این روزا که دارم تلاش میکنم برای بدست آوردن خودم و قوی شدنِ دوباره،
یه چیزایی بشدت ناراحتم میکنه…
و من دقیقا مثل بچه ها میزنم زیر گریه🥲❤️‍🩹
از همه بدم میاد و دوست دارم بچمو بردارم برم جایی که کسی نباشه…
میگی چرا؟!
چون وقتی بچم بی قرار میشه عذاب میکشم ک مامانم و همسرم هی میگن بده ب من🙃
شاید اونا بخوان کمک کنن
اما من حس میکنم دارن میگن تو بلد نیستی…
هورمون های قاطی…
بخیه ها…
شیر دادن…
کمبود خواب…
بدنی که خسته ست…
همه و همه حساسیت مادر رو بعد از زایمان هزار برابر میکنه…

درد و رنجی که همراه با عشقی ک من کشیدم رو هیشکی نمیفهمه
جز تازه مادر ها🥺✨
بدم میاد از ابراز نظر بقیه
حتی اگه از رو محبت باشه،
مغز و قلب من شکننده ست
چون یه تازه مادرم❤️‍🩹
روزای قبل فاصله این ناراحتی ها و گریه های از ته دل خیلی کمتر بود
حس میکنم دارم پیشرفت میکنم
اما
خیلی سخته……..

تجربه مشابه دارین؟
ی چیزی برام بنویسید دلم آروم بشه🥲

پ. ن: قربون پاهات بشم که بوی گل بهشتی میدن مادر🥹❤️🥰

تصویر
۲۴ پاسخ

تجربه از بچه اول دارم
اینکه بزار هرکس میخواد کمکت کنه خب کمک کنه و تو استراحت کن
خواب بهترین چیزه برات و کمک میکنه هورمون هات تنظیم بشه و شیرت بیشتر
این افکار رو دور کن
همیشه کمکی نداریا
نزار افسرده بشی
با نینی عکاسی کن
تیپ بزن ارایش کن
رازیانه هرروز یه استکان با عسل بخور برای هورمون هات عالیه و شیر رو تقویت میکنه
اگه زرد نیست بچه زعفران شادی آوره
ببین من تا بیست روز مادرم کمکم بود عالی بود و تا کمکش رفت و من برگشتم خونم تازه فهمیدم چه خوب بوده
از موقعیت استفاده کن و فقط استراحت کن

سلام من بچه ۳ هس چن روز پیش خوار شوهرم اومده دیدن بچم انقد ایراد گرفت حالم از خواهرشوهرم بهم میخوره ب شوهرم میگ چرا شیر خشک میده ب بچه من شیر ندارم چرا دست و پای بچه پوست پوست هس خب بچه نارس هس بعد بدن بچم اینجوری هس چرا روغن بچه نمیزنه چرا گردن بچه اینجوری هس پودر نمیزنه یا محگم در کون لچم میزد ک چشماش درشت بشه یا لپسو می‌کشید یا هی زیر گردن بچه دیت می‌کشید اون بچه پوستش حساس هس، دوباره پریشب اومد شوهرمم بچمو میاره میزاره وسط بهش میگم چرا تا هر کی از کس وکارت میاد بجمو میزاری وسط اتاق خوب نیس بچه باید بخوابه هر چی بهش میگی شوهرم از همه نفهم تر تا اسم خانوادش میاد ب من میگ جنده،من ک فک میکنم لقب خانوادش ب من میگ ،مگ من تو زندگی اونا دخالت کردم ک اونا همش دارن ایراد میگیرن الانم برادرشوهرم یادش داده ک بچمو کهنه مشما کنم پوشک گرون هس،فقط لعنت ب جد وآزاد اونی ک میخواد دخالت کنه

منم همینطور بودم
به همسرم میگفتم بیا بریم بیرون وقتی میرفتیم فقططط گریه میکردم تا آروم بشم الآن که به سختی روزای اول فکر میکنم میگم من چطور زنده موندم🥲
سخت‌ترین روزای عمرم ۱۰ روز اول بود بعدش که همه رفتن با همسرم تنها شدم روحیه‌مو کامل بدست آوردم...

