۱۰ پاسخ

چرااینجوری شدی سابقه افسردگی داری ؟؟؟؟

عزیزم شایدم ربطی به دعوای همسرت نداره کلا ادم هرچی به زایمانش نزدیک میشه به خاطر اون فکر و خیالا و استرسی ک داره یه کم افسردگی میگیره اینا همش طبعییه
حالام ک شوهرت گل اورده و معذرت خواسته دیگ لجبازی نکن حیفه این روزای قشنگتونه
بدنیا ک بیاد خیلی از هم دور میشین الان تا میتونین روحیتونو حفظ کنین

مادر بودن همچین چیزیه ، باید قوی باشی در صورتی که هزار مشکل داری و ارامش نداری و بی ذوق شدی و درد داری یا هر چیزی ، باید صبور باشی و تحمل کنی ، خداروشکر کن ک با گل اومده از دلت در بیاره ، من از اول بارداری تا هنوزم هیچ درک نشدم ، کتک خوردم ، حتی توی اوایل ۸ ماهیم یعنی یه هفته پیش چنان شوهرم با لگد زد تو پهلوم که نفسم رفت ، هرموقع دلم ویار چیزیو داشت بهم گفت دلت نخواد خب چیکار کنم ، وقتی ویار میکردم و گیرم نمیومد انگاری وجودم وجودمو میخورد ، وقتی گشنم میشد و تو خونه چیزی نبود میگفت چیکار کنم گشنته ، تو این ۸ ماه هیچ محبتی ازش ندیدم حتی دستامم نمیگرفت ، خیلی وقتا نا اروم بودم بهش میگفتم بغلم کن که دلم اروم شه می‌گفت به من چه ، یا میگفت نیا نزدیک شکمم پره ، یا نیا فلانم ، هر دفعه یه بهونه برای دور کردن من از خودش میاورد و هنوز میاره و و و و خیلی چیزای دیگه که برام اتفاق افتاده و هنوزم داره اتفاق میوفته ، ولی بخاطر بچه باید بیخیال شد ، میدونم بخشش سخته نمیخوای نبخش ولی فراموش کن تو الان زمان کمی به زایمانت مونده الان تا میتونی بخواب و استراحت کن و به فکر نی نی باش ذهنتو درگیر نکن هرچند سخت ، انشالله که زایمان راحتی داشته باشی و به سلامتی نی نی رو بغل بگیری

من بعد زایمان اینطور شدم کلا روحیمو از دست دادم بخاطر چنتا رفتار شوهرم.ولی بچه یه چیز جداست و تو دلت میره و دوست نداری بهش آسیبی برسه.بخاطر همینه که نگران بچت هستی.

سعی کن اطرافیانتو زودتر ببخشی همش به خودت بگو من دل بزرگی دارم و ...روحیتو بساز

روحیتو بدست بیار دوباره نزار بعدا پشیمون شی بخاطر حال الانت

🥲🥲🥲عزیزم زودی خودتو و روحیتو نباز سعی کن همیشه یه مامان پر انرژی باشی براش حتی اگه مشکلات زیاد بود چون واقعا اونا هیچ تقصیر و گناهی تو مشکلات زندگی ما ندارن ک بخوان تاوان پس بدن🥲🥹🙏🏻

عزیزم شاید بخاطر هورموناته....منم دو سه روزی اینجوری شده بودم البته منم یکم با شوهرم بحثم شده بود هرکاریم می‌کرد نمیتونستم آشتی کنم باهاش ولی بالاخره انقد منت کشی کرد ک اوکی شدم 😑 و کم کم هم شور و شوقم برگشت البته باز مث اول نشدم شاید چون نزدیک زایمانمونم هست و مقداریم استرس قاطیشه

کاملا درکت می کنم چون حاملگی پر خطر و پراز استرسی داشتم و کوچیکترین حرف یا چیزی از شوهرم اونقدر اذیتم می کنه که تا روزها از فکرم نمیره و گاهی اصلا بچه های توی شکمم هم بهم د انرژی مثبتی نمیدن ولی اونا گناهی نکردن که🥲

