#تجربه زایمان من
#ششم
دوتا شیاف گذاشتن برام کم کم دردم اروم شد تونستم یکم خودمو تکون بدم بچمو بغل کردم شیر دادم بهتر بودم تا وقتی ک اثر شیافا و مسکنا بود کمر دردو انقباض رحم ولم نمیکردم اون شبو تا صبح بیدار بودم همش بچمو نگاه میکردم بهش شیر میدادم تا فردا صبحش اجازه هیچی ندادن که بخورم یا از جام تکون بخورم همش تشنم بود صبح ساعت پنج صبح اجازه دادن مایعات بخورم تا وقتیم ک شکمم کار نکرد بهم غذا ندادن فق کمپوت و مایعات غروبش بهم شربت دادن تا شکمم کار کنه
دو شب بستری بودم روز بعدش اومدن ساعت یک از بچم ازمایش زردی گرفتن گفتن دکتر شک کرده منم که مرخص بودم فق منتظر جواب ازمایش موندم پرستار اومد بهم گف شوهرتو بگو بیاد رضایت بده بچتو ببر چون دکتر نگفته بستریش کن شوهرم اومد باهم رفتیم یهو یه پرستاره شروع کرد ک اره زردی بچتون 10گروه خونی مادر o+پدرم B+بچتونم شده B+ گروه خونی مادر با بچه سازگار نیس هر امکانی واسه بچتون هس اومدو شما ببریدش یه اتفاقی براش بیوفته کلی چرتو پرت دیگه بازم با این حال گفتم میبرم رضایت دادیمو رفتیم شوهرم عصبی بود حرفای پرستار روش خیلی تاثیر گذاشته بود اومدم تو اتاق مادرشوهرم گف ویهان بالا اورده اونم زرد نگاه کردم دیدم بچم بی حاله جون نداره بچع رو که دیدم دستو پام شل شد سریع رفتم پیش دکتر گفتم بچه رو نمیبرم گف بیارینش اینجا بزاریدش گذاشتیمش تو اتاق گف برید بیرون زنگ میزنم دکتر رفته برگرده تو این تایمی که منتظر بودیم دکتر بیاد شوهرم هرچی از دهنش در اومد بارم کرد 🥺💔چون فق گفتم بچمو اینجا نمیزارم میبرم یه دکتر دیگه

۰ پاسخ

سوال های مرتبط

مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت دوم
ماما گف هم حرکاتش خوبه هم مایع دورش عصبی شدم اخه هرکدومشون یچی میگف با عصبانیت گفتم یعنی چی رفتم سونو بچم تکون نمیخورد دکتر مجبورم کرد سرفه کنم تا یه تکون ریز بخوره فق ثبتش کنه بعدم خودش بهم گف مایع دورش کم شده حالا تو سونو زده نرمال
ماما دید عصبیم فرستادم پیش دکتر دکترم یه ادم عصبی که دلش میخاس به همه بپره منم اون موقع مخم داغ کرده بود که بابام بهم چیزی میگف میپریدم بهش
دکتر بهم گف چته گفتم والا تو سونو بچم تکون نمیخورد مجبورم کردن سرفه کنم تا یه تکون ریز بخوره فق ثبتش کنن بعدم به من گفتن مایع دورش کم شده ولی تو برگه زدن نورمال گف حتما نورماله که زدن دیگ
گف تکونای بچتو الان حس میکنی گفتم نه من هیچی حس نمیکنم یسری سوال پرسید جواب دادم فشارمو اینارو گرف بعدم دید ک پا فشاری میکنم رو تکون نخوردن بچه گف بستری منم حالت تهوع و سردرد داشتم گفتم بهش این علائم رو دارم زنیکه بی شخصیت برگشته بهم میگه تو که از هرجات یه دردی میریزه مطعنی بچت زنده دنیا میاد اینو که نگف انگار منو اتیش زدن بهش گفتم ایشالله که سالم دنیا میاد بعدشم این چیزاش به شما ربطی نداره دیگه
رفتم لباس گرفتم اماده شدم واسه زایمان وسایلم رو دادم شوهرم رفتم واسه معاینه یه ماما اومد معاینم کرد دوباره گف هیچی تث لگن نیس دهانه رحمم بستس یجوری معاینم کرد که من بعد از معاینه خونریزی افتادم مجبور شدم نوار بزارم لباسمم از پشت خونی شد🤦🏻‍♀️
دیگه بعد یسری کارا بردنم واسه بستری رفتم روی تخت دراز کشیدم بهم سرم وصل کردن خداروشکر ماما های اون بخش با پرستاراش خیلی خیلی اخلاقشون خوب بود
خلاصه ب من ان اس تی وصل کردن چون بچم تکون نمیخورد شرایطم اورژانسی بود دو تا پرستار اومدن با یه ماما
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت اول
بالاخره بعد هفت روز اومدم تجربمو از زایمان بگم🤭
