۱۹ پاسخ

اول قدم نو رسیده مبارک
دوم خیلی کار خوبی می‌کنی درسته الان تنهایی دلت میگیره ولی خیالت راحته بچه های بقیه رو مریض نکردی
سوم اینکه شیر خشکی بودن اصلا هم بچه ضعیف نیست
اون قدیم ها بود که شیر خشک هیچ چیز مفیدی نداشت
این روزا آنقدر علم پیشرفت کرده که خیلی از مواد مغذی داخل شیر خشک هست

عزیزم ایشالا تن دایار جون همیشه سلامت باشه ، قدم نورسیده هم مبارک
به نظر من الان مریضیا و ویروسا طورین که وقتی یبار وارد بدن شدن دیگه به هر بهونه ای دوباره برمی گرده الکی با خودت فکرو خیال نکن که بخاطر شیرخشکه

ای جانم قدم نورسیده مبارک ❤️ واقعا درک و شعور بالایی دارید💓🥰 ایشالا دایار جونم هم به زودی خوب میشه نه ربطی به شیرخشک نداره خودت رو اذیت نکن

درسته الان از تنهایی دلت گرفته اما فهم و شعورت قابل تحسینه که بخاطر دل خودت نمیری پیش بقیه تا خدایی نکرده اونا هم مریض بشن ایشالا تا چند روز دیگه خوب میشه و میری پیش خواهرت و نی نی

همیشه روی صورتش یه چیزی بنداز

عزیزم ربطی ب شیرخشک نداره پسردخترعموی من کلا شیرمادر میخوره ولی همش مریض میشد از نوزادی من خودم کلاشیرمادرخوردم همش مریضم و سیستم ایمنی ضعیفی دارم
ولی واقعا آفرین بهت و چقدر درک داری ک نرفتی.من خونه م کنارخونه مامانمه واحدای بغل هم.
فردا سالگرد پسرعمومه و خانوما قراره بیان خونه مامانم
آبجیم دخترش مریض شده و از دیشب پاشده اومده خونه مامانم.
گفتم من سرخاک که نمیتونم برم با بچه لااقل میموند خونشون نمیومد تومراسم شرکت میکردم کلی بچه دیگه م هست

خیلی کار خوبی کردی دمت گرم 😘 انشالا حال پسرت زودی خوب بشه وقت برای دورهمی زیاده.. ن بابا چ ربطی ب شیر خشک داره

قدم کوچولو مبارک باشه عزیزم،دختر منم از من سرماخورده ، ولی دکترش گفته زیر ۱سال دارو نمیدم،فقط قطره بینی و اگه تب داشت قطره پاراکید.الان تب نداره ولی آبریزش بینی زیاد داره😔

ربطی به شیر خشک نداره عزیزم. یکی حتما ویروس داشته منتقل شده.

آخ این حرف منم بود میخواستم تاپیک بزارم درموردش ..
پسر منم ۴ماهه س بار مریض شده هر س بارهم ار برادرش گرفته من هم شیر خودمو میدم هم خشک ولی همش میگم شاید قوت نداره شیرخشک ک تو این ۴ماه س بار مریص شده

سلام عزیزم به شیرخشکی بودنش ربطی نداره شایدهواخیلی سردبوده بادسرد داخل صورت وبینی بچه رفته من بااینکه دخترم ۴ماهشه شباکه میخام ببرمش بیرون یه چیزی روی صورتش میندازم که بادسردبه صورتش نخوره یه پتوکامل دورش میگیرم

ن اصلا ربطی نداره ، اینم بهت قول میدم فقط عطسه بوده ، میبری دکتر اونم سریع نسخه میده ، خود دکتر به من گفت تو این سن دارو به نوزاد نمیدیم مگر اینکه واقعا ویروس باشه، سرما باعث سرماخوردن نمیشه که ویروس میشه.

