۸ پاسخ

ای وای من ۲۲ سالمه دو تا بچه دارم الان درسته حس خوبی نیست ولی خب مادریم دیگه چیکار کنیم

چرا مگه به اجبار باباش بچه دار شدی؟

نمیدونم چرا اینم نیاورد

شمارتو بزار واتساپ پیامت بدم باهم دوست شیم

عزیزم دلم😍😍😍منم ۲۵

چند سالته مامان پناه؟

منم دقیقا مث شما
♥️♥️😍😍

منم بدم میاد از مادربودن‌حتی دلم نمیخادساحل بهم‌بگه مامان
ولی خیلی دوسش دارم ی جوری ک تاحالا هیچکس‌رو‌دوس نداشتم
ولی حالم خیلی‌بدهدافسرده و‌ناامیدم😔

سوال های مرتبط

مامان گل پسرام🤍💛 مامان گل پسرام🤍💛 ۴ ماهگی
یه چی می‌خوام بگم لطفا مامانای دختر دار ناراحت نشن😇من خودمم دختر بودم و عاشق دخترم اما همیشه دلم میخواست مامان پسر باشم چونکه پسرا مامانی هستن و از طرفی دلم میخواست خودم تنها دختر تو قلب شوهرم باشم اینقدر که حسودم☺️
حالا که پسرکم بزرگتر شده کارایی می‌کنه و حرفایی میزنه که ذوق مرگ میشم قلبم اکلیلی میشه چشمام 😍 اینجوری میشه....
امروز رفته بودیم طلا فروشی بعد پسرم بهم انگشترا رو نشون داد گفت مامان غذا بخورم بزرگ شم برات از اینا بخرم🤗
وای که من مردم براش🥺
به شوهرم میگم اگه دختر داشتیم دیگه نمیتونستی اینجوری واسه من طلا بخری همش باید واسه اون می‌خریدی یا وقتی برام گل میخری اگه دختر بود اونم میخواست ولی پسرمون کلی ذوق می‌کنه با باباش به من گل میده‌...
در کل که درسته هنوز یه سریا تو چشمام زل میزنن میگن عیب نداره ایشالله بعدی دختر میشه🤦
اما می‌خوام بگم من میمیرم واسه این دوتا پسر🥲
البته یکی دیگه از دلایلی که دوس نداشتم دختر دار بشم این بود که دلم آتیش میگرفت اگه یه روزی دلش میشکست،اگه اذیتش میکردن،اگه دست روش بلند میشد،اگه از خانواده همسرش حرص میخورد اگه اگه اگه.....
مامان نیکان مامان نیکان ۴ ماهگی
زیبایی زندگیم😍
وقتی بهت نگاه میکنم خداروشکر میکنم برای داشتن تو و بابات🤲🏻
امیدوارم منو باباییت بتونیم بزرگ شدنتو ببینیمو افتخار کنیم به داشتنت یدونه ی من💙
وقتی کار دارم پسرم ببینه یه لحظه باهاش حرف نمیزنم با بردن صداش توجه منو جلب میکنه و وقتی نگاش میکنم میخنده😃🥰
وقتی بغلش میکنم به چشماش نگاه میکنمو حرف میزنم یه جوری میخنده که دلم ضعف میره براش🫠
گاهی روزا که از خواب پا میشم میبینم بیداره و بهم خیره شده و به زبون خودش حرف میزنه اصلا با گریه از خواب پا نشده☺️
خیلی آرومتر و دوست داشتنی تر شده کافیه صدام تو خونه نپیچه منو نبینه اونوقته که دیگه گریه میکنه تا صدای من بیاد که اروم شه🥲
وقتایی ک میریم بیرون یا سوار موتوریم خیلی آرومتره و همش میخنده و خوشحاله🛵🙂
گاهی اشک تو چشام جمع میشه میگم اگه عمرم تو این دنیا کوتاه باشه چی؟🥺
از مرگ میترسم چون بچم تنها میمونه چون منم که وابسته بچم شدم چون نمیتونم بچمو ول کنم🥺🥺
خدا عمر طولانی به همه مادر پدرامونو خودمون بده تا بزرگ شدن فرشتهدهای کوچولوی نازمونو ببینیمو مراقبشون باشیم🥹🤲🏻❤️
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۴#
دلم از تمام دنیا گرفته بود به مامانم میگفتم مامان مگه من زامبیم یا نکنه بچه آدم نزاییدم که همه ازم فرارین مامانمم داریم میداد . پیش خودم میگفتم وقتی شوهرم مردی که ۱۳سال از زندگیمو باهاش گذروندم اینجوریه دیگه از بقیه چه توقعی دارم بیخیال فقط فکر پسرم و سلامتیش باشم
دلم شده بود پر از حسرت که میدونستم اصلا به این زودیا خوب نمیشه گاهی بدون اینکه حواسم باشه غرق خانمهایی که شوهرشان پیششون بود میشدم میگفتم مگه من چیم کمتره خدایا چرا باهام این کارو میکنی که دیگه دارم دنبال یه عیب و ایرادی از خودم میگردم بعضی وقتا فکر میکنم اون حجم از صبوری و تحمل دقیقا از کجا میومد چرا واقعا فریاد نمی‌زدم بلند خواسته هامو نمی‌زدم توری شوهرم چرا یقشو نمیگرفتم بگم باباوظیفته که الان باشی کنار من من دارم واقعا از این همه بی‌تفاوتی دق میکنم چرا دهنم بسته بود فقط نگاه میکردم اینم بگم شوهر من واسه دخترمون که یازده سال قبل‌تر بود واقعا سنگ تمام گذاشت یعنی با اینکه سنش کمتر بود و تجربه اولش بود هیچی کم نذاشت اما الان این مرد چش شده بود نمیدونم
