سلام دوستان وقتتون بخیر
خیلی دلم گرفته دلم میخواست حرف بزنم و سبک بشم اینجا همه مادریم پس درکتون بیشتره
۴۰روزه زایمان کردم حال جسمیم تقریبا خوبه ولی روحی بخاطر تنهایی خیلی بده خیلی خستم خیلی
آیهان مدام گریه میکنه میدونم دلدرد داره ولی کلافه شدم چون تنهام و آرشاهم بهم احتیاج داره خیلی کم میخوابه اگه میخوابید به همه کارا میرسیدم صبح که بیدار میشم اگه شوهرم خواب باشه حتی دستشویی هم نمیتونم برم چون ممکنه ارشا کاری کنه جفتشون باهم بیدار میشن صبحونه آرشارو هول هولکی میدم ی دستم لقمه میگیرم بااون دست بچه بغل میگیرم تا شب اوضاع همینه شوهرم سرکاره و‌حالا کارش فشرده تر شده از۸به بعد غیر قابل کنترل میشه چون شروع گریه ها شدید آیهانه هرشب بلا استثنا ارشا شامش رو ول میکنه چون میخواد پیشش باشم و حتی بهش غذابدم ولی نمیشه نمیتونم زیاد بازی کنم چون همش باید بچه ساکت کنم خودشم استرس میگیره و میگه از صدا گریه ها آیهان میترسه
وقتی فرصت باشه کلی میچلونمش چون خیلی دلتنگش میشم کلی حرف میزنم و واقعا حال روحیم بهتر میشه
شبا با گریه خودم و ایهان میخوابونمشون و بعد از اون میرم سراغ تمیزکاری و پختن ناهارفردا اخرشب جنازه میشم و تا۷صبح ک جفتشون بیدار میشن صدبار باید شیربدم و بیدار بشم
دیشب شاید۳،۴ساعت خوابیدم و تایک شب باید دووم بیارم ک فداسرشون من بابت استرس و تنهایی و خوب رسیدگی نکردن ناراحتم
مامانم شاغله و حالا بازار کارشه کسی دیگه نیس کمکم کنه هرروز از بعدازظهر استرس غروب به بعد رو دارم ک یهو حجم کارم زیاد میشه و گریه ها شر‌وع میشه
خیلی دلگیرم خستم میدونم بعدها شرایط بهترمیشه ولی من میخوام ازاین شرایط لذت ببرم بعدها بچه هابزرگ میشن من دلتنگ خوابیدن تو بغل ارشام بازی هامون وخیلی چیزادیگه

۱۵ پاسخ

عزیزم اینا غصه نداره
روتین زندگی اکثر خانماس
منم یک ماه دیگه همین شرایط خواهم داشت
میگذره زود

فقط باید زمان بگذره تا شرایطت بهتر بشه کم کم دستت میاد که چجوری برنامه ریزی کنی تا به کارات و بچه هات برسی

ببر به دکتر نشون بده برای دل دردش

من تجربه ی لحظه لحظه اینایی که میگی را دارم
با خوندن پیامت و یاداوریش اشکام سرازیر شد
خیلی سخته
خیلییی قوی هستی که داری از پسش بر میای
از ۳
۴ ماهگی کوچولوت خیلی بهتر‌میشه
شرایطت خیلی خوب میشه
فقط به خودت عذاب وجدان نده
همین

سلام گلم من گهگاهی تاپیک هات میخونم ولی چون توموقعیتت نیستم نمیتونم درک کنم البته کمی میفهممت وقتی خودموجات میزارم میدونم شرایط سختی داری ولی سعی کن کارخونه رو اینقدسختش نکنی هفته ای یک بارتمیزکاری کن روزاییی ک شوهرت هست ارشارو بهش بسپار ببـره بیرون وکوچولو روبخابون وتمیزکاری کن اگ مدام همه چیزو سرجاش بزاری اینقدخسته نمیشی براجمع کردن اول باید مغزتواروم کنی بعدبرنامه ریزی کن مثلا صبح ب ارشاصبونه میدی ایهان رو میخابونی باارشا بازی میکنی بعدمیری سراغ تمیزکاری یااصن اگ تونستی ارشارو مهدببر یابزار توکالسکه ایهانوارشارو ببربیرون حال وهوات عوض بشه اینقدخونه نمون برو بیرون چون تازه زایمان کردی براهمین اینقد هورمونات بهم ریخته من باوجود یدونه بچه تاچهارپنج ماه افسرده شدم اوایل زایمان،اینقدب خودت فشارنیار ازشادیگه بزرگه بزار مستقل باشه تنهایی بازی کنه من پسرم ازصبح تاشب باوجواینکه همش بیکارم تنهابازی میکنه تنهاحموم میکنه تنهامیره دستشویی بزار مستقل باشه اینقد ب خودت فشارنیار وقت بزاری نزاری بزرگ میشن کم کم خودتونابودنکن بااین افکار ک من مادرخوبی نیسم مطمعنم مادرخوبی هستی چون خیلی ب فکرشونی ودوس داری برای هردووقت بزاری ... جاریم شرایط تورو داره ولی پسرش ارومه اون یکی بزرگه بیشترباپدرشه وتوکوچه ایناکوچولوه هم همش خاب خودشم هم ب کاراش میرسه هم گردش همش میگم من جای اون بودم اصن نمیشد 😬😂ولی میشه توهم ب خودت فشارنیار ی مدت دیگه همه چی خوب میشه طوری ک ب این روزا بخندی 😅

