دیشب خیلی سخت گذشت🥲❤️‍🩹
ساعت ۹ شب با بابایی بردیمت حموم که راحت تر بخوابی،
و نمیدونستیم جز اون نینی هایی هستی ک دوش شب بهت نمیسازه و دل درد میگیری…
تو منو میبخشی میدونم….
چون پاکی و دلت دریاست و میدونی من اولین باره دارم مادری میکنم، با اینکه برا آگاهی خودم کلی وقت میذارم و تلاش میکنم،
بالاخره یه چیزایی رو تجربی دارم یاد میگیرم قلب مادر🥹…
از ساعت ۱۱ تا ۲/۵ شب گریه کردی…
تمااااام کارایی ک بلد بودم تا با کولیک بجنگیم رو برات انجام دادم
با آرامش مطلق….
قرآن خوندم برات… ذکر گفتم… لالایی هایی که وقتی تم دلم بودی و برات نوشته بودم رو هی خوندم… بابایی بغلت کرد… برات کیسه ابگرم آورد… خودت یادته چقدر تلاش کردیم
مگه نه دخترِ امام حسینی من…؟💗
یه جا گریه هات دیگه بند دلمو پاره کرد و خستگی جسمم به درد رسید…
دادمت بغل بابا و با اشک رفتم سجده😭
فقط گریه کردم و امام حسین رو به شش ماهش قسم دادم آروم بشی…
توسل کردم به قلب شکسته رباب…
یهو اومدم دیدم بابایی بهت پستونک داده و داری میخوری🥹🤭
هم خوشحال بودم گریه نمیکنی
هم استرس داشتم برات بد نباشه چون دکترت نگفته بود مجازه یا ن و من نمیدونستم برات خوبه یا ن…
تو پتو تابت دادیم تا خوابیدی……..
مثل فرشته هایی که تو بغل خود خدا آروم گرفتن🥹💗✨
سخت گذشت
ولی الحمدلله گذشت…
میدونم من و بابایی قوی تر میشیم با هر قصه حضورت
محیایِ من🪽💗

برامون دعای خیر کنید...

تصویر
۲۲ پاسخ

چرا بچه رو زجر میدید؟ به خدا پستونک بد نیست. بعد از دو سال استفاده کنه بده

عزیزم کولیک اکثر نوزاد ها باهاش درگیر هستند پستونک خیلی خوبه براش منم میدم چون اینجور اروم میشن و درگیر پستونک میشن دردشون یادشون می‌ره .امام حسین نگهدارش

خداحفظش کنه💕
کم‌کم ازتون یه پدر و مادر صبورو قوی میسازه🥹

چ قشنگ باخوندن این متن اشک توچشام جمع شد یه حسی بهم داد
انشالله همیشه سالم امام حسین ضامن زندگیش باشه عزیزم🥹🥹🥹

دختر منم پستونک میخوره یه وقتا واقعا جوابه و خوبه👌

ای جانم قربون اون قلب پاکت 🩷

پسر منم کولیک داره و هردفعه که درد میکشه و گریه میکنه منم ناخدا گاه اشکم میاد و واقعا دست خودم نیست

الهییی بگردم 🥺
دختر منم کولیک داره میپیچه به خودش قرمز میشه واقعا خیلی سخته

آخی عزیزم...خداروشکر که بخیر گذشته
اصلا هول نکن کولیک همینجوریه یه جاهایی دیگه گریشون به اوج خودش میرسه.از دکترش سوال کن اگه صلاح دونست قطره کولیکِز بده واسش و بایولاکت.
دختر من بعد از استفاده این قطره ها خیلی اروم تر شد.