الهی قدمش مبارک باشه عزیزم😍

نه عزیزم به شیرخشک ربطی نداره من خودم و همسرم هر دو نوزادی شیر خشک خوردیم و الان بطور طبیعی و معمولی مریض میشیم تو کودکی هم همینطور بوده . به چرت و پرت های بقیه توجه نکن . درسته شیر مادر انتی بادی داره ولی آیا اصول تغذیه و رعایت میکنه که همه ویتامینا تو شیرش باشن که انتی بادی تولید بشه ؟؟ منم پسرم شیرخشک میخوره . اصلا عذاب وجدان این و نداشته باش . اگه باد به صورتش خورده سینوس هاش تحریک شده و آبریزش داره و با دارو رفع میشه

چه ضدحاله اینجوری بخدا
بهت حق میدم

تو رو خدا همچین استدلال مسخره ای نکن ، الان تو گهواره کلی بچه با تغذیه شیر مادر مریض شدند دور از جون دایار بستری هم شدند ولی خیلی بچه های شیرخشکی آخ هم نگفتند به دلت نيار همچین چیزی رو
دایار هم زودی خوب میشه نگران نباش عزیزم 🥰

عزیزم . بسلامتیییی . قدمش پرخیر باشه .
چقد با درک و شعوری واقعا ک بچتو نمیبری ک مبادا بچه های دیگه مریض بشن .
خوشبحال دایار بخاطر همچین مادر با فهمی .
نمیشه گفت حتما چون شیر خشک میخوره بدنش ضعیفه .
ولی تا حدودی هم شیر مادر قوت بیشتری داره نسبت ب شیر خشک .

بله شیر خشک باعث تضعیف سیستم ایمنی میشه

بد شانسی و ببین تروخدا🤦‍♀️🥺
منم پسرم سرما خورد شدید جوری که بستری شد الان از بس ترسیدم خودمو بچمو قرنطینه کردم کسی ام نمیزارم باید تا پسرم دوباره یکم حال جون بگیره و بدنش مقاوم تر بشه خیلی دلم گرفتهههههه😭

