۵ پاسخ

و مادرش شوهر من که اسمی که گذاشتیم البته پسرش گذاشته ههههه نمیپسنده البته هر اسمی گذاشته بودیم نمی‌پسندید و از عمد از لحظه ایی که کنار ما و بچه قرار میگیره پشت سر هم و یک نفس صداش می‌کنه فاطمه ههههههه

بچه رو ازهمون اول یا نباید به لباس زیاد پوشوندن عادت داد یا اگه عادت دادی دیگه نباید یهو پتو وکلاه رو ازش برداری،زود سرمامیخوره

خب بستگی ب دمای خونه هم داره عزیزم

ببرش دکتر
گرمش کن و ماساژش بده بدنش سرما خورده

مادرشوهرا همشون جن ده استن

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا مامان معجزه خدا ۳ ماهگی
این بچه داری چقد سخته خصوصا اگه دست تنها باشی منی که سزارین بودم بعد بیمارستان دو روز فقط خوابیدم بعد که بخاطر زردی پسرم تو بیمارستان بستری شد و تمیز کاریش اینا با خودم بود از اول الانم داشتم شام می‌پختم واسه خودم که پسرم گریه کرد اومدم بهش شیر میدم دوباره گوشیو ول کردم پسرمو دادم به شوهرم رفتم بقیه شامو درست کردم یکم ظرف شستم بعد پسرم دوباره گریه کرد الان اومدم پسرم بغلمه و الان دارم می‌نویسم با خودم فکر می‌کنم وای که چقد روز های سختی گذروندم نه این که تنها باشم نه اتفاقا خواهرم‌ طبقه پایین من زندگی میکنه ولی یه بار نیومده تو خونمون شام بپزه من بخورم فقط سه چهار بار تو خونشون سوپ پخته و آورده همین وسلام باور می‌کنی لباس‌های بیمارستانمو دیروز شستم انداخته بودم تو ایوون مونده بود خواهرم می‌دونستا لباس هست ولی مادرم و اینا نمی‌دونستن اونم نمی‌شست اگه شوهرم کمکم نمیکرد من الان خیلی وقت از پا در اومده بودم ان شاءالله خدا همیشه نگه دارش باشه
مامان سارینا مامان سارینا ۴ ماهگی
تجربه من از افسردگی بعد زایمان
بعد زایمانم یه احساس غمگینی داشتم همش تا که از زایشگاه اومدیم خونه خیلی تحریک پذیر و پرخاشگر شده بودم همش سر مادرم و برادر خواهرام فریاد میزدم همش در خلوت میزدم زیر گریه میرفتم زیر پتو گریه میکردم تا که اومدیم خونه دیدم شوهرم اصلا بهم اهمیت و مهر و محبت نمیده گریه هام بیشتر شد همراه با درد قفسه سینه اشکم اصلا بند نمیومد احساس پوچی و بی همه کسی میکردم شوهر سنگدلم بی تفاوت از همه چی بیخیال رد میشد میدید حالم خوب نیس اما انگار نه انگار این حالمو بدتر کرد همش گریه و درد قفسه سینه و سردرد تا اینکه به خودم اومدم دیدم برای کسی مهم نیستم فقط با این گریه ها دارم خودمو عذاب میدم هیچ دلداری ندارم آخرش من میمونم و کلی مریضی تصمیم گرفتم برای خودم خوش باشم و بر این احساس غمگینی و پوچی گریه ها غلبه کنم تصمیم گرفتم به خاطر خودم و بچه هام خوشحال زندگی و کنم و اطرافیان برام مهم نباشن همجونجوری که من براشون زره ای اهمیت نداشتم