عزیزم منم شرایط شمارو گذروندم ان شاءالله ایهانو ک غذا بدی شرایط بهتر میشه اوایلش سخته الان دخترم دوسالشه خیلی باهم اوکین لذت میبرم

کاملا درکت میکنم خیلی سخته، اما برا همه همینه و تنها نیستی
فقط اولین چیزی که یادت باشه حتما مولتی ویتامین خوب بخور و حسابی غذا و میوه و سبزیجات بخور چون تو این شرایط بدنت ضعیفه اگر خوب نخوری و ضعیف شی هم عصبی تر میشی هم کم تحمل ک بی خوابی هم از پا میندازتش! بعدش سعی کن برا پسر بزرگت ی سری شرایط و اسباب بازی و کارتون و.... فراهم کنی ک بیشتر خودش مشغول شه و کاراتو بکنی خیلی رو تمیزکاری حساس نشو همین که غذا و خواب خودت و بچه ها حل شه عالیه! مادر و شوهرتم بعد عید میان کمکت اوضاع بهتر میشه

عزیزم واقعا شرایطت سخته کاملا میفهممت
من خودم دوقلو بزرگ کردم خیلی ام عذاب کشیدم اما همیشه میگم کسی که یه بچه ۳ ۴ ساله و نوزاد داره کارش سخت تره
چون نیاز هاشون باهم فرق داره نوزاد نمیفهمه بزرگه نیاز داره به محبت به بازی
فقط امیدوارم خدا بهت توان بده
اینم بدون که هیچی براشون کم نمیزاری که هیچ بیش از حد توانت داری مادری میکنی پس به خودت افتخار کن

عزیزم پیج این روانشناسی ببین راجب پی پی نکردن کوچولوت شاید کمک کرد

تصویر

میگذره مثل پارسال عید تا امسال که چه زود گذشت امسالم میگذره سال دیگه این موقع تمومه و راحتی

من دخترم اینطوری بود بهش ی شربت میدادم سریع آروم میشد می‌خوابید

من وقتی پسر اولم هنوز ۲ سالش نبود با یه نوزاد همین شرایط رو داشتم تا مرز تیمارستان هم رفتم قشنگ درکت میکنم خیلی خیلی سخته، من ۲ ماه دیگه سومی هم بدنیا میاد و می‌دونم چقدررررر شرایط سخت طاقت فرسایی رو قراره تجربه کنم.
فقط می‌خوام خدا به همه مامانا مخصوصا ماهایی که پشت هم بچه دارشدیم صبر و طاقت زیاد بده.
الان که دارم روز به روز به زایمان نزدیک میشم ترس و نگرانی همه ی وجودمو گرفته ...

کوچیکه رو رو پات بزار تکونش بده یا شیر بده به بزرگه با دست دیگت غذا بده من کارم همینجور بود تا چهارماه خیلی سخت بود الان خیلی خیلی راحت شدم خداروشکر

وای یه هفته دیگه منم اینو تجربه میکنم🤧منم کمکی ندارم خدا کمکم کنه فقط

عزیزم اینا همه طبیعیه مخصوصا چند ماهه اول اوضاع دیوونه کننده میشه ،حتما حتما از کسی بخوا هرچند روزیه بار کمکت کنه ،با شوهرتم حرف بزن بهش بگو بیشتر نیاز داری کمکت کنه ولی به هرحال باید بگذره چندماه دیگه بهتر میشه عزیزم

