۸ پاسخ

من میزارم پیش مادرم میرم به کارای واجبم میرسم.
ولی دوست ندارم با بچم مهمونی و توی جمع خانوادگی و فامیلی برم.
چون وقتی بغلش میکنن تکونش میدن به دست و صورتش دست میزنن قلبم از جا کنده میشه.
دوست ندارم کسی دست و صورت بچمو ببوسه. دوست ندارم هی به صورت و اطراف دهانش دست بزنن.
بچه رو بغل میکنن میبرن اون سمت اتاق، از جلو چشم دورش میکنن وحشی میشم دلم میخواد پارشون کنم.
همش فکر میکنم میبرنش اون سمت میبوسنش تف تفیش میکنن.
همش میترسم از رو دشمنی لبشو بوس کنن بزاقشون بره تو دهن بچه.
الان ۶ ماهه تموم مهمونیارو رد میکنم نمیرم

منم خیلی دوسش دارم ولی چون همسرم نیست مامانم نیست خواهر زاده ام هس ۱۵ سالشه کامل بلده نگهداری از پسرم میزارم پیشش میرم ارایشگاه جای کار دارم ولی صورت بچم می‌بوسن هرچی میگم بوس نکنید بازم میکنن صورتش داغون شدا

من رفتم ارایشگاه مادرشوهرمو بردم بچمو اونجا نگه داشت

من کاری داشته باشم به پدرم مادرم شوهرم و برادرم میسپارمش و سریع کارمو میکنم برمیگردم
ولی بجز اینا دیگه هیچکس محاله
البته اینکه میگم میسپارم بهشون تایم کمی
مثلا میسپارم ب شوهر ظرفام میشورم حوام میرم خونه رو جمع میکنم و ...
یا به پدر مادرم میسپرم میریم جایی خریدی چیزی در حد یک ساعت دیگه نهاااایت ۲ ساعت هیچوقت بیشتر این تنها نزاشتمش
ولی خب نمیشه که بچه همش ۲۴ ساعت چسب مادر باشه
من خودمم بهش وایستم ولی خب گاهی نیازه

عزیزم منم این جوریم ی جوریم حساسم ک هیچ جا نمیرم ک بچم مریض نشه از کسی

بذار از الآن روابطش با پدرش خوب باشه وقتی بزرگتر شد اخلاقای دخترونه پیدا نکنه

نه بابا اصلا وابسته خودت نکن خودت اذیت میشی اونم اذیت میکنی
بعدشم توقع همسرت خیلی میره بالا به همسرتم اجازه پدری رو بده

خب اشتباه میکنید نمیشه که مادر هیچ جایی نره ,اصلا آدم افسردگی میگیره حتی شده یک ساعت آدم برا خودش باشه روحیه عوض میشه.

سوال های مرتبط

مامان معجزه خدا🌱❤ مامان معجزه خدا🌱❤ ۹ ماهگی
من هنوزم باورم نمیشه مامان شدم....
باورم نمیشه ۹ ماه بارداری رو گذروندم، دوره نقاهت بعد عمل رو با وجود یه کوچولو تو بغلم پشت سر گذاشتم و با تمام سختی ها و زخم شدن ها شیر دادم و عشق کردم باهاش... به این عکس ها که نگاه میکنم حس میکنم خودم نیستم که اون روز ها رو گذروندم... دوران سخت و شیرین بارداری که هر روزش یه حس جدید و عجیب بود... هر تکون خوردنش بهترین حس دنیا میشد برام...
هنوز بعضی وقت ها احساس میکنم یه دختر کوچولوام که منتظرم مامانم صدا کنه برای غذا و... یا حس میکنم یه ادم جدیدی ام و باورم نمیشه تو یه دنیای جدید پا گذاشتم...ولی من یه مادر شدم و دنیای من عجیب عوض شده...
دلخوشی ها و نگرانی هام... دلیل خندیدنم... خواب و بیداریم.... الویت هام و...
و خداروشکر که پسرم رو دارم و خدا من رو لایق مادر بودن دونسته.‌..
خداروشکر برای همه این حال خوب، برای خستگی و کلافگی مادرانگی...
روز همتون مبارک مامان های مهربون و صبور‌...
و روز شما زن هایی که منتظر معجزه خدایین مبارک...
ایشالله به حق حضرت زهرا(س) تا سال دیگه مامان شده باشین🥺❤
و خدا سایه هیچ مادری رو از سر بچه هاش کم نکنه...
الهی امین💚
مامان آناناس من مامان آناناس من ۸ ماهگی
سلام عزیزان من چند وقته خیلی خسته ام بدن درد شدید دارم پاهام کمرم درد میکنه گاها انقد خسته میشم میشینم گریه میکنم میزنم به سرم تا به امروز سعی کردم هیچکدوم از اینا رو به بچه ام نفهمونم درسته هنوز بچه هست ولی تو ذهنش میمونه دیگه ولی حس میکنم اصلا مادر خوبی نیستم کافی نیستم از یه طرف شیر خودم از ماه اول به دلیل یه سری مشکلات قطع شد نیومد مجبور شدم شیرخشک بدم از یه طرف از روز اول بیمارستان تا به امروز بچمو خودم نگه داشتم درسته مامانم اینا هستن ولی خودش مریضه نمیتونم بگم اینو نگه دار مثلا من بخوابم،تلویزیون ممنوعه ولی گاهی به قدری خسته میشم جوری که توان بلند شدن هم ندارم اونموقع ها مجبورم کارتن باز کنم جغجغه بزارم جلوش تا با اون دوتا مشغول بشه هر روز هم میخونم تلویزیون با بچه یه کارایی میکنه که بعدا پشیمون میشید اینا انقد عذاب میده منو نمیدونم چکار کنم دیگه😞دخترم صبح ساعت هشت پا میشه شب ساعت دوازده اینا میخوابه ما بین این ساعت ها چهار بار میخوابه ولی تا صبح هم چند بار بیدار میشه گاهی گریه میکنه نه خواب کافی دارم نه استراحت هیچی.
نمیدونم دیگه چیکار کنم به کی بگم حس میکنم افسرده ام میخوام برم دکتر اونم وقت نمیکنم😞😞😞