کولیک چه ربطی به آب داره 🫤

من از اول به پسرم پستونگ دادم و الان الحمدالله خوبه
منم اینلحظه هارو گدروندم و فهمیدم فقط پستونک میخواسته

پستونک دختر منم همینجوری🐣💙
خداحفظش کنه💙

عزیزم فاطمه جان چشمام پر اشک شد با خوندن نوشته ی زیبات ، یه لحظه دختر خودمو تصور کردم تو این موقعیت 🥹
خدا حفظش کنه محیا جانتو الهی ❤️

عزیزدلمم انشالله خودامام حسین نگهداربچه هاموباشه وقتی میبریش حموم یاچسب گوش یاگوشاشو چرب کن اب نره توگوشش پستونکم خوبه واسه کولیک

عزیزم خداروشکر بهتر شد، نگران نباش، طبیعیه، دل درد و کولیک و نفخ همش طبیعیه، ولی واقعا ما طاقت گریه بچه هارو نداریم، من هروقت آیهان گریه شدید میکنه منم باهاش گریه میکنم🥺
پستونک خوبه اگه میمکه حتما بده بهش.چون سرگرمش می‌کنه و به خوابیدنش کمک میکنه،
البته وقتی گرسنه اس پستونک نده.

عزیزم اتفاقا پستونک رو اگر با یه قاعده قانون بدی خوبم هست
بازم با دکترش مشورت کن
ولی به شدت مفیده

خدا حفظش کنه

مطمئنی از دلدرد بوده عزیزم؟
ی وقتی اب تو گوشش نرفته گوش درد بوده باشه؟ چون میگی بعد حموم شروع شده گریه اش
و اینک امام حسین و طفل 6 ماهش نگهدار محیا جان باشه
منم پسرمو نذر حضرت علی اصغر کردم قربونش برم بزرگ مرد کوچک ❤

چه زیبا نوشتی..... 🌹

بهت افتخار میکنم مامان صبور و قوی...

منم به علی پستونک دادم
علی رغم میل باطنی م🥺
ولی خب آروم تره یکم🥺🥺

خداروشکر ک آروم شد ولی گریش از نساختن حموم بهش نبوده آب تو گوشش رفته

پستونک بچهای کولیکی رو اروم میکنه

چقدر قشنگ یک لحظه حضورم رو کنارت حس کردم انشاالله که خدا بهت صبر بده و اینکه دختر گلت هیچوقت اذیت نشه.برای زایمان منم شما دعا کن که راحت باشه

سوال های مرتبط

مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 ۲ ماهگی
اولین حموم دو نفره تو ۵۴ روزگی من و قلبم🥹💗
امروز برای اولین بار این ریسک قشنگ رو کردم و تنهایی بردمت حمام🤭
اخه تا بابایی بیاد شب میشه😶‍🌫️
و شبا بهتره ک نینی جون ها رو نبریم دوش بگیرن چون ممکنه دل درد بیاد سراغشون🥺

خونه مامانجونم که دوره بهمون 🙃بالاخره باید از یه جایی شروع کنیم مگه نه؟!
صدای آب رو که شنیدی با دقت داشتی گوش میدادی و من از تو آینه محو تو شده بودم🥲❤️
یهو فکرامو بلند بلند به زبون آوردم:
قربون اون خدایی که تورو برا من آفرید و لایق دونسته برات مادری کنم😭
با بسم الله شروع کردم و تو تمام مدت خیره بودی به صورتم و من داشتم برات توضیح میدادم که چیکار میکنم…
کلیم صلوات فرستادم که همه چی خوب پیش بره شنیدی؟!😂
چیه این مادر که تماااام قدرت دنیا تو دلش جمع میشن برای پاره تنش…؟
الان حس توانمندی و استقلال میکنم و خوشحالم باهم داریم خودکفایی های جدید رو هی فتح میکنیم🤭💗😂
خدا حفظت کنه واسم روحُ جونم محیایِ من🤍