از 36هفته شروع کردم به ورزش و استفاده از گل مغربی و دوش آب گرم روزی دو دفعه دوش آب گرم میگرفتم 38هفته 4روز رفتم واسه معاینه دکترم ک معاینم کرد گف دهانه رحمت کاملا بستس اینو که گف انگار روی من یه سطل آب یخ ریختن خلاصه اومدم خونه تحرکم و ورزشمو بیشتر کردم تا چهل هفته که روز زایمانم رسید شبش کلی ورزش کرده بودمو پیاده روی فراوون تو دلم امید داشتم که شاید حداقلش دو سانت دهانه رحمم باز شده باشه ولی اینم بگم من هیچ دردی نداشتم حتی یه ذره
13اسفند تاریخ زایمانم بود صبح ساعت 10صبح رفتم بیمارستان گفتم تاریخ زایمانمه فرستادنم پیش ماما ازم یسری سوالا کرد گف دردی چیزی داری گفتم نه فق بچم تکون نمیخوره گف از کی گفتم از دیشب بعدش معاینم کردن گفتن دهانه رحمت بستس یعنی من مردم یه مامای دیگ رو صدا زدن اونم اومد معاینه کرد و گف بستس و بعد معاینه منو فرستادن ان اس اتی تموم که شد بهم گفتن ان اس تی خوبه و من بازم گفتم من تکونای بچمو حس نمیکنم گفتن پس برو سریع سونو فرستادنم سونو اونجا در حال انجام سونو بود دکتر ک بهم گف بچت تکون نمیخوره چن تا سرفه کن چن تا سرفه کردم چهارمین سرفم بود که یه تکون ریز خورد دکتر بهم گف همین کافیه و ثبتش میکنم گفتم یعنی چی شما به من گفتید بچت تکون نمیخوره سرفه کن تا تکون بخوره اینا رو نمیخایید ثیت کنید گف نه همین تکونش کافیه از یطرفم بهم گف آبریزش داری گفتم نه
گف مایع دور جنین خیلی کم شده منم با خودم گفتم خب حتما مینویسه تو سونو اینا رو ولی وقتی رفتم سونو رو به ماما زایشگاه نشون دادم گف هم تکونای بچت خوبه هم مایع دورش


اینو بخونید تا پارت بعدی رو بنویسم♥🤭
مامان ویهان💙 مامان ویهان💙 روزهای ابتدایی تولد
#تجربه من از زایمان
#پارت سوم
دوتا پرستار با یه ماما اومدن بالا سرم ماما معاینم کردو گف نمیفهمم لگن خالیه دستم به کیسه اب نمبرسه رفتنو با دوتا مامای دیگ اومدم اونام معاینم کردنو دیدن لگنم خالیه کیسه ابم بالا یه چیز تیز اوردن که باهاش کیسه اب رو پاره کنن ولی نتونستن هر سه تاشون امتحان کردن ولی نتونستن خلاصه دستگاه ان اس تی رو ازم باز کردن و رفتن
منم ترسیده بودم خونریزیمم کم کم زیاد میشد از ترس زایمانم همش گریه میکردم بعد از گذشت ده دیقع دوتا پرستار اومدن بالاسرم گفتن که میخایم برات سنت وصل کنیم گفتم چرا گف واسه اینکه عملت کنن ادرارت خارج بشه گفتم عمل چی گفتن سزارین من از هر دونوع زایمان میترسیدم بازم با وجود اینکه اسم سزارین اومد ترسم بیشتر یا کمتر نشد
گفتم درد داره؟ گف نه نترس عزیزم یه سوزش ریز داره سنتو برام وصل کردن نیم ساعت بعدش دکتر اومد بالاسرم گفتم من میترسم گف نترس خیلی زود تموم میشه گفتم خیلی درد داره گف من بهت قول میدم هیچی حس نکنی دخترم یکم باهام حرف زد منم اروم تر شدم نشستم رو ویلچر که برم اتاق عمل وقتی رسیدم دم در زایشگاه شوهرم که تو اون حالت منو دیدید مث دیونه ها اومد پیشم نگرانی تو چشاش معلوم بود
منو بردن اتاق عمل کمکم کردن گذاشتنم رو تخت دوتا دکتر اومدن بالا سرم بهم گفتن اصلا نترس هیچی حس نمیکنی گفتم آمپولش چی گف اگه همکاری کنی ی بار تمومه ولی اگه نه که مجبوریم دوباره بزنیم پرستار اومد روبروم گف نترس عزیزم دستمو گرف گف تکون نخور دکتر بهم گف صاف بشین اصلنم تکون نخور تا امپولو بزنم نشسته بودم منتظر بودم امپول رو بزنه که گف تموم گفتم پس چرا من حس نکردم گف تموم شد دیگه شاید باورتون نشه ولی من هیچی از امپوله نفهمیدم هبچ دردی نداشتم
مامان ماهان مامان ماهان روزهای ابتدایی تولد
پارت سوم طبیعی - سزارین
تا دکترم بیاد شد ساعت یک ظهر، و بردنم اتاق عمل، اونجا وقتی میخواستم رو تخت جا به جا بشم، دکترم دید خونریزی دارم و معاینم کرد. مشخص شد با معاینه های طولانی تو زایشگاه جفتم کنده شده و خونریزی کرده، که دیگه دکترم به دکتر بیهوشی گفت اصلا وقتو تلف نکنین و بیهوشش کنین. فورا بیهوشم کردن و دیگه چیزی نفهمیدم.