دقیقا منم مثل تو همین حسو دارم درکت میکنم🥺💗

واقعا حق داری واااقعا🩷🩷🩷🩷

حواست باشه الان حساسی شاید آدمهای دورت قصد بدی نداشته باشن، شاید حرفهاشون انقدرم بد نباشه، شاید از سر خیر خواهی باشه شاید انقدرهم وحشتناک نباشه . اشکالی نداره ناراحت بشی فقط به دل نگیر مثه بعضی مامان ها که تا اخر عمر وقایع رو با همون شدت یادشون میارن...

مامان مهربون🩷🩷🩷

ای جانم قربونت برم قوی باش 🩷🩷

عزیزم منم همین بودم
من عین ده روز همش گریه میکردم
ولی سعی کن طولانی مدت نشه

من زایمان کردم
با هزار درد و حساسیت و کلی بخیه و بواسیر بیرون زده
اندامی ک بسختی براش تلاش کرده بودم و حالا بعد از زایمان نابووود شده بود
پوستی ک انقد بهش رسیده بودم و بخاطر حساسیت بارداری تیکه پاره شده بود...
بچه ای ک نوه اول از هر دو سمت بود، مادرشوهر و خواهرشوهری ک از در خونم میومدن داخل و ب مامانم بی احترامی میکردن، شوهرمو پر میکردن...
دختر کوچولویی ک همه امیدش من بودم، یهو از صب ک بردیمش بهداشت تا شب، یهو زرد شد و نصفه شب رسید ب 20
گریه های بی امون من بخاطر اینکه خودمو مقصر میدونستم، بخاطر اینکه دلم برا بچم میسوخت، بخاطر اینکه مادرشوهرم کلی شر و ور گفته بود بعنوان مثال: اگ بلایی سر بچم میومد تو جواب میدادی یا مامانت؟
این بچه رو من بدنیا اورده بودم اما اونا خودشونو صاحبش میدونستن...
زردیش گذشت تموم شد، با هق هق من
بچم آروم بود، ب شوهرم میگفتن این بچش ی طوریشه و عادی نیست و...
شبانه روز گریه میکردم..
تا بچم یکماهش تموم شد و کلی جیغ جیغو شد، بعد خیالشون راحت شد ک سالمه..
منم سفت وایسادم ب شوهرم گفتم بهشون بگو دیگ اگ حرف زدن، سفت جوابشون میدم
بازم سسشر میگفتن اما منم جواب میدادم
من قوی شده بودم و از اون چالش گذشته بودم..
قشنگم، این روزا فقط کوچولوت مهمه، قوی باش، میگذره

اولین امیدت ب خدا باشه دومی اگه همسرت همراهت و درکت میکنه باهاش بشین صحبت کن متاسفانه من هیچ کسو نداشتم که براش بشینم گریه کنم فقط خودم بودمو خدای خودم که الان قشنگ حس میکنم افسردگی گرفتم و نمیتونم از توش در بیام
ولی تا میتونی ب خودت برس فکر و خیال هیچی رو نکن همشو بسپر به خدا

تک تک کلمه‌هات حرف دل من منه
برا من اینم اضافه کن که خانوادمم ازم دورن یه شهر دیگه‌ن
ولی خداروشکر همسرم خیلییییی کمکمه
ولی خب به قول تو هورمونها قاطیه دیگه
الان چند روزم هست که بچم بیقراری میکنه هی زور میزنه
شب دیر میخوابیم صبح خواب می مونم زنگ بزنم نوبت دکتر بگیرم
ایشالا فردا ببرم ببینم چشه بلکه آروم بشه

عزیز دلم ❤️🥲
منم با اینکه هنوز بچم به دنیا نیومده اما حس میکنم همین دغدغه هارو دارم ولی تو کامنتا دیدم که یکی گفت بدار هرکسی میخواد کمکت کنه کمک کنه به نظرم درست ترین راه همینه .
الان تو شرایطی هستی که بیشتر از همیشه نیاز به ساپورت داری و بهتره به‌خودت سخت نگیری جانم .
فقط حسابی استراحت کن و به دختر قشنگت شیر بده ، کم کم رو روال میفتی انشاالله همه چیز کامل دست خودت‌میاد ❤️