روزی همه آرزومندا بشه به حق شش ماهه امام حسین جانم🥹🤲🏻
مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 ۲ ماهگی
کم کم آماده شدیم برای اومدن به بخش و دیگه همسرم پیشم بود
دیدنِ لرز بعد از زایمان من حسابی داغونش کرده بود و من غم رو تو چشماش میدیدم…
هر پرستاری میومد میگفت مژه های دخترتو دیدی؟!
خیلی ناز و قشنگه🥹💗
این حرفا بهم انرژی میداد
ولی خیلی درد داشتم و لرز بدنم زیاد بود…
اومدیم بخش و چند ساعت بعد ی گروه فرهنگی با پرچم امام حسین اومدن😭❤️‍🩹
برا دخترمون تربت و قرآن هدیه دادن و رفتن
و من تمام مدت قلبم بغض داشت از وجود دختر امام حسینی من🥹
کادر بیمارستان عاااالی بودن(زهرای مرضیه اصفهان)
این روزا هم حالم خوبه هم بد
هم گریه دارم قد بچه ها هم تلاش میکنم برا قوی موندن
بغل همسرم هق هق میکنم و هرچی ک اذیتم میکنه رو میگم
چون میدونم نباید تو خودم نگه دارمشون…
خدا حفظش کنه ک درکم میکنه😭❤️….
حضور دخترم… شیر خوردنش… تک تک اعضای بدنش رو ک لمس میکنم، بو میکنم، میبینم،
دلخوشی شدن برا این زندگی💗
الهی برا همه ختم بخیر بشه این دوران قشنگ
و خدا سلامتی و عشق و امنیت بده به هممون✨
مامان 👼🏻🤍🧿هدیه امام رضا مامان 👼🏻🤍🧿هدیه امام رضا ۳ ماهگی
تجربه سوم