ساعت یک و نیم زایمان کردم و تا ساعت پنج تو ریکاوری بودم . بعد پرستار اومد چند بار با فاصله شکممو فشار دادن که خیلی دردناک بود چون بی حس نشده بودم. بعد بردنم تو بخش، خیلی درد داشتم. برام شیاف گذاشتن.
مخصوصا که تا چند روز بعد به خاطر بی هوشی همش سرفه خشک و خارشی داشتم که واقعا دردناک بود. تا آخر شب ناشتا بودم و بعد هم تا فردا ظهر فقط اجازه مصرف مایعات داشتم. از صبح سه شنبه بهم گفتن باید راه بری ،واقعا دو سه بار اول راه رفتن خیلی سخت و دردناک بود ولی به همون اندازه هم مفید، یعنی هرچی بیشتر راه برید زودتر خوب میشید. قبل از ظهر سوندم را کشیدن و بهم شربت و شیاف کار کن دادن که چند ساعت بعد یه کمی شکمم کار کرد و مرخصم کردن.
مامان توکل مامان توکل روزهای ابتدایی تولد
تجربه سزارین پارت پنجم

ریه هام به شدت خس‌خس میکرد ، دستم رو میذاشتم رو سینه کاملا حرکت رو موقع نفس کشیدن حس میکردم، شب دکتر اومد یه سری بزنه گفتم بذار برم خونه گفت بمون صبح میگم متخصص عفونی بیاد. شب شوهرم همراهم بود ، اتاق تک تخته بودم ولی اجازه ندادن بمونه ، و برای اولین بار فهمیدم چرا میگن مامان تازه زایمان کرده نباید تنها باشه ، حس تنهایی وحشتناک بود خیلی گریه کردم.

خلاصه فردا صبح متخصص عفونی اومد گفتم میخوام برم خونه گفت باشه داروهای خوراکی برات مینویسم و اجازه مرخصی میدم.
شوهرم صبح زود اومد گفتم تو فقط برو پیش دخترم ، بالاخره موفق شد دکتر رو ببینه و وقتی فهمیدم دکتر سلیمانیه خیالم راحت شد چون خیلی دلسوزه ، گفت خطر رفع شده ولی ممکنه تا ۱۰ روز بستری باشه.
دکتر خودم اومد و بخیه ها رو چک کرد و اجازه مرخصی داد تا بالاخره ظهر یکشنبه ۱۹ اسفند تنها و بدون دخترم اومدم خونه ، میخواستم‌حداقل پیش پسرم باشم.
پسرم از همون روز دوباره تبش بیشتر شد و از وقتی رسیدم خونه مراقب اون بودم.