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 48#
دوروزه پراز استرس گذشت و بلاخره دکتر پسرمو مرخص کرد و چه لحظه خوبی و شیرینی بود وقتی پرستار بهم گفت برو لباسشویی بیار کن تنش و من اولین با خودم لباس پسرمو تنش کرد و آرزو کردم هیچوقت هیچ نی نی واش به ان ای سیو باز نشه و البته خدا هیچکسیوبا بچش امتحان نکنه لباس پسرمو تنش کردم شوهرمو اومده بود و ما راهی خونه شدیم پامو که از بیمارستان بیرون گذاشتم یه استرس خیلی شدیدی منو گرفته بود که اگر بچه تو خونه حالش بد شده باید چیکار کنیم جلو در بیمارستان وایسادم نی نی هم بغل خودم بود شوهرم برگشت گفت چیزی جا گذاشتی گفتم نه میترسم گفت از چی؟ گفتم اگر تو خونه حالش بد شد چی؟ کاش مرخصش نمیکردن .. شوهرمو گفت ما که رضایت ندادیم سر خود بیاریمش حتما دکتر صلاح دید که مرخصش کرد بعدم اصلا به نظر نمیاد که مشکلی داشته باشه.. یکم آروم شدم ببینید شریک زندگی آدم چه نقش پر رنگی تو زندگی داره که میتونه هم خیالتو راحت کنه و آرامش بهت بده هم اینکه بزنه روانتو داغون کنه و من در حساس ترین موقعیت زندگیم اون انرژی مثبت و همراهی و آرامش ازم دریغ شده بود به این فکر میکردم که یه زن فقط حالش به شوهرش بستگی داره که اگر باهاش خوب رفتار بشه می‌تونه شاد و پر انرژی باشه هرچیزیو به راحتی پشت سر بزاره اما اگر بی توجهی ببینه با یه جرقه منفجر میشه چون صبرش تموم شده
مامان ... مامان ... ۳ ماهگی
تجربه بارداری (پارت ۱)
سلام چند روز پیش داستان مامان برسام رو خوندم و من هم ترغیب شدم داستانمو بنویسم اما من شاید دست به قلمم خوب نباشه اما به بزرگواری خودتون ببخشید اینجا مینویسم تا هم بمونه یادگاری اینجا هم یکمی درد و دل کنم سبک شم.
خب بریم تعریف کنم از روز اولی که متوجه شدم باردارم،
حدودا ۱۲ فروردین۱۴۰۳ بود که من و همسرم از شهرستان خونه مادر همسرم برگشتیم خونه و من شک کرده بودم که ممکنه باردار باشم،به همسرم گفتم برو بی بی چک بخر،آوردو تست کردم مثبت شد،دوتامون گفتیم نه شایدی اشتباه شده مجدد همسرم رفت یکی دیگ خرید آورد رفت بیرون خریدای دیگه رو انجام بده مت تو این فاصله تست و انجام دادمو مثبت شد یهو انگار شک شدم دست و پام یخ شد و میلرزید نمیدونم چه حالی بود اولین بار بود این حسو داشتم نه خوشحال بودم نه ناراحت یه جورای استرس داشتم از اینکه مسئولیت سنگین و سختیه و راه طولانی و پر ماجرایی در راه دارم،اینم بگم بیشتر میترسیدم چون من سابقه پانیک داشتم(پانیک یه نوع واکنش عصبیه که وقتی ناراحت میشم یا استرس بد و شدید میگیریم احساس خفگی همراه با تهوع بهم دست میده و هر لحظه احساس میکنم میخوام بمیرم) وقتی این حالت میشدم حتما باید میرفتم بیمارستان تا بهم سرم و ارامبخش تزریق نمیکردن خوب نمیشدم،حالا ترس این داشتم توی بارداری اگر این حالت بهم دست بده چی؟اتافقی واسه بچم نیافته،به همین دلیل فهمیدم که راه سختی پیش رو دارم.زنگ زدم به همسرم گفتم مثبت شد گفت شوخی میکنی گفتم بخدا جدی میگم دیدم زود اومد خونه ...
مامان ابوالفضل مامان ابوالفضل ۴ ماهگی
اومدم دیدم هرکی قصه باردار شدنش رو نوشته گفتم منم بنویسم و به اشتراک بزارم #پارت_اول
من ۳ساله ازدواج کردم بعد ازدواجم دو ماه بعدش خیلی حس تنهایی کردم شوهرم ک میرفت سرکار من تا ۲۴ساعت خونه تنها بودم چون شغلش جوریه ک شیفت میمونه و وقتی نبود من خیلی تنها بودم به شوهرم گفتم بیا بچه بیاریم و منم از تنهایی در بیام قبول کرد از خدا خواسته بود😂
