#تجربه من از زایمان
#پارت دوم
ماما گف هم حرکاتش خوبه هم مایع دورش عصبی شدم اخه هرکدومشون یچی میگف با عصبانیت گفتم یعنی چی رفتم سونو بچم تکون نمیخورد دکتر مجبورم کرد سرفه کنم تا یه تکون ریز بخوره فق ثبتش کنه بعدم خودش بهم گف مایع دورش کم شده حالا تو سونو زده نرمال
ماما دید عصبیم فرستادم پیش دکتر دکترم یه ادم عصبی که دلش میخاس به همه بپره منم اون موقع مخم داغ کرده بود که بابام بهم چیزی میگف میپریدم بهش
دکتر بهم گف چته گفتم والا تو سونو بچم تکون نمیخورد مجبورم کردن سرفه کنم تا یه تکون ریز بخوره فق ثبتش کنن بعدم به من گفتن مایع دورش کم شده ولی تو برگه زدن نورمال گف حتما نورماله که زدن دیگ
گف تکونای بچتو الان حس میکنی گفتم نه من هیچی حس نمیکنم یسری سوال پرسید جواب دادم فشارمو اینارو گرف بعدم دید ک پا فشاری میکنم رو تکون نخوردن بچه گف بستری منم حالت تهوع و سردرد داشتم گفتم بهش این علائم رو دارم زنیکه بی شخصیت برگشته بهم میگه تو که از هرجات یه دردی میریزه مطعنی بچت زنده دنیا میاد اینو که نگف انگار منو اتیش زدن بهش گفتم ایشالله که سالم دنیا میاد بعدشم این چیزاش به شما ربطی نداره دیگه
رفتم لباس گرفتم اماده شدم واسه زایمان وسایلم رو دادم شوهرم رفتم واسه معاینه یه ماما اومد معاینم کرد دوباره گف هیچی تث لگن نیس دهانه رحمم بستس یجوری معاینم کرد که من بعد از معاینه خونریزی افتادم مجبور شدم نوار بزارم لباسمم از پشت خونی شد🤦🏻‍♀️
دیگه بعد یسری کارا بردنم واسه بستری رفتم روی تخت دراز کشیدم بهم سرم وصل کردن خداروشکر ماما های اون بخش با پرستاراش خیلی خیلی اخلاقشون خوب بود
خلاصه ب من ان اس تی وصل کردن چون بچم تکون نمیخورد شرایطم اورژانسی بود دو تا پرستار اومدن با یه ماما

۱۱ پاسخ

مگه چجوری معاینه میکنن چقددفشار میدن که آدم خون ریزی می‌کنه

چه سخت اذیت شدی ای بابا خاک تو سر مامای بد اخلاق

میشه بقیشم بگی

بقیه اش رو هم زودتر بزار منتظریم

اگه الکی اصرار به بستری نمیکردی الان زایمان طبیعی کرده بودی و راحت بودی

دکتر کی بود چقد بیشعورررر🫤

انشالله به خیر و خوشی تموم شد

خدا لعنت کنه منم ناکار کردن نمی تونم بشینم درد می کشم الهی پولی که می گیرن کوفت بشه

