درد و دل کنیم؟🥲❤️‍🩹
تو روزای اولیه بعد از زایمان،
اوج حساسیت و شکنندگی روح و جسمتون
کدوم رفتار از طرف کی خیلی شمارو اذیت کرد…؟😪

اکثر مامانا از مادرشون بیشترین رنجش رو داشتن انگاری🥺
من خودم تو اوووج عشق ب مامانم
خیلی ازش آسیب دیدم چون درکم نکرد این مدت تو حال بدم
با اینکه گفتم حضور آدما و رفت و آمد منو اذیت میکنه و بیشتر بهم میریزم اما نمیدونم چرا متوجه نشد……بازم اصرار کرد و کار خودشو کرد
با این توجیه ک خونه خودشونه و بقیه احترام میذارن،
چشماشو راحت بست رو زخم های روح و روانم
و اجازه داد بیشتر اذیت بشم🙃❤️‍🩹
بابامم همینطور
هردوشون اقوامشون رو ارجح دیدن نسبت ب حال من
و من صدبار گفتم ک وقتی کسی میاد بهم میریزم
(یکی ی حرف چرت میزنه… یکی بچه رو میخاد بغل کنه… ببوسه… هزارتا چیزی ک تن و بدنِ ی مادر رو میلرزونه……
ن خود خواسته ها….. ن
همه این حساسیت ها بخاطر مادر شدنه…)
امروز دخترمو برداشتم اومدم خونه خودمون
برا اینکه تنها باشم
تو این تنهایی دوباره رشد کنم بخاطر محیا🪽✨
و بتونم قوی شم دوباره…

تصویر
۲۴ پاسخ

من از مادر شوهرم و حرفاش خستممممم

ای جانم...
من بخاطر همین اذیت شدن ها
روز دهم برگشتم خونه خودم...
خستگی جسمانی بهتره تا اذیت شدن روح و احساس🤍🕊

خدا کمک مون میکنه عزیزم....
نگران نباش🤍

مامانِ قویِ محیا جان🌹😍

قوی هستی مامان محیا قوی تر هم میشی 🥹
این زخم ها همیشه بهمون یاد میده که چطور قوی تر و صبور تر بمونیم
منم تو بارداری اطرافیان با حرف هاشون اذیتم کردن شاید ناخواسته ولی باعث شدن دلم بشکنه
دغدغه بعد زایمانمو دارم
میدونم قراره اذیت شم
همش با خودم میگم واقعا در برابر این حرفا و این کار ها چه رفتاری درست و مناسبه؟
ولی واقعا به نتیجه ای نمیرسم
فقط از خدا میخوام که به هممون صبر و آرامش بده که بتونیم این روزهای پرچالش رو بگذرونیم

کار بسیار تا بسیار خوبی کردی عزیزم باید زودتر میومدی
من از بیمارستان با شکم باز ۳ ۴ ساعت مسیر اومدم مستقیم خونه خودم
سر ۱۰ روز هم مامانم رفت و منو تنها گذاشت
ولی خب کم کم خودمون داریم میگذرونیم
توام بخدا توکل کن قشنگم

من ده روز اول خونه مامانم بودم خیلی کمک حال میشه مخصوصا روزای اول که هیچی بلد نبودم
تواون ده شب چندشبی رو خواهرامو نگه داشتم هی توروز زنگ میزدم بیان کمک
اقوام همشون میومدن اما خب خداروشکر شعورشو داشتن کسی نزدیک نمیشد.
خیلی روزای سختی رو میگذرونی مخصوصا حساسیت هایی که داری
من خیلی حساس بودم وفقط میریختم توخودم هرکسی میومد یچیز میگفت چون بچم زردی داشت و سه روز اول اصلاشیرنداشتم از مادرشوهر و خواهرام گرفته تا هرکسی که فکرکنی نسخه پیچید واسم اون تایم عصبی بودم پاچه میگرفتم اماالان که فکرمیکنم میبینم اوناصلاحمو میخواستن
خودتو اذیت نکن عزیزم این روزا میگذره دخترقشنگت بزرگ میشه و خاطره های خوبی میسازین. فقط تا جایی که میتونی آرامشتو حفظ کن هرکی هرچی میگه رو اهمیت نده تو از الان باید قوی باشی که الگوی خوبی باشی واسش.
از بابا و مامانت دلگیر نشو سعی کن فراموش کنی چیزی که بهت گذشت.