منم این حسودارم،ازاول بارداری همه حرصم دادن ناراحتم کردن باعث اختلاف بین من وهمسرم شدن..چ روزایی گذروندم تابرسم این هفته ها،خانواده همسرم اصلاوجودنداشتن این مدت الان نزدیک تولدبچه برنامه موندن خونه منوریختن😃اینهمه استرس بارداری میگذرونیم ک بچه روبغل بگیریم یه نفس بکشیم حتی اگ اون نفس کشیدنه سخت باشه،حالاهم میان میگن حالامیبینی بیچاره میشی بیادنمیتونی هیچ کاری کنی..ای باباخداروشکرکن حداقل مادرت میگه بچرو بدی بهش استراحت کنی،من منتظریه تیم نظردهی توخونمم بااون حال بعدزایمان🤣

چقد قشنگ نوشتی …

منم کشیدم قشنگ میفهممت 🥲

عزیزم دلم فقط تازه مادرا درکت نمیکنن همه اوناییکه مادر شدن درکت میکنن چه قدیم چه جدید . چون تو هم الان درد داری اونا میخوان با بغل کردن بچت تو یکم راحت باشی .‌
اگه این کمک کردن ناراحتت میکنه ، بگو بچه با صدای قلبم آروم میشه .
ولی در واقعیت بچه با بغل کردن پدر زودتر رشد میکنه و بیشتر آروم میشه . نوزاد دختر با پدر و پسر با مادر .
از نظر علمی چون مادر هنگام گریه بچه استرس میگیره بچه دیر تر آروم میشه چون‌متوجه استرس میشع .
بخاطر همین پدر یا مادر دختر (بخاطر تشابه ضربان قلب به مادر ) بچه زودتر آروم میشه .
گریه نکن شیرت تلخ میشه و بچه ازت دور میشه .

من حال روحیم خیلی بد بود. دکترم بهم دارو داد یه دوره خوردم خیلی بهتر شدم. ببین این مساله کاملا زیستیه بخاطر هورمون هاست دارو کمک میکنه زودتر تنظیم بشع. با دکترت حرف بزن بگو بهش

منم اینطور بودم بعد ۴۰‌روز چند روزه حالم بهتر سده

میفهممت. دلم باهاته.
منم از نظر دادن هاشون بیزارم

من از الان که بچه م بدنیا نیومده این حس و دارم ، احساس می‌کنم هیچ کس درک م نمیکنه دوس دارم برم یه جای دور که دست هیچ کس بهم نرسه ، گاه و بی گاه میزنم زیر گریه و از عالم و آدم ناراحتم 😭

هنوز تجربه نکردم حرفاتو ولی مطمئنم تجربه میکنم و کاملا بهت حق میدم الان... اطرافیان واقعا اذیت میکنن. توی روزهایی که نیاز ب توجه بیشتری داریم و حتی نیاز داریم تنها باشیم بیشتر نمک میپاشن روی زخممون...

عزیزم این روزا صبر کن تحمل کن ایشالا همه چیز درست میشه تنها جمله ای ک میتونم بت بگم

موفق باشی
خدا حفظش کنه برات عزیزم

سوال های مرتبط

مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 روزهای ابتدایی تولد
درد و دل کنیم؟🥲❤️‍🩹
تو روزای اولیه بعد از زایمان،
اوج حساسیت و شکنندگی روح و جسمتون
کدوم رفتار از طرف کی خیلی شمارو اذیت کرد…؟😪