منم هر چی هر کی میگفت میگفتم باشه تا اتاق عمل اماده شد منو بردن داخل دیدم دکترم اونجا منتظرمه عصبانی هم شد که چرا انقد لفتش دادن کلا یه ربع هم نشده بود ولی دکتر استرس داشت که بچه مدفوع رو بخوره
خلاصه دکترو دیدم بغضم ترکید گریه کردم دیدم میکه الان وقت گریه نیست بزار خیالمون راحت شه تو تموم تلاشتو کردی خدا برات اینجوری خواست کلی با حضور به موقع‌ش و حرفاش ارومم کرد
نشستم رو تخت برام امپول زدن تو کمرم پاهام کرخ شد دو دیقه نشده بود که بدنم هی تکون تکون میخورد صدای یه گریه خیلی نازک اومد تو گوشم منگ بودم فقط میلرزیدم گریه میکردم 😢🥺دکتر گفت مریم خدا دوست داشت کل کیسه ابت پر از مدفوع بود ولی بچت نخورد و سالمه نگاش کن
من دلم داشت از جا در میومد بچه رو اوردن کنار سرم فقط گریه کردم خداروشکر کردم خیلی شرمنده خدا شدم ک انقدر دوسم داشت ولی من ازش قافل بودم
اون لحظه فقط میگفت یا امام رضا کمکم کن پسرم سالم باشه امام رضا پسرم و نذر تو کردم خودت هواشو داشته باش
خدارو هزار مرتبه شکر که خودممو پسرم سالمیم
همشو مدیون اول خدا دوم امام رضا سوم دکترم که انقد با مسئولیت بود و کمکم کرد
انشاله همه چشم انتظارا به سلامتی بچشونو بغل بگیرن
میخواستم زودتر بیام از تجربه ام بگم ولی وقت نمیکردم
این پیامم بمونه به یادگار از ۷بهمن چهارمین روز تولد پسرم لیام👶🏻🩵🧿م
مامان هانیل مامان هانیل ۳ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی
پارت۳
زنداداشم برام ناهار اورد..هویج پلو و سوپ خیلی هم گشنم بود سیر خوردم گفتم دیگه شام کم میخورم..اقا هیچی دیگه دردا هی میومد و منظم تر میشد و خفیف بودن..هر چقد فاصله دردام کمتر میشد دردا یواش یواش شدت بیشتری میگرفتن..از ساعت ۱۷.۳۰ به بعد دردام شدن هر دو دقیقه ولی خب هنوز سخت نبودن و با یه تنفس اروم و نرم رد میشد.. موعد شام که رسید گفتم دیگه زایمان دارم نکنه بشه دردسر برام بذار کم بخورم از غذا ظهرم فقط برنج مونده بود پس گفتم یکم سنگینه کم خوردم..نمیدونستم زنداداشم بازم غذا سوپ میاره واس همین دیگه اونو نخوردم..ساعت حوالی ۹ شب بود که دردا یکم شدید تر شد و زنگ زدم ابجیم گفتم کی میای دردام دیگه داره شروع میشه گف الان میام..چنددقه بعد اومدن..تا ساعت ۱۲.۳۰ دقیقه شب که دیگه دردا یجورایی نفس گیر شدن همش ورزش کردم..از اون به بعد درازکش سختم بود انگار دردم بیشتر بود..یواشکی هی سرم رو قط میکردم راه میرفتم و یا روی توپ ورجه وورجه میکردم..مامام گفته بود ببینم پیشرفتت خوبه و خودت دردات شروع شده و وابسته به سرم نیستی دیگه سرم رو قط میکنم..منم دیدم سرم هم روم نباشه هی درد دارم...ساعت ۱ شب بود روی تخت سجده رفته بودم و ابجیم کمرمو ماساژ میداد..منم هی تنفس میکردم و ناله خفیف که مامام اومد بالا سرم گف دراز بکش تا سرم بگیری. نالیدم گفتم تروخدا دیگه این لامصبو نزنید به من من خودم درد دارم نیاز ندارم به سرم..گف خب دراز بکش تا معاینت کنم..معاینه کرد گف ۲ سانتی پس خوبه فقط همین نیم ساعت رو برات سرم میزنم دیگه نمیزنم..گفتم باش..سرم رو نیم ساعت وصل کرد با ان اس تی و ساعت ۱ اومد باز معاینه کرد گفتم ساعت ۱ شد سرم رو برمیداری گف معاینت کنم..
مامان 🩵کیان🩵 مامان 🩵کیان🩵 ۴ ماهگی
تجربه زایمان پارت ۴
دیگه ساعت شد ۱۱ صبح من دقیقا ۱۲ ساعت بود داشتم درد میکشیدم ولی پیشرفت نمیکردم و رو همون ۴ ۵ سانت مونده بودم 🥲
دیگه دکتر اومد کیسه آبمو پاره کرد که گفت ای وای مکونیوم تو کیسه ست و نی نی مدفوع کرده
من قشنگ وحشت کرده بودم چون پی پی خیلی زیاد بود ولی ضربان قلب بچه خوب بود
دکتر گفت نیم ساعت بهش مهلت بدید بعدش ببریدش واسه اتاق عمل
من که بعد اونهمه درد انگار دنیا رو بهم داده بودن همش میگفتم تورو خدا زودتر منو ببرید اتاق عمل
دیگه ساعت شد ۱۲ ظهر و اومدن ازم یه سری امضا و اثر انگشت گرفتن و گفتن بیا رو ویلچر بشین بریم
دیگه رفتم اتاق عمل و دکتر گفت بشین رو تخت آمپول بزنم برات
آمپول رو زد تو کمرم و گفت سریع بخواب
حس میکردم پاهام داغ شد و دیگه حسی نداشتن
پرده کشیدن جلوم و شروع کردن به عمل.من یهو از ترس یا نمیدونم چی بود که فشارم رفت روی ۱۶ ضربان قلبم رفت روی ۱۴۰ دیگه اومدن دوتا قرص زیرزبونی برام گذاشتن
من چون ناشتا نبودم حالت تهوع داشتم به دکتر گفتم که حالت تهوع دارم گفت الان برات ظرف میارم بریز تو اون. تا ظرف رو آورد گلاب به روتون هرچی تو معدم بود آوردم بالا
مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 ۲ ماهگی
دردا اونقدرررر زیاد شد فقط داد میزدم یاعلی… یا خدا… یا حسین…(این ذکرارو مامانم و همسرم پشت در زایشگاه شنیده بودن و با صدای من حسابی قلبشون له شده بود😭❤️‍🩹
مامانم کلی گریه کرده بود و همسرم تو شوک مونده بود و میگفت انگار داشته میمرده😔)
اون لحظات باید تو درررد نفس رو حبس میکردم و زووور میزدم
ماما خیلی تشویقم کرد و بهم انگیزه میداد
۱۰ سانت شدم و دکتر ب سرعت نور آماده شد بالا سرم
سر بچه رو گفت میبینه و با دو تا زور گفت اومد بیرون
چندتا زور دیگه زدم و اخ…….
ساعت ۶صبح روز ولادت امام زمان جان،
صدای دخترم اومد😭❤️
دکتر گرفتش سمتم و تند تند تمیزش کردن گذاشتن رو سینم😭
اولین صدایی ک ازم درومد سلام به امام حسین جان بود…
بابا حسینی ک دخترمو ازش گرفته بودم…
سرش رو بالا آورد و بهم نگاه کرد😭😭😭
آروم سرشو گذاشت رو سینم و پوستمو زبون میزد
و من تماااام این لحظات انگار تو این دنیا نبودم…
درد… عشق… حس خوب… غم… هق هق…
دکتر داشت بخیه میزد و من دنیای جدیدی رو تجربه میکردم ک اصلا این کلمات توصیفش نمیکنه…
۵ تا بخیه بیرونی خوردم الحمدلله کمتر از حد تصورم شد
این روزا درد و سوزش دارم
کنار مراقبت از نی نی جون و کارای مراقبتی خودم،
خیلی سعی میکنم زودتر خودمو بدست بیارم💗
خودی که اینقدر قوی بود به لطف خدا،
که تونست بهم یه هدیه به اسم محیا بده…


