تجربه بارداری (پارت ۱)
سلام چند روز پیش داستان مامان برسام رو خوندم و من هم ترغیب شدم داستانمو بنویسم اما من شاید دست به قلمم خوب نباشه اما به بزرگواری خودتون ببخشید اینجا مینویسم تا هم بمونه یادگاری اینجا هم یکمی درد و دل کنم سبک شم.
خب بریم تعریف کنم از روز اولی که متوجه شدم باردارم،
حدودا ۱۲ فروردین۱۴۰۳ بود که من و همسرم از شهرستان خونه مادر همسرم برگشتیم خونه و من شک کرده بودم که ممکنه باردار باشم،به همسرم گفتم برو بی بی چک بخر،آوردو تست کردم مثبت شد،دوتامون گفتیم نه شایدی اشتباه شده مجدد همسرم رفت یکی دیگ خرید آورد رفت بیرون خریدای دیگه رو انجام بده مت تو این فاصله تست و انجام دادمو مثبت شد یهو انگار شک شدم دست و پام یخ شد و میلرزید نمیدونم چه حالی بود اولین بار بود این حسو داشتم نه خوشحال بودم نه ناراحت یه جورای استرس داشتم از اینکه مسئولیت سنگین و سختیه و راه طولانی و پر ماجرایی در راه دارم،اینم بگم بیشتر میترسیدم چون من سابقه پانیک داشتم(پانیک یه نوع واکنش عصبیه که وقتی ناراحت میشم یا استرس بد و شدید میگیریم احساس خفگی همراه با تهوع بهم دست میده و هر لحظه احساس میکنم میخوام بمیرم) وقتی این حالت میشدم حتما باید میرفتم بیمارستان تا بهم سرم و ارامبخش تزریق نمیکردن خوب نمیشدم،حالا ترس این داشتم توی بارداری اگر این حالت بهم دست بده چی؟اتافقی واسه بچم نیافته،به همین دلیل فهمیدم که راه سختی پیش رو دارم.زنگ زدم به همسرم گفتم مثبت شد گفت شوخی میکنی گفتم بخدا جدی میگم دیدم زود اومد خونه ...

۲ پاسخ

عزیزم مشتاقانه داستانت رو همراهی میکنم ❤️ خوشحالم که تصمیم گرفتی بنویسی مطمئن باش حالت بهتر میشه

درخواست بده عزیزم

سوال های مرتبط

مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۷#
خلاصه اینکه شوهرم خونه رو جمع کرده بود که بیان شروع کنن به کاغذ دیواری اینم اضافه کنم که من چون نزدیک به پنج ماه با همسرم قهر بودم و خونمون نرفته بودم خونه به شدت کثیف شده بودو من اصلا اعصابم نمی‌کشید که بخوام برم این صحنه های کثیف از خونه رو ببینم. بااینکه خونم طبقه بالای خونه مامانم بود اما حاظر نبودن حتی واسه ثانیه برم ببینم چه وضعیه . خلاصه که شوهرم و مامانم گفتم که بعد از تموم شدن کاغذ دیواری نظافتچی میارن که خونه رو تمیز کنه پرده ها و فرشامم دادن که بشورن اماااا... صبح همون روزی که نصاب اومد واسه کاغذ دیواریا من از خواب که بیدار شدم حس کردم دردم بیشتر از روزای قبله جوری که از درد حالت تهوع هم بهم دست داده بود همینطور تا شب صبر کردم که بهار شم اما نه شب که شد حالم واقعا بد بود به مامانم گفتم بیا بریم بیمارستان حالم خوب نیست دیگه تحمل ندارم توی مسیر تارسیدن به بیمارستان همش اشک می ریختم که من تازه ۳۳ هفته ام نمی‌خوام الان زایمان کنم زوده همینکه رسیدیم بیمارستان یه مامان اومد منو معاینه داخلی مرد گفت دهانه رحم بستس. نوار قلب از جنین گرفت و تست آن اس تی که همه خوب و نرمال بود اما توی معاینه شکمی بچه خودشو سفت میکرد یه ماما دیگه اومد گفت کاملا مشخصه که انقباض داره باید بره اتاق عمل من همونجا یخ کردم گفتم نه خیلی زوده من این دردارو از اول بارداریم داشتم الان خوبه همه چیم تورو خدا به دکترم زنگ بزنید اما قبول نکرد فقط گفت سریع بهش بتا بزنید کاراشو کنید که بره واسه عمل
