه میشم انقدر جیغ و داد میکنم رو شوهرم
شوهرمم میگه افسردگی زایمان تا کی؟! مگه میشه عوارض زایمان باشه دو ماهه زایمان کردی
دیگه درک نمیکنه که یه سریا واقعا تا ۱ سال درگیره افسردگی میشن
خلاصه که روزای سختیه
ولی بارم شکر به بت دیته گلایی که خدا بهمون هدیه داده 🙏🌺

درکت میکنم عزیزم
من خودم با اینکه توی جمعم ولی دلم میگیره
هی حس میکنم ناکافی ام واسه بچم و نمیتونم بزرگش کنم یا نمیتونم دیگه مثل قبل زندگی کنم
اینوه بچم با سینم سیر نمیشه داغون میشم یا کم میارم و میرم دستشویی گریه میکنم
کلا بهت بگم اینا عادیه و ما باید از این مسیر بگذریم .نیاز به دردودل داشتی حتما اینجا پیام بزار دلت اروم میشه یکم

دخترمنم نارس دنیا اومده منم دقیقا حس تورو دارم ولی سعی کن حالتو خوب کنی اینا همه عوارض زایمانه
الان سه ماه از زایمانم میگذره روزای خیلی بدی گذروندم شاید الآنم حالم خوب نباشه ولی بخاطر دخترم باید خوب باشه اون چه تقصیری نداره

داغان🥴
من اصن با شوهرم یجوری درگیر میشم برگای خودمم میریزع اصن نمیتونم باهاش کنار بیام

چقد میتونم همه چیو هندل کنم لبخند بزنم مگه من رباتم؟؟ چرا همش باید نگران تمیزی خونه باشم چه اشکال داره بزار سینک ظرف جمع شه بزار خونه نامرتب باشه چه اشکال داره سرفرصت تمیزمبکنی اول خودم استراحت کنم... خودم نفش بگیرم...خودم سرحال شم بعد... باور کن !!! مثلا مهمون یهو سرزده بیاد به من چه ؟!؟!؟ خونه خودمه شرایط خودمه بیخود کرده سر زده بیاد...خونه ای که تازه خانمش زایمان کرده چه انتظاری میره ؟! همینکه داریم به بچه میرسیم خیلیه !!! من سر ده روز اومدم خونه خودم💔سختی های زیادی کشیدم ....ولی باور کن همه چیو باهم هندل کنیم نمیشه چنددتارو رها کن تا نفس بکشی... روزایی که حالشو ندارم تو خونه تیپ نمیزنم برا شوهرم‌ منم آدمم روزای بهم ریختگی دارم... این موقع هاست که ادما بیشتر معنی زندگیو میفهمن

منم به بچم فکر میکنم چون خیلی کوچیکه وطبیعیه که فقط به اون فکر کنی
سعی کن خودتو جمع وجور کنی
من اوایل اشپزی هم نمیکردم بعد زایمانم
بعد 20روز براشون اشپزی کردم منظورم شوعر دختر بزرگه
ظرفها رو هم خودشون میشستن
تا الان اشپزی نظافتم تیکه تیکه دارم تمیز میکنم که خسته نشم

من برعکس حس وابستکی زیادی به شوهرم میکنم و پسرم چون خیلی اذیت میکنه ،بعضی وقتا که خسته میشم دوس دارم چندساعت نبینمش.
البته چند روزی هست که بهتر شده انگاری . روحیه ام خیلی خوب شده از وقتی بیشتر میخوابه .
منم هیچ جا نمیشه برم . هیچکاری نمیشه بکنم چون همش میترسم بیدار بشه و گریه کنه کارم نصفه بمونه، حتی خوابم نمیبره چون استرس دارم که الان گریه میکنه .

کاملا درکت میکنم💔تنهاچیزی که میتونم بهت بگم اینه که منم باهات درد میکشم...ما زنا بعداز زایمان خیلی عوض میشیم کاش اطرافیانمون درکش میکردن...باور کن مردا دست خودشون نیست نهایتا بتونن ده درصد درکمون کنن یا کمکمون کنن...خسته میشن نمیدونن باید باما چیکارکنن فک میکنن مثلا اگه بریم بیرون شام بخوریم دیگه تا اخر عمرحالمون خوب میشه...سعی کن بهش به فال نیک نگاه کنی سخت نگیر یکمم بیخیالی بزن باور کن...من خیلی زندگیمو سخت کردم میخاستم به همه چی برسم به خونه به دخترم به خودم به شوهرم به تفریحم به مهمونی به خرید به همه چی ولی اخرسردیدم فقط دارم دوندگی میکنم و خسته میشم و هیچکدومو به نحو احسن انجام ندادم برا همین رهاکردم... مگه چقد میتونم قوی باشم؟؟ بقیه کامنت بعدی

سلام عزیزم منم همینجوریم دختر دو ماهش هست تو شهر غریب هم هستم مادرم اینا همه اراک هستن خودتو بزن ب بی‌خیالی سعی کن رابطه تو با شوهرت بهتر کنی چون فقط اون مدام می‌تونه پیشت باشه اینک مادرت ی هفته ده روز بیاد پیشت اولو آخر ک می‌ره خونه خودش

ماهم هیچی همش تنها نزدیک 20ساعت از خونوادم دورمو ی شهر بدون امکانات و گاز و آب دارم زندگی میکنم فقط میخام هرچه زودتر تموم بشه برگردم فقط خودمو با دخترم سرگرم کردم ی جای دیدنی هم نداره ادم بره اصلا نمیدونم کی شب میشه کی روز میشه همش خونه تنها

سوال های مرتبط

مامان آوین🪷🩷 مامان آوین🪷🩷 ۲ ماهگی
مامان فندق مامان فندق ۴ ماهگی
فکر کن با اون حال بد که به خاطر بخیه های طبیعیم نمیتونسم بنشینم و به خاطر سزارین اصلاااا نمیتونسم چپ و راست بشم از سه طبقه رفتم پایین و رفتم که شب همراه بچه ام بشم . پنج ساعت تمام روی صندلی نشستم و سیرش دادم و عوضش کردم و گذاشتم تو دستگاه دیگه جونم داشت درمیومد😭😭که گفتن بگو مامانت بیاد ولی بهش شیر خشک بده. این شد اول مصیبت من. از طرفی اوضاع جسمیم افتضاح بود . از طرفی پدرم درگیر سرطانه و برادرم اعتیاد داره و مستاجرن خانوادم اصلا وضعیت روحیم خوب نبود . مادرم شبا بیدارم می‌کرد شیر بده من بیدار نمی‌شدم حال روحی و جسمیم خوب نبود تا بیست روز اینطوری گذشت و پسر من دیگه سینه اکو نگرفت😭😭😭الان ۵۵ روزشه و وقتی سینه اکو می‌خواد بخوره زور میزنه گریه میکنه از خودم متنفرم که چرا بهش شیر خشک دادم نکنه بچه ام ضعیف بشه 😭😭😭نکنه زود رسد نکنه😭😭😭😭الکی به شوهرم و خانواده اش گفتم شیرم سنگینه که اینطور میکنه دکترم گفته نده دیگه شیرتو اما خودم دارم از عذاب وجدان داغون‌میشم😭😭از طرفی شوهرم ریزه است میترسم در آینده بچه ام ریزه شد بگن تقصیر توعه که شیر ندادی😭😭