من مامانم خدا عمرشو طولانی کنی دست و پاشو میبوسم عین گل جمم کرد با اینکه من باهاش اوقات تلخی کردم و بد باهاش حرف زدم اخم بهم نکرد قربونش برم بیست روزه زندگیشو تهران ول کرده اومده از ۲۵ بهمن اینجا و پیشمه
از نظر درک خیلی بالاعه و خاله هامو هنوز نذاشتع بیان با اینکه خانواده همسرم همه اومدن و مامانم ازشون پذیرایی کرد و هیچی نگفت
واقعا مادر قشنگترین هدیس از طرف خدا 😍😍

هیچ مادر بدی هم وجود نداره الان حساسی شما

آره عزیزم...
منم روز دهم برگشتم خونه با اینکه همه مخالف بودن گفتم جلوی افسردگیم بگیرم اگه تا الان اونجا بودم قطعا دیونه شده بودم🥲

🥲میدونم چی میگی. من انقدر تو فشار روحی بودم که خونه مادربزرگم بودم چون مادرم ازدواج مجدد کرده و دوس نداشتم برم خونشون. مادربزرگمم همه جا میگفت چون بچه یتیم برای رضای خدا گذاشتم بیاد خونمون. منم خیلی قلبم شکست خیلی روحم رنجید و همش تو خودم ریختم و جلو شوهرم بروز ندادم که خانوادم منو نمیخوان. ولی خب متوجه شدم اول خدا بعد خودم هیشکی نمیتونه کمکم کنه. ولی خب خداروشکر میگذره عزیزم این‌ماییم که یاد میگیریم انقدر وابسته نباشیم و مستقل بشیم از خانواده هامون.

هممون طعم این چیزا رو چشیدیم و اذیت شدیم
ولی بنظر من پدر مادرتو قضاوت نکن
اونا زمان خودشونو در نظر دارن و اینکه تهش اتفاق بدی نیفتاده الانم با همون فرمون میرن جلو
زیاد سخت نگیر رعایت قطعا بکن ولی نذار افکارت سرت زور بشن

☹️☹️☹️☹️☹️

بیشتر درک نکردن های شوهرم
خانواده شوهر آدم هیچوقت نباید توقع داشته باشه ولی درگیر کارای خودشونن
مثلا خواهر شوهرم دو بار زایمان کرده کمک دستش بودم یا مثلا روز زن من زنگ زدم براش ولی از زمانی که زنگ زده بود بر شوهرم که گفت ۳۵.۳۶هفتم دیگه خبری نگرفت بر خودمم که زنگ نمیزنه
یه مادر شوهرم تو این گیری با اینکه کم و بیش کمک میکنه ولی خب رفته بودن مامان و شوهرم خرید پیشم مونده بود پرسید بیان ک منم برم هم خونه رو فرش کنم هم جوجه ها زیر حیاطن
بازم خداروشکر توقعی نیس
مهم دخترمه

تو هم بنظرم دلیلش همینه سخت نگیر
حساس نشو افسردگی زایمان همینطوری چنبره میزنه روی گلومون

منم بخاطر همین دلیل خونه بابام اینا نمیخوام برم البته میدونم از سر رودروایسی ومهربونیشون روشون نمیشه به کسی بگن که نیاد عیادتم

مامانم و شوهرم هیچکدومشون درک نداشتن که تازه زایمان کردم همون ۲ . ۳ روز اول آنقدر بحث کردن من نمیدونستم درد خودم رو تحمل کنم یا اونارو

منم خیلی اذیت شدم ولی مامانم تا ده بود بعدش مجبور شد بره خیلی سختم شد ولی دارم عادت میکنم با شب بیداری ها و مشکلات روزای خوبم برای ماها دوباره میاد

اتفاقا من ۱۵روز خونه مامانم بودم دستش درد نکنه خیلی کمک حالم بود ولی مادرشوهرم خیلی عصبیم میکرد خونشون نزدیکه هم صبح هم غروب میومد هی میگفت اینو بخوری خوبه برای زردی اون و بخوری بده هرروز ی چیزی میگفت واقعا از درون حرص میخوردم اما ب روی خودم نمی‌آوردم ، الانم هرروز غروب میاد همش همین جمله رو تکرار میکنه : هرچی خودت آرام باشی شیری ک میدی بچه رو آرام میکنه فلان غذا رو بخوری بچه اذیت نمیشه و من خسته‌ترینم

توخودت مامان قوی هستی خداهم هواتوداره میتونی ازپسش بربیای❤❤❤❤👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻

ای جانم عزیزم ❤️
مامان قوی همه ی این روزا میگذره و بهتر و بهتر میشی انشاالله .
منم خونه ی مامانم اینا نمیخوام بمونم بعد از زایمانم با اینکه میدونم اونجا بهتر بهم میرسن ولی ترجیح دادم خونه خودم برم که آرامش داشته باشم .
کاش حداقل همون فامیلا درک کنن که مامانی که تازه زایمان کرده بهتره دور و برش خلوت باشه . حالا یک ماه دیگه برن سر بزنن بهش هیچ اتفاقی نمیفته 🥲🫠

بغضم گرفت دختر
من تو بارداری همه اینا رو تجربه کردم فکرشو بکن مامانم مینشست باهام راجب دردای خودش حرف میزد
یهو فازش عوض میشد ....
مگه از دست من کاری بر میومد که انجامش نمیخواستم بدم !!!!۲۵ماه پیش آخرین باری بود که دیدمشون باورت میشه یه مسیره یه ساعتها ارو پیاده رفتم تا نفسس بکشم هیچوقت فراموش نمیکنم این بی رحمیشونو

قربونت برم چقدر دوستت دارم🩷 ولی بنظرم خوب نیست نظرات منفی بقیه رو بشنوی تو روحیه ت اثر داره بدتر ت میکنه ، تو روانشناسی میگن باعث چرخه افکار منفی میشه. ممکنه یه حس بد رو تو اصلا بهش توجه نکرده باشی یهو یه مامانی اشاره کنه بگی راست میگیاااا بعد همش اون فکر تورو هم اذیت کنه. قربونت برم بنظرم احتیاج داری حرفهای خوب بزنی‌. یکی که بهت بگه درکت میکنم، نه یکی که بگه وای راست میگی چقد فلان چیز بده. میدونی فرقشو .. من که تجربه شو ندارم نمیدونم مامان شدن خیلی کار بزرگیه واقعا داری جهاد میکنی دعا میکنم واست خودتم خیلی دعا کن به حق این ماه مبارک اون که نی نی رو میده صبر و توان شم میده 🩷🩷🩷

من خونه ی خودم بودم چون روز رفتم خونه ی مامانم اینا ترس از تنهایی داشتم ولی بنظرم ادم خودش تنها باشه با ترساش راحتتر کنار میاد و حالش بهتره

منم خیلی خسته شدم 🫠ازاقدام خسته شدم از قرص خسته شدم اگه باردارنشدم بعدعیدمیرم عکس رنگی میندازم🫠خداروشکر خانواده هامون ازاونانیستن ک هی بگن بچه بیارین ولی سال دیگ میشه ۳ سال دیگ هی شروع میشه میگن

منم از الان میدونم اونجوری میشه البته من خونه مامانم نمیزم ولی بازم اطرافیان میان با دنگ فنگاشون از الان اعصابم خورده

بخدا منم مامانمو اوردم پیش خودم درسته کمکم میکنه ولی درکم نمیکنه تو ی سری از مسائل....
دوس دارم زودتر بخیه هام خوب شه فقط خودم ب کارای بچم برسم

سوال های مرتبط

مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 روزهای ابتدایی تولد
این روزا که دارم تلاش میکنم برای بدست آوردن خودم و قوی شدنِ دوباره،
یه چیزایی بشدت ناراحتم میکنه…
و من دقیقا مثل بچه ها میزنم زیر گریه🥲❤️‍🩹
از همه بدم میاد و دوست دارم بچمو بردارم برم جایی که کسی نباشه…
میگی چرا؟!
چون وقتی بچم بی قرار میشه عذاب میکشم ک مامانم و همسرم هی میگن بده ب من🙃
شاید اونا بخوان کمک کنن
اما من حس میکنم دارن میگن تو بلد نیستی…
هورمون های قاطی…
بخیه ها…
شیر دادن…
کمبود خواب…
بدنی که خسته ست…
همه و همه حساسیت مادر رو بعد از زایمان هزار برابر میکنه…

درد و رنجی که همراه با عشقی ک من کشیدم رو هیشکی نمیفهمه
جز تازه مادر ها🥺✨
بدم میاد از ابراز نظر بقیه
حتی اگه از رو محبت باشه،
مغز و قلب من شکننده ست
چون یه تازه مادرم❤️‍🩹
روزای قبل فاصله این ناراحتی ها و گریه های از ته دل خیلی کمتر بود
حس میکنم دارم پیشرفت میکنم
اما
خیلی سخته……..