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۵#
من هم درد جسمی داشتم هم درد روحی . فکرم فقط این شده بود که بچمو سالم بغل بگیرم دیگه واقع از شوهرم دل کنده بودم و کینه جای اینهمه دوست داشتن و گرفته بود . ۳۲ هفته که شدم رفتم واسه سونو وزن که دکترم گفت خوبه همه چی برو دوهفته دیگه بیا اما یکم فشارم بالا رفته بود یعنی من که همیشه فشار روی ۹ بود اون روز شده بود دوازده . دکترم گفت چند روز چک کن فشارتو اگر بالاتر رفت سریع برو بیمارستان . اینم بگم من چون یه بیماری زمینه ای فشارمغز بالا دارم از همون پنج ماهگی از علوم پزشکی با همسرم تماس گرفته بودن و گفته بودن فقط باید مادران پرخطر بیمارستان نمازی من زایمان کنم و هیچ بیمارستان دیگه ای منو پذیرش نمی‌کرد ) خلاصه که من چند روز میرفتم درمانگاه و فشارخون چک میکرد روی دوازده بود بالاتر نمی‌رفت . بعد از چهار ماه شوهرم اومد خونه مامانم که با من آشتی کنه اما من همش روزای که گذرونده بودم یادم می افتاد دلم نمی‌خواست حتی نگاش کنم فقط خودخوری میکردم وقتی دید من اصلا باهاش حرف نمی‌زنم پاشد که بره گفت من فردا زنگ زدم بیان خونه رو کاغذ دیواری کنن آلبومشان رو میارن هر طرحی دوست داشتی انتخاب کن دیگه یکماه بیشتر به زایمان نمونده بود
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 3#
روز به روز لاغر تر میشدم زیر چشمام گود شده بود رنگم زرد بود و همینطور وزن کم میکردم جوری که دکتر دیگه واسم لیدی میل نوشت گفت بخور که داری خیلی وزن کم میکنی خوبی ماجرا به این بود که هروقت میرفتم پیش دکترم سونم میکرد می‌گفت خدارو شکر بچه همه چیش خوبه و اینجا تنها دلخوشیم به همین بود . انقد خواب و خیابان واسه بارداریم داشتم اما همش دود شده بود رفته بود هوا چون از درد حتی نمی‌تونستم بشینم یادمه یه روزایی یهو لباس زیرم خیس میشدم انقد استرس می‌گرفتم سریع میرفتم مطب واسم تست کیسه آب می‌گرفت اما منفی میشد خود دکترمم که پریناتولوژیست بود ( از دکتر زنان یه رده بالاتر) نمیدونست اینهمه ترشحات از کجا میاد و براش عجیب بود چون تمام آزمایشهای ادرارم منی بود یعنی حتی عفومتم نداشتم . خلاصه اینکه همچنان استراحت بودم و درد داشتم و دائم بستری میشدم . خوبی ماجرا به این بود که من خونمون طبقه بالا خونه مامانمه و مامانم برام غذا میآورد و کارامو میکرد . تو همین گیرو داد سر یه مسئله ای از شوهرم ناراحت شدم و رفتم خونه مامانم واقعا نمی‌دونم چی داشت سر من میومد . یه احساس عجیب و غریبی داشتم دلم میخواست شوهرم کل توجهش به من باشه اما چون تازه مغازه گرفته بودیم شوهرم خیلی گرفتار بود به من نمیتونی زیاد رسیدگی کنه اینجا بود که من دیگه واقعا مثل کوه آتشفشان شده بودم و تحمل هرچیزی برام غیر ممکن بود بازو بندیلمو جمع کردم و گفتم اصلا نمی‌خوام ببینمت رفتم طبقه پایین خونه مامانم