این روزا میگذره ولی خاطره ی اومدن بچت هیچوقت نمیگذره سعی کن دوباره روحیتو بدست بیاری

سوال های مرتبط

مامان نیک و راد💕 مامان نیک و راد💕 ۱ ماهگی
مینویسم برای تو از حسی که دارم
۹ بهمن ۱۴۰۳ ساعت ۱ و ۲۳ دقیقه بامداد...
بالاخره رسید اون روز
بعد ۹ ماه همسفری در وجودم
پسر نازنینم رادمان من ...
نه ماه توی وجودم بودی انگار همین دیروز بود ۲۴ خرداد که فهمیدم هستی و تو شکم مامانی ...
چقدر ترسیدم ازین مسیر ۹ ماهه
چقدر گریه کردم که واقعا میتونم مامان دو تا بچه باشم؟
چقدر ترسیدم که نکنه در حق نیکان ظلم کردم ....
چقدر از این نه ماه ترسیدم و تا ۴ ماه حتی به مامانم نگفتم حاملم ...
یادش بخیر امتحانای ترم آخر کارشناسی که با حالت تهوع و ادیترون زیر زبونی گذشت تا امتحانای ترم اول ارشد با یه شکم گردالو....
ممنون رادمان من که ۹ ماه با همه حال من کنارم بودی و مامان رو اذیت نکردی ...
ببخش این نه ماه اینقدر تو رو اذیت کردم و گاهی فراموشت میکردم ...
ببخش که تا همین امشب تو رو با اسمت صدا نزدم ...
ببخش پسر قوی و صبور من ❤️
امشب حالم خیلی عجیبه ترکیب استرس و ذوق و شوق دیدنت
در کنارش اشک گوشه چشمم از دوری داداش نیکان و اذیت شدنش...
پسری خوشگلم ثانیه های آخر رو به ذوق دیدنت میشمرم ...
چیزی نمونده تا این وصال ...
دوست دارم قلب مامان
به وقت ۳۷ هفته و ۵ روز ....
فقط چند ساعت تا دیدنت ❤️
مامان محمدم♡‌‌ഽ مامان محمدم♡‌‌ഽ ۲ ماهگی
خانما کیا رو سیسمونی نگرفتن؟
من میخواستم بگیرم اما هم از یه طرف چیزای زیادی نگرفتم از یه طرفم نه ماهمه اصلا شرایط مهمونی ندارم،مامان بابامم میگن نگیر اخه ذوقی ندارن که سنشون گذشته ولی من چی اخه دوست داشتم خیلی نامردیه اصلا علاقه نشون نمیدن
از یه طرفم چون فامیلامون براشون زودتر روسیسمونی و بردن خونه خودشون(یعنی مثلا یه مبلغی کادو دادن)اینام دیگه اصراری ندارن😑😑😑😑ولی حالا اگه اونا نمیدادن اینام میگفتن بگیر که بیارن
واقعا من این وسط موندم خیلی بی ذوقن زنگ زدم مامانم میگم حداقل خاله ها و زنداییارو بگم،میگه من نمیدونم میخوای بگی بگو ولی من کاری ندارم با کسی😐
یعنی از این رو به اون شده خیلی جالبه برام
نمیگم واجبه ولی بالاخره مادر باردار ذوق داره مهمونی باشه همه بیان وسیله های شاید نچندانی نی نی شو ببینن خوش بگذره دورهمی باشه،اما اینا در کل به روحیه من فکر نمیکنن از اول...
شما بودید چیکار میکردین؟!!

از اولم نه جشن تعیین جنسیت گرفتم نه هیچی هیچی (به خاطر دل خودم فقط دوست داشتم یه چیزی باشه وگرنه کسی براش اهمیت نداره نه شوهرم نه بقیه