تجربه مشابه دارین؟
ی چیزی برام بنویسید دلم آروم بشه🥲

پ. ن: قربون پاهات بشم که بوی گل بهشتی میدن مادر🥹❤️🥰
مامان محیا جان💗 مامان محیا جان💗 روزهای ابتدایی تولد
امروز تجربه عجیبی بود💗
من ۱۰ روز خونمون بودم و مامانم پیشم بود
روز ۱۱ دیگه رفتیم خونه مامان و بابا (امروزم ک ۱۵ روزشه میوه دلم)
صبح زود من و بابایی و محیا خانوم آماده شدیم برای اینکه بریم غربالگری دوم و مرکز بهداشت
اما ب این راحتی آماده نشدیم ک😐😂
شیر دادن ب محیا
گرفتن بادگلو ۱۵ دقیقه توسط بابایی
تعویض پوشک و شستن
سرویس رفتن خودم و سشوار بخیه ها😩
صبحانه هول هولی
و لباس پوشیدن
بالاخرهههههه سوار ماشین شدیم و رفتیم
و چون مرکز بهداشت نزدیک خونه خودمونه، دیگه رفتیم اونجا ک هم ناهار بخوریم هم نماز بخونیم✨
دوباره از نو🤗😂🚶🏻‍♀️
شیر دادن، تعویض، بادگلو، خوابوندن خانوم خانومااا
اعمال شاقه نماز(پنبه گذاشتن و فلان💆🏻‍♀️)
نماز و سریع تخم مرغ گذاشتم آب پز بشه😂
خیلیم لاکچریه 😌
و سرییییییع خزیدم پیش دختری و خوابیدم ک دو بار بیدار شد
هم ممه خواست هم بغل واسه لالا
بعد دو ساعت بیدار شدیم برای اینکه بریم ویزیت پیش متخصص خودش 🥸
دوباره همون مراحل باید تکرار میشد🤪
تو مطب نااااگهان حین ویزیت هوس ممه کرد و همه جارو میخاست بهم بریزه دخترمون
اصلا طاقت گرسنگی نداره بچم🥹😂

الانم تو راه برگشت از مطب ب خونه مامان جونیم
راستش حس خوبی دارم
استقلال، توانمندی، قدرت، همینکه کسی نبود اطرافم انگار روحیم بهتر شد واقعا…
این مدت حال بدم اکثرا بخاطر حرف و رفتار کسایی بود ک اومده بودن بهمون سر بزنن😒
اما خب خسته هم شدم🙃
کمرم درد میکنه ولی….
الحمدلله✨

دیدی مادر؟!
تو انجام این کارا اصلا تنها نیستی 🥲❤️‍🩹
الحمدلله خدا بهمون بچه سالم داده
الهی خودمون هم زودتر سرپا باشیم و بتونیم کارامونو انجام بدیم
و همسرامون واااااقعا همراه باشن بامون
وگرنه کم میاریم و روح و جسم نابود میشه
برای هم دعا کنیم…………
مامان مهوا🐥 مامان مهوا🐥 ۱ ماهگی
ادامه 1:
بعله کیسه ی ابم بود ک ترکید
بلند شدم و رفتم‌سرویس بهداشتی و دیدم ک آب زیادی ریخت و فهمیدم ک گیسه ی ابمه خونه ی مامانمینا بودم و همه ی وسایلام‌م همونجا وسایلارو برداشتیم منو شوهرم و مامانم راه افتادیم‌سمت بیمارستان(نیکان سپید تهران)
بارون شدیدیم میومد همینجور تو مسیر کیسه ی اب داشت خالی میشد و میومد زیر پام خلاصه رسیدم بیمارستان سریع رفتم بلوک زایمان و ان اس تی رو وصل کردن بهم و لباسای بیمارستان رو دادن پوشیدم و ب دکترگ زنگ زدن ساعت ۳ و نیم بود و من اون موقع درد زیادی نداشتم بخاطر همین ب دکترم‌چیزی نگفتن ک درد دارم و دکترم گفت ک درد نداره من‌ساعت ۶ میام
اما نیم ساعت بعد دردای من کم کم شروع شد و هی بیشتر میشد و فاصلش کمتر پرستار بهم انژوکت رو وصل کرد ک یه انژوکت بزرگه ک واقعیتش خیلیم‌درد میگیره اما خب قابل تحمله هی من ب پرستار میگفتم ک درد دارم ب دکترم خبر بدین اما‌کثافت خبر نداده بود (چون دکترم تو اتاق عمل حال منو ک‌دید گفت بهم نگفتن وگرنه زودتر خودمو میرسوندم )
ساعت ۶ و نیم صبح بود ک پرستار اومد سوند رو بهم‌وصل کرد و گفت بلند بشم و رو تختی ک دیگه میخاستنم ببرن اتاق عمل بخابم و رو تخت دراز کشیدم و بردنم سمت اتاق عمل
مامان مریم ومحمد💙💖 مامان مریم ومحمد💙💖 ۲ ماهگی
(پارت چهارم)

