دوستان غصه داره منو میکشه خیلی ناراحتم از وقتی زایمان کردم کارام زیاد شده خودم دست تنهام اینا هیچی بخاطر آرشا ناراحتم هرشب میگیرمش توبغلم و گریه میکنم
قبلا ازساعت۴تا۱۰شب فقط باهم وقت میگذروندیم بیرون میرفتیم بازی میکردیم حالا گیر داداششم گریه میکنه همش نمیتونم زیاد باهاش بازی کنم کلییییییی بغل و بوسش میکنم ولی خس میکنم کافی نیس خیلی دلتنگشم بدون من وارد اتاقش نمیشد حالا همش تو اتاقش تنها بازی میکنه اخ قلبمممم غذامیدم داداشش گریه میکنه میبرم خموم باز داداشش اصلا نمیتونم وقت بگذرونم بچم وزن کم کرده مرتب ازش کمک میخوام چون کسی نیس کمکم کنه دلم میسوزه صبح ک میشه تا میخوام باهاش وقت بگذرونم داداشش بیدارمیشه شیر و رسیدگی میخواد
متاسفانه هیچکی نیس کمکم کنه شوهرم۳ظهرمیره تا۳شب صبحهاهم یا بیرون کارداره یا خوابه
خیلی آرشارو دوسش دارم دلم نمیاد بخاطر کاراش اذیتاش تذکربدم میترسم روحی اسیب ببینه خس میکنم کم گذاشتم ولی بیشتراز این درتوانم نیس
بعدازظهرا میگم بیا بازی وسط بازی میره سراغ داداشش هی باید تذکر بدم ک نرو بیدارش نکن یا صدام میکنه میگم نمیتونم بیام دستم بنده و دیرترمیرم چندبار تو حموم یا دستشویی مونده جون داداشش توبغلم گریه میکرد اخ امشب چقد گریه کردم هرشب واسش کتاب میخوندم ولی خالا نمیتونم بخدا بیهوش میشم شبا
خیلی دلم گرفته خیلی

۱۷ پاسخ

عزیزم عذاب وجدان نداشته باشی،شما داری صد خودتو میزاری ،واقعا بیشتر ازاین در توان ی مادر تنها نیست با دو تا بچه، خب آیهانم هنوز خیلی کوچیکه نیاز به مراقبت بیشتری داره،شما برای آرشا قطعا بیشتر از آیهان وقت داشتی و رسیدگی کردی، همه همینطورن فقط شما نیستی
کم کم داداششم بزرگ میشه و با هم بازی میکنن،شما هم ب این روزا لبخند میزنی

تازه حالا بزرگتر بشن باهم همبازی میشن خیلی خوب میشه، همه این خستگیا تموم میشه

روزا ک دخترم بیدار میشد پسرمو میذاشتم کنارش بهش میگفتم با خواهرت حرف بزن گاهی میزاشتم رو پاش میگفتم بخابونش بزرگتر شدن میگفتم بستنی دهنش بزار انفدر خوششون میومد

عزیزم ناراحتیت کاملا ب جا هست ولی اگر بزاری ارشا کمکت کنه ب خودش بیشتر. لذت میده من فاصله بچه هام دوساله دقیقا حتی پستونک و. شیشه دخترمم میدادم پسرم بزاره دهنش خودم نظارت میکردم
مای بی بی میگفتم بیاره
وقتایی ک دخترم خواب بود باذوق پسرمو میبردم میگفتم تا خوابه بریم نقاشی کنیم
اونث طفلیدوسالش بود خیلیضربه خورد چون. یک سال و. نیمگی مجبور شدم از شیر مادر بگیرمش

وااااقعا تحسینت میکنم فقط میتونم همینو بگم تو یه مادر خوب و کاملی هستی خودتو سرزنش نکن

این متنوبخون

تصویر

منم همینم عزیزم خیلی عذاب وجدان دارم حس میکنم برا دخترم کم میزارم

شیما جان تو بهترینی عزیزم
خیلی سخت نگیر
منم مشکلات خودمو دارم
فقط با حرف زدن قانعش کنم که برادرت خیلی به کمک و توجه احتیاج داره

ببین دقیقااااااااااا وضعیت تورو دارم منم دست تنها شرایط واقعاااا سخت، اما الان کوچلوم ۳ماه و نیمشه خدارو شکر داره وضعیت بهتر میشه، اصلا نگران نباش فقط ی خورده زمان میخاد،
منم قبل حامی با اراد هررووووز بیرون بودیم انقدر باهم خوش میگذرونیم، حامی بدنیا اومد همه چی تموم شد، حتی الان بچم تااین حد بگم تنها میخابه تا من ب حامی رسیدگی کنم واقعا نمیشه،، یا بعضی شبا میره بغل باباش،، حرفم و کوتاه کنم
الان حامی نزدیک ۴ماهشه من بهتر شدم نسبت ب اول الان دیگه ۳نفری باهم ذرمیایم بیرون اینو میخام بگم بهت زمان زمان زمان صبر کن،
الان دوباره مثل سابق حامی و میذارم تو کریرش، اراد هم پشت میشینه خودمم پشت فرمون میریم عشق وحااال❤❤❤