مامان 💙آرسام🩵 مامان 💙آرسام🩵 ۲ ماهگی
مامان ملکا و ملیکا😍 مامان ملکا و ملیکا😍 روزهای ابتدایی تولد
پارت چهارم :
دیگ من همش منتظر بودم بگه فولی و اینا طاقتم کم شده بود دیگ تنفس عمیقم کار ساز نبود ساعت ۷ و نیم شده بود دردا طاقت فرسا گفتم لاقل گاز بزنین برام رفتن اوردن در صورتی ک بم گفته بودن نداریم😑حتما باید رو به موت باشی ک بیارن ولی زیادم فایده نداش فقط خیلی بو کردم دستام سر شد و انگار داشتم از هوش میرفتم دردا بود ولی این گیجی خوب بود واقعا دیگ ساعت ۸ بود دکترم اومد واستاد نگاه کردن داد میزدم یکاری کن دکترم گف تا نیاد پایین ک نیمتونم کاری کنم گفتم برش بده بچه بیاد 🤣دیگه یکی دوتا زور دادم دیدم دکترم خندید گف موهاشو دیدم منم زور محکم زدم امپول بیحسی زد به زور محکممممم بچه اومد بچه رو گذاشتن رو شکمم فقط میگفتم باورم نمیشه بدنیا اوردمش وای خدایا درد ندارم دیگ دیگه گریه میکردم و بوسش میکردم بعدم دکتر شرو کرد بخیه کردن و یساعتی تو رایشگاه بودم ک شوهرم اومد دنبالم با ویلچر نشستم و رفتیم تو بخش و تمامممممممممممم

بماند یاد گار تولد دختری
.۱۴۰۳..۱۲ .۱۲.
مامان بردیا😍💙 مامان بردیا😍💙 روزهای ابتدایی تولد
خب ماهم ی تجربه ی سزارین بزاریم...
 از اینجا بگم ک رفتم بیمارستان طالقانی(دولتی)
ساعت ۱۰ تا ۳ کارای بستریم طول کشید چون چندنفری باهم بودیم تموم ک شد ساکمو بردم رفتم تو اتاقم ی فیلم پلی کردم تا خوابم برد ب چیزیم سعی کردم فکر نکنم ...
صبح ک شد استرسا شروع شد
دکتر معلوم نبود چ ساعتی بیاد همین منتظر موندنه کلافم کرده بود
دیگه ساعت ۱۰ و نیم بود گفتن پاشید بریم اتاق عمل دکتر اومد زنگ زدم شوهرم و مامانم ک بیان با وسایل بچه
ی شیافت زدم و رفتم ...
خداروشکر نفر اول بودم رفتم رو تخت پرستار اماده شد سوند وصل کرد ک ی مقداری سوز داشت بعدشم دکتر بی حسی اومد ی سوزن خیلی ریز کرد تو کمرم ک هیچیشم نفهمیدم بعدم سریع درازم کرد رو تخت و پرده کشیدن رو سینم ک نبینم پایینو همش با خودم تکرار میکردم ک چیزی نیست من نمیترسم اوکیم ...
پاهام گرم شد و دکتر اومد شروع کرد ک یهو فشارم بشدت اومد پایین دکتر بی حسی بالا سرم بود فشارو چک میکرد حالت تهوع خیلی بدی گرفتم و نفس کم اوردم سریع بهم ماسک اکسیژن زدن ولی نمیتونستم نفس عمیق بکشم برا همین بیشتر حس خفگی میکردم همون چند ثانیه ایی ک ماسک رو میذاشتن و برمیداشتن دیگه تقریبا از حال رفتم ک با امپول دوباره فشارم برگشت این قسمتش خیلی حس بد و وحشتناکی بود امیدوارم سر شما نیاد
مامان همتا مامان همتا ۲ ماهگی
تجربه سزارین (4)
بعد همش گریه میکردم و مامانمو صدا میزدم خیلی حس بدی بود همون به هوش اومدن خیلی تجربه بدی بود .دیگه باز دوباره انگار بیهوش شدم وقتی چشمامو باز کردم دیدم تو ریکاوری ام و همچنان دارم گریه میکنم و میلرزم و مامانمو صدا میزنم .پرستار رو دیدم داره سینمو داره دهن بچم میکنه بچمو ندیده بود به پرستار گفتم بچم سالمه گفت آره گفتم ببینمش نشونم داد اما من چیزی ندیدم برام تاز بود بعد بچمو گذاشت اونطرف من همش میلرزیدم و چشام و باز و بسته میکردم بعد پرستار بخش اومد گفت فشارش بالاس من اینجوری نمیبرمش فشارشو بیارین پایین .که دکتر بی هوشی اومد یه آمپولی تزریق کرد که هم فشارم اومد پایین هم لرزشم قطع شد بعد که فشارم کنترل کردن دیدم دکتر بیهوشی یه چیزی آورد پرستار گفت مگه پمپ دردم داره دکتر بیهوشی گفت آره پمپ درد خواستن من هم از همه جا بی خبر گفتم حتما رایگانه و به همه میدن که پمپ درد رو دکتر بیهوشی گفت هر ۱۰ دقیقه این دکمه رو بزن .بعد من و بردن تو بخش در بخش رو که باز کردن مامانم و مادر شوهرم و شوهرمو دیدم .تا دیدمشون شروع کردم به گریه کردن .همشون باهام اومدن تو اتاق پرستار با کمک مامانم و شوهرم من و گذاشتن رو تخت مامانم بنده خدا گریه میکرد دستامو بوس می‌کرد منم گریه میکردم شوهرم پیشم بود خمش بوسم می‌کرد باهام صحبت می‌کرد بعد بچمو و آوردن و همشون دیدنش و خودمم دیدم که وقتی دیدمش یه حس سردرگمی داشتم حسی بهش نداشتم همش میگفتم چرا حس ندارم به بچم یعنی من مادر شدم 😭
مامان مهوا💜 مامان مهوا💜 ۱ ماهگی
تجربه از سزارین«»
یکشنبه ی هفته ی قبل بود که من نوبت سز داشتم،
موهامو بافت زدم و تزیین کردم اصلاح و آرایش کردم بی خبر از دردایی که قراره سراغم بیاد🫤😂
رفتیم بیمارستان زایشگاه،از صبح چیزی نخورده بودم گفتن ساعت دو عملت میکنیم که متاسفانه دکتر چن تا عمل داشت و بدقول شد،ساعت پنج من گشنه و تشنه و هلاک شده بودم که پرستار اومد برام لوله ی ادرار گذاشت،
آتیش گرفتم درد داشت این لوله...