فضای اتاق عمل سرد بود با کلی وسیله و دم و دستگاه خیلی هم بزرگ بود دکتر بیهوشی اومد پرستار کمکم کرد بشینم ک آمپول بی‌حسی رو بزنه برام دکتر بیهوشی بهم گفت ک سرمو خم کنم و بچسبونم ب قفسه‌ ی سینم پاهامو  صاف کنم و دستامو بزارم رو زانو منم همیم کارو کردم و خودش آمپول رو تو نخاع زد ک دردش معمولی بود مثل بقیه ی امپولا بعد کمکم کردن دراز کشیدم امپولش خیلی زود تاثیر گذاشت زودی پاهامو بی‌حس کرد دکتر بیهوشی وقتی آمپول رو زد رفت فقط دکترم و پرستارا کنارم موندن
دوتا سرم تو دوتا دستام گذاشتن بعد دوتا چراغ خیلی بزرگ آوردن بالا شکمم ک کن وقتی ب چراغا نگا کردم قشگن دیدم دکتر داره شکممو پتادین میزنه از معدم تارون پام قرمز پتادینی بود من این منظره رو دیدم حالم بد شد حالت تهوع گفتم اوناهم متوجه شدن من از چراغ دید دارم پرده گذاشتن ک نبینم ولی من همچنان حالم بد بود ک دوتا آمپول زدن تو سرم ک حالت تهوعم کم شه ک دکتر شروع کرد ب عمل انجام دادن ک من اصلا متوجه نشدم چون بیحسیش خیلی قوی بود ک یکم دیگه صدای گریه ی پسرمو شنیدم باورم نمی‌شود درش آوردن دیدم پرستاره داره تمیزش میکنه ک ببینمش ولی من بین خواب و بیداری بودم حالم زیاد خوش نبود ک پرستاره اومد صورت پسرمو گذاشت رو صورتم اونجا بود کردم دنیا رو بهم دادن....
مامان دختر نازم♥️💖🧁 مامان دختر نازم♥️💖🧁 ۱ ماهگی
قسمت اول زایمان
نوبت دکتر داشتم. ک عصر رفتم و یک سونو برام نوشت چون ۳۹هفته و۶روز بودم. و دقیقا تاریخ زایمانمو ۱۱زده بود. یعنی همین روز.
خیلی هم اذیت بودم از پا درد وکنر درد وهمه چی.
ب خانم دکتر گفتم برم برای زایمان منو بستری میکنن یا ن ؟
گفت پس بزار معاینت کنم.
معاینم کرد ک هنوز یک سانت ونیم بودم. خانم دکتر گفت ن هنوزی برو خونه دردات شروع شد برو ببمارستان. اما شوهرم خیلی دلش میخواست ک زایمان کنم راحت شم چون میدونه خیلی درد دارم ...
گفت بریم بیمارستان اما ب اصرار گفتم ک برگردیم خونه وورزشامو انجام بدم فردا بیایم اما قبول نکرد وگفت ن باید امشب زایمان کنی.
منم میگفتم ک منو بستری نمیکنن امشب. اما هی میخندید 🙃
اول رفتیم بیمارستان دولتی امیر کبیر.
اینحا ساعت ۱۲شده بود. ک خیلی خیلی بد اخلاق بودن و میدیدم با زنا بقیه چطور بد اخلاقی میکردن ومعاینشون چطور بد بود. ک. دعا میکردم من اینجا بستری نشم. خیلی استرس گرفتم از داد زدناشون ورفتار بدشون.
اما شوهرم نداشت ک بیام بیرون 😅
امد سمتم پرستارشون وگفت امدی برا زایمان گفتم بله اما درد ندارم.
گفت کباید معاینت کنم. اینجاااا دلم یعنی از ترس محکم محکم میتپید.