مامان آیه مامان آیه ۳ ماهگی
سلام مامانا اینم تجربه زایمان سزارین من
پارت یک
من توی هفته ۳۴ وقتی برای چکاپ پیش دکترم رفتم فشارم بالا بود و دکتر برام آزمایش دفع پروتئین اورژانسی نوشت وقتی جواب اومد متوجه شدیم رفت پروتئین شدید دارم و دکتر تشخیص داده پرکلامسی گرفتم و نامه داد که بیمارستان بستری بشم منم اون شب رفتم بیمارستان و بستری شدم اولش فکر کردم یه چکاپ سادس ولی وقتی دکتر بیمارستان منو دید فهمیدم حالا حالا ها اینجام قلبم داشت وایمیستاد دکتر گفت تا زایمان کنی باید بیمارستان بمونی اینو که گفت کار من شد گریه چون نه همراه میزاشتم نه میشد همسرم رو ببینم خلاصه که یک هفته بستری بودم و خیلی اذیت شدم دیگه به روز بردنم سونو bps و بهدجنین نمره چهار از هشت رو دادن و منم راهی اورژانس کردن ولی چیزی نبود بچه خوب بود دوباره اومدم بخش این سد که من دیگه صبرم تموم شد رضایت دادم اومدم خونه دوباره رفتم پیش دکترم و دکترم دعوام مرد که چرا برگشتی برو دوباره بستری شود ولی من گوش نکردم و یک شب دیگه خونه موندن و فرداش رفتم و آماده شدم که یه هفته دیگه بیمارستان بستری باشم عصر رفتم بیمارستان گفتم فشارم ۱۶ دوباره بستری شدم و فردا صبحش ساعت ۶ صبح فشارم رفت ۱۷ و بردنم اورژانس و دکتر اورژانس بهم ختم بارداری داد
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 8#
تو همین وضعیت که داشتن به من بتا میزدن و از مامانم میخواستم که به همسرم زنگ بزنه بیاد واسه رضایت اتاق عمل یه خانم دکتری که شبفتشم نبود انگار خدا واسه من فرستاده بود اومد توی بخش و منو وسط راه رو دید که رو تخت دارم اشک میریزم اومد سوال کردو منم همه چیو واسش توضیح دادم گفت که شما یه قرص میگم تهیه کنید الان بخور ضد زایمان زود رس هست اگر بهتر شدی که عمل نمیشی اگر تاثیر نداش باید عمل شی خلاصه بگم که شوهرمم اومد با یه حال بد و ناراحت که چرا الان که زود واسه به دنیا اومدن بچه. منم از داغ دلم بهش گفتم آره فک کردی یه ده سالی قراره باردار باشم فرصت داری که کمبودهایی که گذاشتی رو جبران کنی آره الآنم برو رضایتتو بده که من هر لحظه امکان داره برم واسه عمل بعدشم برو دیگه هم نیا انقد منو حرص دادی انقد غصه خوردم که داره این بلاها سرم میاد اونم رضایتتو دادم رفت قرصی که دکتر گفته بود خریدو اومد. ولی دیگه تو اتاقی که من بستری بودم نمیومد میدونستم با دیدنش واقعا بهم میریزم
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت 48#
دوروزه پراز استرس گذشت و بلاخره دکتر پسرمو مرخص کرد و چه لحظه خوبی و شیرینی بود وقتی پرستار بهم گفت برو لباسشویی بیار کن تنش و من اولین با خودم لباس پسرمو تنش کرد و آرزو کردم هیچوقت هیچ نی نی واش به ان ای سیو باز نشه و البته خدا هیچکسیوبا بچش امتحان نکنه لباس پسرمو تنش کردم شوهرمو اومده بود و ما راهی خونه شدیم پامو که از بیمارستان بیرون گذاشتم یه استرس خیلی شدیدی منو گرفته بود که اگر بچه تو خونه حالش بد شده باید چیکار کنیم جلو در بیمارستان وایسادم نی نی هم بغل خودم بود شوهرم برگشت گفت چیزی جا گذاشتی گفتم نه میترسم گفت از چی؟ گفتم اگر تو خونه حالش بد شد چی؟ کاش مرخصش نمیکردن .. شوهرمو گفت ما که رضایت ندادیم سر خود بیاریمش حتما دکتر صلاح دید که مرخصش کرد بعدم اصلا به نظر نمیاد که مشکلی داشته باشه.. یکم آروم شدم ببینید شریک زندگی آدم چه نقش پر رنگی تو زندگی داره که میتونه هم خیالتو راحت کنه و آرامش بهت بده هم اینکه بزنه روانتو داغون کنه و من در حساس ترین موقعیت زندگیم اون انرژی مثبت و همراهی و آرامش ازم دریغ شده بود به این فکر میکردم که یه زن فقط حالش به شوهرش بستگی داره که اگر باهاش خوب رفتار بشه می‌تونه شاد و پر انرژی باشه هرچیزیو به راحتی پشت سر بزاره اما اگر بی توجهی ببینه با یه جرقه منفجر میشه چون صبرش تموم شده
مامان ملورین❤ مامان ملورین❤ ۵ ماهگی
پارسال ۱۴ بهمن ماه رفتیم با همسرم ازمایشگاه به اصرار خودش که من بتا بدم ببینه باردارم یا نه( چون من میگفتم نه) بتا جوابش اومد مثبت بود و ملورین خانم رو باردار بودم . یادمه رفتم‌که جوابو بگیرم فقط تشکر کردم بیام بیرون مسئول ازمایشگاه گف نمیخوای بپرسی مثبته یا نه؟ گفتم میدونم منفیه گفت نخیر خانم مامان شدی مثبته .. نگم از حسش رو ابرا بودم استرس داشتم هیجان باورم نمیشد بعد اون ماجرا که سر بچه اولم اومد باردار باشم اونم بعد سه سال چطوری بدون هیچ اقدامی بدون اینکه اصلا بخوام یه مهمون ناخونده!
اومدم تو ماشین گفتم محسن ! تولدت مبارک ❤️اینم کادوت بابا شدی! ( ۱۵بهمن تولدشه) درست زمانی که احساس تنهایی میکرد. خانوادش عذابش داده بودن و باهاشون برای همیشه ترک ارتباط کرده بود خدا بهش هدیشو داد! گفت مریم بهترین و قشنگترین هدیه تولدمو بهم دادی!
گفت میدونم دختره خدا دلش برام سوخته داره بهم فرشته میده ..
سه هفته بعد گفت خانومم اگه دختر شد بزاریم ملورین اگه پسر شد هیرمان گفتم باشه ملورین قشنگه ...
امشب ملورین من بعد یکسال پیش باباییشه!
جوری باباییه که وقتی باباش خونه باشه حتما باید ببینتش وگرنه گریع میكنه!
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۲#
دکترم گفت چی شد گفتم من اگر ببینم حتی سرم به دستش وصله میمیرم طاقت ندارم ببینم اینچیزارو برگردیم اونجا دکترم گفت شوهرت کجاس چرا بیمارستان نمیاد مامانم بهش قضیه رو گفت فرداش دکتر روانشناس اومد بالای سرم کلی داروهای عصاب نوشت و کلی هم باهم حرف زدم رفت وقتی داروهامو آوردن دیگه طاقت نیاوردم بعداز چند ماه زنگ زدم شوهرم گفتم با من کاری کردی که برام داروهای عصاب آوردن منی که قرارها بچه شیر بدم واقعا باید این داروها رو مصرف کنم قراره این بچه با اینجور داروهای که تو شیرم می‌ره بزرگ شه بهش گفتم چرا انقد بی‌خیالی من به درک اون بچه تو آن ای سی یو تک و تنهاس من که نمیتونم برم . مامانم که می‌ره هیچ دکتر و پرستاری بهش جواب درست و حسابی نمی‌دن میگن ما اطلاعات بچه رو فقط به پدر مادر می‌دیدم من واسه تو اصلا بدترین آدم دنیام اما اون بچه چه گناهی داره تو چرا انقد بی خیالی چی به روز تو اومد من باردار شدم انگار هرمونای تو بهم ریخت تو یه آدم دیگه شدی گفتم من