بعضی از دکترا واقعا بی شخصیت بیشعورن

کدوم بیمارستان رفتی؟آخر سزارین شدی؟

وااایییییییی

سوال های مرتبط

مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت اول
بالاخره بعد هفت روز اومدم تجربمو از زایمان بگم🤭
از 36هفته شروع کردم به ورزش و استفاده از گل مغربی و دوش آب گرم روزی دو دفعه دوش آب گرم میگرفتم 38هفته 4روز رفتم واسه معاینه دکترم ک معاینم کرد گف دهانه رحمت کاملا بستس اینو که گف انگار روی من یه سطل آب یخ ریختن خلاصه اومدم خونه تحرکم و ورزشمو بیشتر کردم تا چهل هفته که روز زایمانم رسید شبش کلی ورزش کرده بودمو پیاده روی فراوون تو دلم امید داشتم که شاید حداقلش دو سانت دهانه رحمم باز شده باشه ولی اینم بگم من هیچ دردی نداشتم حتی یه ذره
13اسفند تاریخ زایمانم بود صبح ساعت 10صبح رفتم بیمارستان گفتم تاریخ زایمانمه فرستادنم پیش ماما ازم یسری سوالا کرد گف دردی چیزی داری گفتم نه فق بچم تکون نمیخوره گف از کی گفتم از دیشب بعدش معاینم کردن گفتن دهانه رحمت بستس یعنی من مردم یه مامای دیگ رو صدا زدن اونم اومد معاینه کرد و گف بستس و بعد معاینه منو فرستادن ان اس اتی تموم که شد بهم گفتن ان اس تی خوبه و من بازم گفتم من تکونای بچمو حس نمیکنم گفتن پس برو سریع سونو فرستادنم سونو اونجا در حال انجام سونو بود دکتر ک بهم گف بچت تکون نمیخوره چن تا سرفه کن چن تا سرفه کردم چهارمین سرفم بود که یه تکون ریز خورد دکتر بهم گف همین کافیه و ثبتش میکنم گفتم یعنی چی شما به من گفتید بچت تکون نمیخوره سرفه کن تا تکون بخوره اینا رو نمیخایید ثیت کنید گف نه همین تکونش کافیه از یطرفم بهم گف آبریزش داری گفتم نه
گف مایع دور جنین خیلی کم شده منم با خودم گفتم خب حتما مینویسه تو سونو اینا رو ولی وقتی رفتم سونو رو به ماما زایشگاه نشون دادم گف هم تکونای بچت خوبه هم مایع دورش