در آخر بگم ک زایمان کلا درد داره برای عموم مادرا
چ طبیعی چ سزارین
و بشدت مقدس و سخته…
الان من مادری هستم که مادر بودن رو دارم بیشتر و بیشتر درک میکنم🥹❤️
مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 ۲ ماهگی
این روزا که دارم تلاش میکنم برای بدست آوردن خودم و قوی شدنِ دوباره،
یه چیزایی بشدت ناراحتم میکنه…
و من دقیقا مثل بچه ها میزنم زیر گریه🥲❤️‍🩹
از همه بدم میاد و دوست دارم بچمو بردارم برم جایی که کسی نباشه…
میگی چرا؟!
چون وقتی بچم بی قرار میشه عذاب میکشم ک مامانم و همسرم هی میگن بده ب من🙃
شاید اونا بخوان کمک کنن
اما من حس میکنم دارن میگن تو بلد نیستی…
هورمون های قاطی…
بخیه ها…
شیر دادن…
کمبود خواب…
بدنی که خسته ست…
همه و همه حساسیت مادر رو بعد از زایمان هزار برابر میکنه…

درد و رنجی که همراه با عشقی ک من کشیدم رو هیشکی نمیفهمه
جز تازه مادر ها🥺✨
بدم میاد از ابراز نظر بقیه
حتی اگه از رو محبت باشه،
مغز و قلب من شکننده ست
چون یه تازه مادرم❤️‍🩹
روزای قبل فاصله این ناراحتی ها و گریه های از ته دل خیلی کمتر بود
حس میکنم دارم پیشرفت میکنم
اما
خیلی سخته……..

تجربه مشابه دارین؟
ی چیزی برام بنویسید دلم آروم بشه🥲

پ. ن: قربون پاهات بشم که بوی گل بهشتی میدن مادر🥹❤️🥰