سوال های مرتبط

مامان آرشا و آیهان مامان آرشا و آیهان ۴ سالگی
دوستان غصه داره منو میکشه خیلی ناراحتم از وقتی زایمان کردم کارام زیاد شده خودم دست تنهام اینا هیچی بخاطر آرشا ناراحتم هرشب میگیرمش توبغلم و گریه میکنم
قبلا ازساعت۴تا۱۰شب فقط باهم وقت میگذروندیم بیرون میرفتیم بازی میکردیم حالا گیر داداششم گریه میکنه همش نمیتونم زیاد باهاش بازی کنم کلییییییی بغل و بوسش میکنم ولی خس میکنم کافی نیس خیلی دلتنگشم بدون من وارد اتاقش نمیشد حالا همش تو اتاقش تنها بازی میکنه اخ قلبمممم غذامیدم داداشش گریه میکنه میبرم خموم باز داداشش اصلا نمیتونم وقت بگذرونم بچم وزن کم کرده مرتب ازش کمک میخوام چون کسی نیس کمکم کنه دلم میسوزه صبح ک میشه تا میخوام باهاش وقت بگذرونم داداشش بیدارمیشه شیر و رسیدگی میخواد
متاسفانه هیچکی نیس کمکم کنه شوهرم۳ظهرمیره تا۳شب صبحهاهم یا بیرون کارداره یا خوابه
خیلی آرشارو دوسش دارم دلم نمیاد بخاطر کاراش اذیتاش تذکربدم میترسم روحی اسیب ببینه خس میکنم کم گذاشتم ولی بیشتراز این درتوانم نیس
بعدازظهرا میگم بیا بازی وسط بازی میره سراغ داداشش هی باید تذکر بدم ک نرو بیدارش نکن یا صدام میکنه میگم نمیتونم بیام دستم بنده و دیرترمیرم چندبار تو حموم یا دستشویی مونده جون داداشش توبغلم گریه میکرد اخ امشب چقد گریه کردم هرشب واسش کتاب میخوندم ولی خالا نمیتونم بخدا بیهوش میشم شبا
خیلی دلم گرفته خیلی
مامان آیلین مامان آیلین ۴ سالگی
مادرای عزیز من هر وقت سوال میپرسم خیلی کم پاسخ میدین ولی اگه امکانش هست به این سوالم(اگه تجربه ای دارین)جواب بدین، دخترم جدیدا خیلی به من وابسته شده در حدی که اصلا ازم جدا نمیشه اوایل خیلی بهتر بود با باباش میرفت خونه مادر شوهرم و چند ساعتی میموند یا اینکه خیلی وابسته مادرم بود خونه اونا تنهایی میموند و من و مادرم و خواهرم تو یه ساختمونیم صب که از خواب بیدار میشد میرفت خونه خواهرم و با بچه هاش بازی می‌کرد حتی برا شام و ناهار هم صداش میکردیم دوست نداشت بیاد بعضی وقتا شبا با گریه می‌آوردمش خونه الان اصلا بدون من بالا نمیره خونشون نمیمونه حتی دیروز با همسرم بیرون برا خرید میوه هم نرفت گفت اگه مامان بیاد منم میام،یه هفته بردمش مهد ولی اصلا ازم جدا نشد با اینکه خیلی دوست داشت با بچه بازی کنه ولی از کنار من جم نمی‌خورد فقط با حسرت بچه هارد نگا میکرد خیلی خجالتی و اعتماد به نفسش پایینه اگه کسی کنارش با صدای بلند حرف بزنه اگه با اینم نباشه زود گریه میکنه البته این اخلاقا رو از اول داشت ولی وابسته به من نبود الان خیلی وابسته شده نمیدونم چیکار کنم
مامان آیلین مامان آیلین ۴ سالگی
سلام شبتون بخیر،یه بار قبلا سوالمو مطرح کردم ولی دو نفر بیشتر جواب ندادن خواهش میکنم اگه تجربه ای دارین کمکم کنین. دخترم خیلی خجالتیه از اول همون خجالتی بود ولی با خانواده خودم خیلی خوب بود تا سه سالگی وابسته مامانم بود تو یه جمع که وارد می‌شدیم اگه مامانم اونجا بود زودی میرفت بغلش یا اینکه با خواهرم تو یه ساختمونیم همش میرفت خونه اونا و با بچه هاش بازی می‌کرد شب به زور برا خواب میاوردیمش اگه اونا مهمون داشتن اوایل خجالت می‌کشید بعدا یخش آب میشد به بازی ادامه می‌داد جوری با دامادمون جور بود که از سر و کولش بالا میرفت ولی آلات مدتیه اصلا خونشون نمیره کلا همه جا حتی خونه مامانم می‌چسبه به من وقتی بلند میشم زودی از لباسم میگیره و دنبالم میاد دیروز به زور راضیش کردم که خونه خواهرم بمونه با پسرش بازی کنه خودشم دوست داشت بمونه ولی همون که شوهر خواهرم اومده بود شروع کرده بود به گریه یعنی همه جا اینکارو میکنه برا چیزای خیلی بیخود گریه میکنه از توجه اطرافیان بیزاره تو جمعا خجالتی بودنش خیلی خیلی شدید شده اصلا با بچه ها ارتباط نمیگیره حتی با باباش هن جایی نمیره و میگه مامان هم بیاد درحالیکه قبلا میرفت و چند ساعتی ازم دور میموند