اینو بخونید تا پارت بعدی رو بنویسم♥🤭
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت سوم
دوتا پرستار با یه ماما اومدن بالا سرم ماما معاینم کردو گف نمیفهمم لگن خالیه دستم به کیسه اب نمبرسه رفتنو با دوتا مامای دیگ اومدم اونام معاینم کردنو دیدن لگنم خالیه کیسه ابم بالا یه چیز تیز اوردن که باهاش کیسه اب رو پاره کنن ولی نتونستن هر سه تاشون امتحان کردن ولی نتونستن خلاصه دستگاه ان اس تی رو ازم باز کردن و رفتن
منم ترسیده بودم خونریزیمم کم کم زیاد میشد از ترس زایمانم همش گریه میکردم بعد از گذشت ده دیقع دوتا پرستار اومدن بالاسرم گفتن که میخایم برات سنت وصل کنیم گفتم چرا گف واسه اینکه عملت کنن ادرارت خارج بشه گفتم عمل چی گفتن سزارین من از هر دونوع زایمان میترسیدم بازم با وجود اینکه اسم سزارین اومد ترسم بیشتر یا کمتر نشد
گفتم درد داره؟ گف نه نترس عزیزم یه سوزش ریز داره سنتو برام وصل کردن نیم ساعت بعدش دکتر اومد بالاسرم گفتم من میترسم گف نترس خیلی زود تموم میشه گفتم خیلی درد داره گف من بهت قول میدم هیچی حس نکنی دخترم یکم باهام حرف زد منم اروم تر شدم نشستم رو ویلچر که برم اتاق عمل وقتی رسیدم دم در زایشگاه شوهرم که تو اون حالت منو دیدید مث دیونه ها اومد پیشم نگرانی تو چشاش معلوم بود
منو بردن اتاق عمل کمکم کردن گذاشتنم رو تخت دوتا دکتر اومدن بالا سرم بهم گفتن اصلا نترس هیچی حس نمیکنی گفتم آمپولش چی گف اگه همکاری کنی ی بار تمومه ولی اگه نه که مجبوریم دوباره بزنیم پرستار اومد روبروم گف نترس عزیزم دستمو گرف گف تکون نخور دکتر بهم گف صاف بشین اصلنم تکون نخور تا امپولو بزنم نشسته بودم منتظر بودم امپول رو بزنه که گف تموم گفتم پس چرا من حس نکردم گف تموم شد دیگه شاید باورتون نشه ولی من هیچی از امپوله نفهمیدم هبچ دردی نداشتم
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
مامان هانیل مامان هانیل ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
پارت ۲
روز قبل از بستری معاینه شده بودم نیم سانت بودم..روز بستری که ماماعه خواست بستریم کنه گف نه خانوم فعلا وقتت نیس طبق سونو اول ینی تشکیل قلب هنوز۴۰ هفته و دو روزی برو‌ وقت داری..گفتم بابا قبلا اومدم اینجا گفتن طبق سونو ان تی وقت دارم. یه ماما دیگه که باتجربه تر بود رو صدا زد گف قضیه اینه گف طبق ان تی بستریش کن..پس با نیم سانت دهانه و بدون درد بستری شدم..
سرم رو که زدن تو رگم هنوز چن قطره بیشتر نرفته بود که دردام شروع شد البته دردا خفیف...با خودم گفتم ینی بخاطر سرمه؟ اخه هنوز چیزی نرفته تو خونم که شاید بازم دردا کاذبه..ولی دیدم نه هی داره منظم میشه..اقا هیچی خوشحال شدم گفتم خوبه پس شاید زیاد طول نکشه.. این وسط مسطا ابجیام و مادرشوهرمم هی زنگ میزدن احوال میگرفتن و قوت قلب میدادن. دیگه گفتم من دیشب خوب نخوابیدم از این طرف هم زایمان در پیش دارم تا دردام خفیفن یه چرتی بزنم..
نمیدونم چقد خوابم برد که شیفت ماما عوض شد اومدن برای تحویل بیمارها منم بیدار کرد برای معاینه..معاینم کرد گف تقریبا یک سانتی وقتی بستری شدی تقریبا بسته بودی این ینی خوبه..از حرفش خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم.
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه زایمان من
#ششم
دوتا شیاف گذاشتن برام کم کم دردم اروم شد تونستم یکم خودمو تکون بدم بچمو بغل کردم شیر دادم بهتر بودم تا وقتی ک اثر شیافا و مسکنا بود کمر دردو انقباض رحم ولم نمیکردم اون شبو تا صبح بیدار بودم همش بچمو نگاه میکردم بهش شیر میدادم تا فردا صبحش اجازه هیچی ندادن که بخورم یا از جام تکون بخورم همش تشنم بود صبح ساعت پنج صبح اجازه دادن مایعات بخورم تا وقتیم ک شکمم کار نکرد بهم غذا ندادن فق کمپوت و مایعات غروبش بهم شربت دادن تا شکمم کار کنه
دو شب بستری بودم روز بعدش اومدن ساعت یک از بچم ازمایش زردی گرفتن گفتن دکتر شک کرده منم که مرخص بودم فق منتظر جواب ازمایش موندم پرستار اومد بهم گف شوهرتو بگو بیاد رضایت بده بچتو ببر چون دکتر نگفته بستریش کن شوهرم اومد باهم رفتیم یهو یه پرستاره شروع کرد ک اره زردی بچتون 10گروه خونی مادر o+پدرم B+بچتونم شده B+ گروه خونی مادر با بچه سازگار نیس هر امکانی واسه بچتون هس اومدو شما ببریدش یه اتفاقی براش بیوفته کلی چرتو پرت دیگه بازم با این حال گفتم میبرم رضایت دادیمو رفتیم شوهرم عصبی بود حرفای پرستار روش خیلی تاثیر گذاشته بود اومدم تو اتاق مادرشوهرم گف ویهان بالا اورده اونم زرد نگاه کردم دیدم بچم بی حاله جون نداره بچع رو که دیدم دستو پام شل شد سریع رفتم پیش دکتر گفتم بچه رو نمیبرم گف بیارینش اینجا بزاریدش گذاشتیمش تو اتاق گف برید بیرون زنگ میزنم دکتر رفته برگرده تو این تایمی که منتظر بودیم دکتر بیاد شوهرم هرچی از دهنش در اومد بارم کرد 🥺💔چون فق گفتم بچمو اینجا نمیزارم میبرم یه دکتر دیگه
مامان مهدیار مامان مهدیار ۳ ماهگی
پارت سه
بعدش رفتیم بیمارستان دیگه سونو رو نگاه کردن
گفتم واسه چی اومده این که مشکل نداره
گفتم بابا دکترم اینجوری گفته بهم گفتن این خوبه هر موقع رسید به زیر ۵ سانت بیا بستریت میکنیم
ان اس تی گرفتن و تست آمینوشور گفتن نشتی هم نداری نمیدونم حالا از چی بود که آبش کم شده بود
البته من شیاف و آمپول هم زیاد استفاده کردم شاید هم بخاطر اونا بود
دیگه مرخصی کردن سونو نوشتن گفته یه هفته دیگه بیا
۲۴ آذر رفتم دوباره سونو دادم 🤔شده بود ۰آبش دکتر سونو گفت باید سریع بری بیمارستان
من چون بچه حرکتش زیاد بود گفتم بهش بچم حرکت زیاد داره مگه آبش کم شه نباید حرکتش هم کم بشه😏گفت نه اتفاقا برعکسه بچه بیشتر تکون میخوره
دیگه رفتم بیمارستان به شوهرم هم زنگ زدم گفتم اینجوری گفتن بهم بنده خدا گفت تو برو منم خودمو میرسونم
رفتم اونجا باز بهم گفتن نه لین مشکل نداره و اینا
هر چی بهشون میگم بابا بهم گفتن باید بستری شی
دیگه آخر فرستادم پیش متخصص توی خود بیمارستان اون گفت که نه درسته به صفر رسیده ختم بارداری داد و نامه داد بردم زایشگاه
مامان مهران مامان مهران ۱ ماهگی
تجربه زایمان