دوماه بعد عروسی اقدام کردیم تا یکسال اوضاع همین بود در حال اقدام بودیم دیگه شوهرم کلافه شده بود گفت چرا نمیشه چرا نمیگره گفتش برو دکتر شاید باید داروی چیزی بخوریم ک تقویت بشیم حس کردم منظورش اینکه نکنه من مشکل دارم و منو به بهونه ی فرستاد دکتر رفتم دکتر گفت کیست بزرگ داری باید دارو بدم برطرف بشه دوماه بعد بیا معاینه کنم دوماه شد و رفتم گفت کیست از بین رفته شوهرت آزمایش بده وقتی رفت آزمایش دنیا رو سرم خراب شد چون جواب آزمایشش خیلی بد بود آخه خودم سرچ میزدم و میخوندم تا اینکه بردم دکتر نشون دادم دکتر گفت اصلا ممکن نیس باردار بشید دنیا رو سرم خراب شد گفت به احتمال واریکوسل داره باید عمل کنه مونده بودم چطوری به شوهرم بگم چون اخلاقشو میدونستم ک اهل دکتر رفتن نیس و اینکه یه چیز کوچیک واس خودش یه چیز بزرگ می‌سازه چون اطلاعات علمیش کمه خلاصه مونده بودم چطوری بهش بگم ک قبول کنه بره دکتر برای معاینه شدن
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۳#
شده بود دو هفته که من بیمارستان بودم و همچنان دکترا چک میکردم ببینم کی درام شروع میشه برم واسه زایمان تا اینکه دکترم گفت جواب یکی از آزمایشام نشون داده که عفونت خون گرفتم و بهم داروهای آنتی بیوتیک شروع کردن یکی دو روز از دارو هاگذشت و من حالم مثل همیشه بود یعنی درد داشتم ولی نه زیاد مثل همون چند ماهی که گذشت اون روز خواهرم به مامانم زنگ زد اصرار کرد که بیاد بیمارستان و مامانم بره خونه یکم استراحت کنه آخه نزدیک هفده روز بود که من بیمارستان بودم اونشبم ساعت نه شب بود که خواهرم اومد واسم شام سالاد سزار و کلی تنقلات گرفته بود منم شامو خوردم و شروع کردم به تخمه خوردن و خواهرم داشت باهام حرف میزد که آره شوهرت این مدت توی مغازه همش حالتو از من میپرسید اما اونم ناراحته که تو بیخود بدون هیچ بحثی ولش کردی اومدی خونه ما و خلاصه این حرفا که من یه لحظه حس کردم شدیدن دستشوییم گرفت جوری دلم پیچ رفت که از تخت سریع اومدم پایین و رفتم دستشویی از دستشویی که اومدم بیرون حس کردم یه آبی داره ازم میاد که قطع نمیشه همونجا وسط اتاق پرستارمو صدا کردم اومد دید زیر پاهام دریایی از آب جمع شده سریع منو خوابوندم روی تخت و زنگ زد به دکتر کشیک اومد بالا سرم معاینه کرد تست کیسه آب گرفت گفت منفیه اما من همچنان آب ازم می‌ریخت دکترم گفت برو بخواب نوار قلب میگیرم از جنین اگر اوکی بود که این ابا احتمالا بی اختیاری ادراری
من نمی‌دونم چرا وقتی بعضیا علمشو ندارن دکتر میشن و بقیه رو به دردسر می‌ ندازن خلاصه که دکتر تشخیص داد که من بی اختیاری ادرار گرفتم اما یه پرستار با تجربه اونجا بود
مامان کوهیار مامان کوهیار ۶ ماهگی
عروسک مورد علاقه کوهیار یک روز گم شد و من نمیدونستم بچه من چقدر بهش وابسته است میگفتم بچه ۴ماهه مگه میدونه کدوم عروسک بوده چ بوده اصلا رفتم خونه خواهر شوهرم عروسکه از تو ماشین نمیدونم چیشد بماند ک بچه های خواهر شوهر خواهرشوهرم تو ماشین بودو خواهر شوهر خواهر شوهرم بودن.شبش کوهیار نخوابید هر عروسکی دادمش پرت کرد شیز نمیخورد درست فهمیدم عروسک صورت‌یش میخواد شبش یه بازار رفتمم نداشت باز کوهیارم درست نخوابید صب گفتم هر طور شده میرم پیدا میکنم خودش بردم مستقیم تو عروسک فروشی هر رنگی میورد جلوش نمیخواست زوم رو پلنگ صورتی بود بهش دادم گوش نداشت پرت کرد دیدم داره بال بال میزنه پشت سرم همون عروسک صورتی بود الیته بزرگتر براش خریدم بچه از بی خوابی رفتیم خونه زد بخواب ۶ساعت ک تو خواب شیر میدادم بهش عصر با عروسکش یه عالمه بازی کرد باز زد بخواب البته من شب قبلش ب خواهرشوهرم گفتم توروخدا پیدا کن کوهیار خواب نداره گفت بخدا نیست بعد ۴ روز امشب رفته بود خونه خواهر شوهرش عروسک دیده بود گفت این عروسک کوهیار گفت اره ما خوشمون اومد ورداشتیم ولی چون پسرش محکم گرفته بود عروسک از صندلی پشت بزور از دستش کشیدیم بخاطر همین نگفتیم خواهرشوهرم آنقدر دعوا ک بچه داداش من دو روز خواب و خوراک نداشته تو میگفتی راحله آدم نبود ک بهت نخره میگفتی بجاش میخرید گفت بده ببرم گفت نمیدم بچه ام دوسش داره به من زنگ زد گفتم نمیخوام بچش مریض بود شدید گفتم نمیخوام خریدم خوش حلال بچت ولی تورو حلال نمیکنم بچم اروم و قرار نداشت چ آدم هایی پیدا میشن