چقد حرفا ی دل منو زدین مامان آرشا منم پسرم دو سال ش بود باردار شدم با ویار شدید نمیتونستم به پسرم رسیدگی کنم تا اینکه دخترم دنبا اومد تا ۷ ماه رفلاکس شدید همش درگیر دخترم بودم اصلا وقت نداشتم به پسرم برسم یعنی تو بغلم می‌خوابید باید مژه هامو بگیره بخوابه بچم بمیرم براش شیرمو که نمی‌خورد حداقل این شیر خوردنش عذابم نده میرفتم روستا مثلت تو یه مسیر پیاده روی ریاد داشتم دوست داشت بغلش کنم نمیشد بچم پست سرم میومد اینارو که الان یاد میاد اشکام میریزه انشالله بسپریم به خداااا به سلامتی بزرگ بشن همبازی بشن همچنین پسرای گل شما

اتفاقا اون چیزی که به آرشا آسیب می‌زنه وابستگی به شماست بچه تو این سن باید بلد باشه خودشو سرگرم کنه و بازی کنه
مهد بهترین گزینه است که ماها دلمون نمیاد
مطمین باش تو الان برایش کافی هستی

منم بعد یه سال و نیم بازم دلتنگ روزاییم که با پسر بزرگم میگذروندم 😭
قبلا اینقد باهاش بازی میکردم و وقت میگذروندم ولی الان نمیرسم پسر کوچیکمم حسوده تا داداششو بغل میکنم جیغ میزنه میگه منو بغل کن .
میدونی چی عذابم میده پسر کوچیکم خیلیییی خودشو شیرین میکنه میریم مهمونی اینا همه چیو به او میدن فقط ب کوچیکه توجه میکنن پسر بزرگم با یه حسرتی بهشون نگا میکنه آتیش میگیرم با اینکه بار ها تذکر دادم ولی بازم کار خودشونو میکنن
یه ده دقیقه یبار میگه مامان منو دوست داری 😭😭😭

منم اوایل مثل شمابودم ولی دیگه عادی شدبرام انقدسخت نگیرلطفاخودتوداری نابودمیکنی بچس بالاخره نمیشه که همیشه تویه شرایط زندگی کردبعضی وقتام شرایط فرق میکنه وتوقرارنیس انقدغم بخوری اون بچه هانیازبه مادرباروحیه شاددارن.همش بگومیگذره

خدابه دادت برسه عزیزم منم همینجوری بودم اوایل زایمانم الان 4ماهه زایمان کردم هنوزم همینم بخدا اصلا نمیتونم ازپسراولم یکم فاصله بگیرم...هرچی بهش نزدیک میشم بیشتربهش احساس دلتنگی میکنم....احساس میکنم بهش ظلم کردم ،من تااون شبی که صبحش زایمان کردم پسرم میچسبیدبهم سرشومیذاشت روی بازوم باهم میخوابیدیم. اماالان دیگه ازسرش دراومده میرم پیشش بخوابم منوهول میده کنار.کاش اینچیزارومیدونستم اونوقت دیگه فاصلشونو میذاشتم 10یا9سال

من قبلا هم بهت گفتم عزیزم بااومدن بچه دوم ادم ده سال ب زندگیش اضافه میشه وکامل ترباید بشی
اول اینکه باید بچه اول وابستگیش کم بشه و کم کم مستقل بشه تاچن ماه اینده حتی عادت میکنه بدون کمک تو حمام کنه ودسشویی بره ک خیلی خوبه
توهم سعی کن خودتوجمع کنی همیشه اگ هشت ساعت میخابی الان پنج ساعت بخاب و ی تایمی ک بچه خابه باپسرت وقت بگذرون
کوچیکه رو هم محدود نکن بزار بره کنارش حتی بیدارشم کرد براش توضیح بده بگو این سنش کمه باید توارامش بخابه تازودتربزرگ بشه وباتو بازی کنه بزار بیاد نزدیکت مثلا باهم غذا درست کنین ازش کمک بخاه مثلا بگو لباس کصیفتو بنداز لباسشویی بد ببین چقد بیشتربهش خوش میگذره تاوقتی ک بهش گیر بدی و دورکنی ازخودت

کسی نزدیکتون نیست؟ مادری خواهری
کوچیکه چند وقتشه؟

کم کم همین احساساتت دیگ قطع میشه و میگی همش ک نمیشه بچه ها کمی هم خودم شوهرم وقت بزارم
چون تازه کاری اینجور هستی
خودمو فراموش نمیکنم ک مثل شما چقدر شب و روز براش گریه میکردم و افسردگی بعد زایمان داشتم و اصن ب روی خودم نیاوردم و کم کم تونستم همه چیو کنترل کنم سخت بود ولی تونستم
منم دست تنها بودم و هنوزم هستم
یعنی اینقدری ک مادرم سرویس میده ب خواهرم ب من نه چون من دوتا دارم البته هرچند دومی خواهرم چند ماه دیگ دنیا میاد

سوال های مرتبط