اکثر مامانا از مادرشون بیشترین رنجش رو داشتن انگاری🥺
من خودم تو اوووج عشق ب مامانم
خیلی ازش آسیب دیدم چون درکم نکرد این مدت تو حال بدم
با اینکه گفتم حضور آدما و رفت و آمد منو اذیت میکنه و بیشتر بهم میریزم اما نمیدونم چرا متوجه نشد……بازم اصرار کرد و کار خودشو کرد
با این توجیه ک خونه خودشونه و بقیه احترام میذارن،
چشماشو راحت بست رو زخم های روح و روانم
و اجازه داد بیشتر اذیت بشم🙃❤️‍🩹
بابامم همینطور
هردوشون اقوامشون رو ارجح دیدن نسبت ب حال من
و من صدبار گفتم ک وقتی کسی میاد بهم میریزم
(یکی ی حرف چرت میزنه… یکی بچه رو میخاد بغل کنه… ببوسه… هزارتا چیزی ک تن و بدنِ ی مادر رو میلرزونه……
ن خود خواسته ها….. ن
همه این حساسیت ها بخاطر مادر شدنه…)
امروز دخترمو برداشتم اومدم خونه خودمون
برا اینکه تنها باشم
تو این تنهایی دوباره رشد کنم بخاطر محیا🪽✨
و بتونم قوی شم دوباره…
مامان 🩵امیر مهدی🩵 مامان 🩵امیر مهدی🩵 ۲ ماهگی
ی سوال دارم ازتون
خواهشا قضاوت نکنید
شما ها از بدو تولد حس مادرانه دارین؟
من الان ۱۳ روزه زایمان کردم ولی هنوز ب بچه هیچ عادت نکردم
دوسش دارم بخدا دلم میره براش برای خنده های خوابش ،شیر خوردنش
ولی چجور بگم اون حس عمیق مادرانه رو هنوز نتونستم درک کنم 😔
مثلا وقتی گریه میکنه دست و پامو گم نمیکنم
ب مادرم یا مادرشوهرم میسپارم میگم آرومش کنید من بخوابم
خیلی عذاب وجدان دارم بخاطر این کارم
ولی بخدا از زور اول زایمان همه کاراشو خودم میکنم
زیرشو همش خودم عوض میکنم لباس هاشو خودم عوض میکنم
شیرمو میدم
میدونم اینا وظیفه مادرانه س
ولی چجور بگم هنوز درکی از اون حس ندارم من
اون روز رفتم بیرون برای کشیدن بخیه ولی حسی نداشتم بهش مثلا بگم زود برگردم. فکرم پیششه
خیلی عذاب میکشم خیلی دوسش دارم ولی انگار بچه مادرمه و من خواهرش و عاشقش هستم
من ینی خیلی مادر بی مسولیت و بدی هستم؟
همیشه اینجوری میمونم یا با مرور زمان درست میشم
خیلی عذاب وجدان دارم خیلی ...
مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 روزهای ابتدایی تولد
کم کم آماده شدیم برای اومدن به بخش و دیگه همسرم پیشم بود
دیدنِ لرز بعد از زایمان من حسابی داغونش کرده بود و من غم رو تو چشماش میدیدم…
هر پرستاری میومد میگفت مژه های دخترتو دیدی؟!
خیلی ناز و قشنگه🥹💗
این حرفا بهم انرژی میداد
ولی خیلی درد داشتم و لرز بدنم زیاد بود…
اومدیم بخش و چند ساعت بعد ی گروه فرهنگی با پرچم امام حسین اومدن😭❤️‍🩹
برا دخترمون تربت و قرآن هدیه دادن و رفتن
و من تمام مدت قلبم بغض داشت از وجود دختر امام حسینی من🥹
کادر بیمارستان عاااالی بودن(زهرای مرضیه اصفهان)
این روزا هم حالم خوبه هم بد
هم گریه دارم قد بچه ها هم تلاش میکنم برا قوی موندن
بغل همسرم هق هق میکنم و هرچی ک اذیتم میکنه رو میگم
چون میدونم نباید تو خودم نگه دارمشون…
خدا حفظش کنه ک درکم میکنه😭❤️….
حضور دخترم… شیر خوردنش… تک تک اعضای بدنش رو ک لمس میکنم، بو میکنم، میبینم،
دلخوشی شدن برا این زندگی💗
الهی برا همه ختم بخیر بشه این دوران قشنگ
و خدا سلامتی و عشق و امنیت بده به هممون✨