من ۳۹هفته و۶روزم بود بدون ذره ای درد روز قبلش رفته بودم معاینه تحریکی شدم که دکتر گفت ۱ سانت هستی
ظهر بود خوابیده بودم که یهو از شکمم صدای ترکیدن اومد تا اومدم بلند بشم یه عالمه آب ازم ریخت رفتم دستشویی دیدم آب‌رنگ سبز هست
سریع به ماما زنگ زدم گفت برو بیمارستان معاینت کنن بهم خبر بده
من هم رفتم بیمارستان وقتی رسیدم بخش تیراژ مامایی خیلی ریلکس بودن گفتم کیسه ابم ترکیده خیلی ریلکس گفت برو بخواب رو تخت یه مریض دارم بعدش معاینت میکنم
وقتی خوابیدم معاینه کرد فهمید بچه مدفوع کرده من داشتم از استرس میمردم انگاری که نکنه بچم طوریش بشه
با ویلچر بردنم بخش زایمان و گفتن بهم قراره سزارین اورژانسی بشی بهم سوند وصل کردن و بردنم اتاق عمل
از شانس خوبم دکتر شیفت دکتر خودم بود که دیدمش تو اتاق عمل یه سوزن زدن به نخاع کمرم و از کمر به پایین هیچی حس نکردم یه پرده کشیدن جلو روم دوتا پرستار خیلی‌مهربون بالای سرم بهم روحیه دادن وقتی صدای گریه بچم رو شنیدم بهترین حس دنیا بود اون لحظه برای هرکی بچه نداره دعا کردم بعداز بخیه زدن بردنم ریکاوری تا پاهام به حس بیان و بعد رفتم بخش
در کل راضی بودم الان هم درد هام قابل تحمله همین که بچم سالم هست
مامان 🤍🫧نها مامان 🤍🫧نها ۲ ماهگی
🌿 تجربه زایمان سزارین
پارت چهارم
دکتر دوباره اومد گفتم تورو خدا خانم دکتر هرچی بخوای بهت میدم فقط منو ببر سزارین 🥺
دکتر خندید و گفت خانم اینطور که نیست هرچی دلش خواست ببرمش سزارین باید یه دلیل داشته باشه 😶
منم میگفتم خب ضربان قلبش اومده پایین حالا هی میخواست بگه نه اون که نرماله طبیعیه
یه چیزی که یادم رفت این بود من گلاب به روتون هم روز زایمان هم روز قبلش هر چیزی رو که می‌خوردم استفراغ میکردم حالت نمی‌دونم چرا ؟!
ساعت۲دقیق یادم نیست چون درد داشتم که یه ماما اومد تو اتاق و گفت یه خبر خوب بهت بدم قراره بری واسه سزارین 😍
اون لحظه احساس کردم اون ماما یه فرشته بود که این خبر رو بهم گفت اصلا یه جوری خوشحال شدم فک کنم تو زندگیم هیچ وقت اینجوری خوشحال نشدم😅
از خوشحالی همون لحظه به ماما گفت خدارو شکر به خدا سال دیگه هم میام پیشتون ماما با تعجب بهم نگاه کرد و خندید و گفت دختر تو خیلی رو داری نگاه‌ کن الان داری جون میدی منم گفتم بخدا چون قراره از این به بعد سزارین بشم سال دیگه هم میام 😂
از اون روز تا حالا مامانم بهم میگه واسه سال دیگه هم باید واسه‌م نوه بیاری قول دادی 😑😂هی دارم بهش میگم اون موقع شک بهم وارد شد واسه همین گفتم میگه من کاری به اینا ندارم 😂😂
خلاصه رفتم واسه سزارین اورژانسی 💃💃