رفتم تو اتاق عمل،پرسنل خیلی خوش اخلاق بودن دکتر بب حسی گفت دخترم چن سالته گفتم بیس و پنج گفت عه اصلا بهت نمیاد،موهاتم خیلی قشنگه😄
خانم دکتر گفت کب موهاتو بافته گفتم خودم آرایشگرم...گفت دماغتو عمل کردی گفتم نه من از عمل میترسم الانم استرس دارم🙈
استرس داشتم میخاستن یکم آروم بشم!!
دکتر بی حسی اومد آمپول زد تو کمرم که دردی نداشت یه دیقه بعدش نتونستم پامو تکون بدم شروع کردن که شکممو باز کنن،خیلی درد داشت!!!!!!!
نمیدونم چرا خوب بی حس نشده بودم داشتم ناله میکردم که مجبور شدن بی هوشم کنن،بقیش یادم نمیاد چی شد!!!
صدای گریه ی بچم رو نشنیدم،وقتی به هوش اومدم انگار ده تا دست تو شکمم داشت میگشت و آخرای عملم بود،
به پرستار بغل دستم گفتم بچم کو؟گفتن بردنش!
گفتم من که ندیدمش گفت خواب رفتی خانومی😢
عملم تموم شد منو بردن با تخت،بچه رو آوردن گذاشتن رو سینه ام،
هنوز باورم نمیشد این موجود تو شکم من بوده😄
پرستاره گفت یه دختر خوشگل مثل خودته عزیزم،تختمو بردن رو به رو
شوهرم و مادرم و خالم اومدن،منم که بی جون افتاده بودم،جابه جام کردن رو یه تخت دیگه و بردنم اتاق زائوها...
گفتن تا هشت ساعت هیچی نخوره و تکون نخوره منم خیلی گرسنه بودم اما هیچی نخوردم😢
مامان رزا⚘ مامان رزا⚘ ۲ ماهگی
قسمت دوم زایمان من
رفتم دراز کشیدم، مامای کلینیک اومد و نوار قلب رو شروع کرد، ۲۰ دقیقهدراز کشیدم، ماسک زده بودم و نفس کشیدن واسم سخت بود، بی حال بودم، خدا خدا میکردم که تموم بشه، ویزیت بشم بیام خونه. ماما اومد گف بخاب نشون دکتر بدم . رفت و اومد گفت دکتر گفته تپش قلب نشون داده، برو یه چیزی بخور ۲۰ مین دیگه بیا. رفتم پایین، همسرمم اومد، واسم شانی خرید خوردم باز بیحال بودم. اومدم بالا دوباره خابیدم، مامای بی مسعولیت اومد و دستگاه رو نصب کرد و رفت، بجای ۲۰ مین ،۳۰ مین دیگه اومد. رفتم پیش دکتر. تا وارد شدم و نوار قلب رو دید، گف بخواب. قلب جنین یه دراپ بزرگ داشته، اومد صدای قلبشو گوش داد، گف سریع برو بیمارستان ختم بارداری بده، دستش میلرزید گوشی رو برداشت هماهنگ کنه، گفتم میخوام برم حمام، گف میفهمی میگم سریع برو. اشکم جوشید، گفتم خودتون میایین گف نمیتونم!😭😭😭😭با فلانی هماهنگ میکنم بیاد . با گریه زدم بیرون، زنگ زدم همسرم سریع اومد دم در مطب و رفتیم