از خودم گذشتم وظیفه هاتو در قبال من انجام ندادی کوتاهی کردی اما اجازه نمیدهم واسه بچم کم بزاری باید بیایی بیمارستان شبانه روز پیشش باشی بچم اونجا احساس بی کس بودن نکنه. اونم پشت تلفن ساکت بود گذاشت من اینارو گفتم بعد گفت کی گفته که من تنه‌اش گذاشتم من از صبح تا ساعت دو شب پشت در آن ای سی یو نشستم و میرم بهش سر میزنم من یک لحظه هم اینجا تنه‌اش نزاشتم . یه نور امیدی ته دلم روشن شد که خدارو شکر حداقل نسبت به بچم بی تفاوت نیست .انقد خوشحال شدم مثل دیوونه ها به مامانم میگفتم الان دیگه پسرم می‌دونه باباش دوسش داره پس میجنگه واسه زندگیش پس امید داره واسه موندن
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۱۶#
خلاصه که با استرس اومدم تو اتاقم به خواهرم گفتم تا من دوش میگیرم زنگ بزن مامان بیاد وسایلامم بیاره خواهرم تماس گرفت گفت الان میاد مامان و اومد کمکم کرد که من دوش گرفتم از حمام که اومدم بیرون مامانمو دیدم زدم زیر گریه گفتم مامان دیدی بچم آخر زود رس شد ۳۵ هفته زایمان قطعا می‌ره تو دستگاه. اونم داریم میداد یهو دیدم شوهرمم اومد تو تا دیدمش یادم افتاد به شب قبل این اتفاقا که من آنقدر دلم گرفت و گریه کردم که بهش فقط پیام دادم فقط از خدا می‌خوام حال دلشکستگیمو یه روزم تو تجربه کنی یهو یادم به این که افتاد ترسیدم گفتم نکنه خدا بخواد این دعامو سر بچم بیاره . خلاصه که لباسمو عوض کردم صدام کردن که با شوهرم برم واسه عمل توی کل مسیر راه رو که داشتم میرفتم همش منتظر بودم که عذر بخواد اما دریغ از یه کلمه واقعا واسه هم انگار دوتا غریبه بودیم که همو نمیشناسن . اونجا دکتر بیهوشی به شوهرم گفت خانم شما چون مشکل فشار مغزی داشته نمیتونه بیحسی از کمر بگیره باید بیهوش بشه و بیهوشی هم واسه خانمتون بی‌خطر نیست یه سری مسائلا هست که باید بدونید ریسکش واسه خانم شما بیشتر از بقیه بیماراس و شما باید رضایت بدید
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۱#
کارم این بود که با گوشیم زیارت عاشورا میزاشتم و خدارو به امام حسین و مظلومیتش خدارو به ابلفضل و کم طاقتیش خدارو به علی اصغر ذشیرخواره خدارو به دل حضرت زهرا قسم میدادم که پسرم خوب باشه هر دکتر و پرستاری می‌دیدم حال بچمو ازش می‌پرسیدم و هر دفعه یه چیز جدید راجب بچم میگفتن یکیشون می‌گفت تشنج کرده یکیشون می‌گفت نه کی گفته تشنج کرده. یه بار یکیشون بهم گفت امروز از پسرت آب نخاع کشیدن دیگه اونجا بود که پاهام لرزیدن نفهمیدم چی شد بی‌حال شده بودم فشارم افتاده بود بعد که چشمامو باز کردم دیدم رو تختممم دکترم گفت چی شد اینجوری شدی منم گفتم تورو خدا مرخصمم کن برم ببینم بچم چشه که دارن این بالاهارو سرش میارن دکترمم گفت نمیتونم مرخصت کنم اما اجازه میگیرم می‌برمت بخش نوزادان اونجا از پشت شیشه بچتو ببین اولش خوشحال شدم اما دکترم گفت ببین اونجا نوزادت داره با شلنگ نفس می‌کنه نری ببینی اینجوریه بعد قش کنی حالت بد شه منم گفتم نه تحمل دارم بریم
مامانم رفت ویلچر آورد من نشستم با دکترم رفتیم سمت ان ای سی یو وسط راه گفتم نمیتونم