مامان هانا مامان هانا ۵ ماهگی
#درد و دل
من دخترم اولین کسیه که باهام نسبت خونی داره و دیدمش
شاید خیلیا اصلا به نسبت های خونیشون دقت و توجه نکنن ولی واسه منی که خانوادم باهام هم خون نبودن واسم حسش شبیه اون جوجه اردک بود که هی به بقیه جوجه ها نگاه میکرد و میدید شبیه هیچکدوم نیست منم همینطور بودم همیشه نه مامانم نه بابام شبیه هیچکدوم نبودم ولی خودمو همیشه گول میزدم که نه شبیه بابامم تا اینکه مامانم همه چیز رو واسم تعریف کرد و دیگه نمیتونستم خودمو گول بزنم همیشه میترسیدم ازش راجبه خانواده واقعیم بپرسم هیچوقت هم نخواستم چیزی بدونم چون من محبتی که نیاز داشتمو گرفته بودم فقط یه سوال از مامانم پرسیدم که من شبیه کدومشون بودم؟ بهم گفت شبیه خیلی مامانتی
الان که خدا بهم یه دختر داده اوایل با خودم میگفتم شبیه من نیس اما رفته رفته شباهتاش به خودم بیشتر و بیشتر شد حتی الان هم باورم نمیشه انقدر شباهتش به خودم رو خواهرشوهرام که میگن اصلا انگار شقایق از اینهمه شباهت خودم ذوق میکنم باورم نمیشه یکی شبیه منه
خدایا شکرت هم بخاطر اینکه بهم دادیش هم بخاطر سالم بودن دختر بودنش
(راضیم به رضای خودت)
مامان جوجه🐣 مامان جوجه🐣 ۲ ماهگی
برای اولین بار میخام اینجا درد و دل کنم و بنویسم شاید آروم شدم🥲
خیلی خوشحالم بابت وجود پسرم تو زندگیم و هر روز خداروشکر میکنم که منو لایق مادرشدن دونسته🩵
اما از بعد زایمان کلا تبدیل به ادم جدیدی شدم دائما ی جام درد میکنه ی روز پام میگیره ی روز کمرم میگیره ی روز ب قدری مریض میشم و سرفه میکنم ک همه وجودم درد میکنه🥲
دیگه خونم مثل قبل تمیز نیست ،مثل قبل با شوهرم حرف نمیزنم و وقت نمیگذرونم،مثل قبل شاد نیسم،هر روز به یه بهانه ای گریه میکنم
هنوز نتونستم شرایط جدید رو بپذریم و این اذیتم میکنه
دائما استرس و اضطراب نگاه داری بچم رو دارم همش میگم وای شیر کم خوزد وای بالا اورد و ....
خبلی دلم میخواد ریلکس باشم چون میدونم من چه استرس داشته باشم چه نداشته باشم پسرم بزرگ میشه و همه این روزا میگذره
دلم میخواد همون ادم پرانرژی و شاد قبلی باشم🥲
تو این دو ماه و نیمی که از زایمانم گذشته ی سری مشکلات برام پیش اومده که مجبور شدم بزای بچه داری هی از مامانم کمک بگیرم .دلم میخاد همه کارامو خودم بکنم و از پس زندگی و بچه داری بربیام احساس میکنم مادر خوبی بزای بچم نیستم 😞
خلاصه سرتون رو درد نیارم گفتم اینجا با شماها درد ودل کنم چون بهتز درکم میکنید بخاطر اینکه همه زن هستیم و همه این روزهارو دازیم تجربه میکنیم...🥲
مامان برسام مامان برسام ۴ ماهگی
تجربه بارداری و زایمان پارت ۲۸#
پرستار. آروم در تختشو باز کرد گفت یکم با هم ارتباط بگیرید بعد میزارمش بغلت و شیر بده بهش و رفت ... نگاهش میکردم باورم نمیشد مال منه واقع حس کسایی رو داشتم که تو یه مسابقه برنده میشن و بهشون جام طلا میدن
بهش گفتم تو پسر منی میدونی مامان چیا کشید تا تو اومدی میدونی من روزی که شنیدم قرارها پسر دار شم فقط به این فکر کردم که میایی پشت و پناه من میشی مامان میدونی من داداش نداشتم وقتی شنیدم تو پسری گفتم هم پسرم میش هم داداشم هم رفیقم من رو داشتنت واسه یه عمر حساب کردم مامان من تورو از خدا خواستم پسر و دختر بودنت برام فرقی نداشت اما الان می‌خوام بیایی مثل کوه پشتم باشی من روزای خوبی نداشتم فقط به امید اومدن تو هر روزمو سر کردم دردامو تحمل کردم .به خواهر داری تو خونه که چشم انتظاره که بری پیشش پس زود خوب شو بدون تحمل دیگه ندارم چشماشو بسته بود ولی می‌دونم که میفهمید حس میکرد آروم دستمو بردم سمت پاهاش اما میترسیدم انقدر که ظریف بود با اینکه وزنش دو کیلو و هفتصد بود اما من میترسیدم ..یواش یواش دستشو لمس کردم پاهاشوو خدارو قسم میدادم که برام حفظش کنه.. شنیده بودم خیلی از نی نی ها تو اون بخش آسمونی شدن و من خیلی ترسیده بودم