تجربه ی دو هفته مادر بودن:
در خصوص دخترم بگم که ۱۲ روزشه هنوز نافش نیفتاده، زردی نداشت، وزن گرفته، فقط شیر خودمو بهش میدم، پستونک بهش نمیدم، بیشتر تایم خوابه، خوابش هنوز نظم نداره، دو ساعت یکبار بهش شیر میدم هر بار تقریبا ۲۰ دقیقه گاهی هم سه ساعت میشه و گاهی هم کمتر از ۲۰ دقیقه، شیردهی خیلی سخته سینه هام زخمه و خیلی درد میکنه وقتی تازه میخواد شیر بخوره دردش خیلی شدیده
در خصوص این که زردی نداشت من کار خاصی نکردم دکتر بهم گفت مادرایی که گروه خونی O دارند بیشتر بچه هاشون زردی میگیرن گروه خونی من A در طول بارداری من به خاطر ویار شدیدم نمیتونستم زیاد غذا بخورم

در مورد خودم بگم بخیه هامو دو روز پیش کشیدم، جای بخیه هام میسوزه و تیر میکشه از داخل احساس میکنم بخیه هامو کمردرد دارم همچنان ولی خیلی شدید نیست و اونقدر همه جام درد میکنه مثل سینه کمر گردن جای بخیه و… که نمیدونم به کدوم اهمیت بدم😂

در مورد حال روحیم بگم که من درگیر افسردگی بعد از زایمان شدم و حالم خیلی بده، افکاری که دارم ایناست: هیکلم خیلی زشت شده و دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه، از این که اینقدر زود در سن ۲۲ سالگی مادر شدم پشیمونم و احساس میکنم عمرم دیگه تموم شد و دیگه فقط کارم بچه داریه و وقتی این افکارو دارم بعدش عذاب وجدان میگیرم و حالم بدتر میشه و گریه میکنم
از این که همسرم راحت تر از منه و من اینقدر در عذابم از همسرم بدم اومده و دوباره عذاب وجدان میگیرم

شب بیداری، شیردهی های طولانی و پشت سر هم، حرفای اطرافیان، وقتی اطرافیان بد موقع میان دیدن ادم و…. هم باعث میشه اعصابم بیشتر بهم بریزه

با وجود همه ی این ها دخترمو خیلی دوست دارم و دارم سعی میکنم حال روحیمو خوب کنم و در کنار دخترم و همسرم زندگی خوبی داشته باشم

۹ پاسخ

سلام عزیزم
خداروشکر نسبت به چند روز قبل که پیام گذاشتی بهتری
فقط تو این شرایط رو نداری .من دیر ازدواج کردم و سریع بچه دار شدم .این روزا وقتی خودم رو توو آینه میبینم با دور کمر ۶۸و سایز ۳۸به ۸۰کیلو رسیدم خیلی حالم بد میشه.
با خودم همه اش فکر میکنم چرا زودتر ازدواج نکردم که چند سال با همسرم بیشتر از اون تیپ و استایلم لذت ببرم.
کنار رونام کامل ترک های عمیق و قرمز برداشته.بهشون که نگاه میکنم اشکم در میاد
ولی خب دیگه چاره ای نیست تحمل این چیزا خیلی راحت تر از تحمل حسرت مادر نشدنه.
نگران نباش حال بد این روزات به خاطر کاهش ناگهانی هورمون و همینطور نگاه کردن به تغییرات بدنته
به دو ماه برسی هم شکمت جمع تر میشه هم علایم افسردگیت از بین می‌ره.

منم همه اینا رو این افکارو تجربه کردم و هنوز درگیرشم سزارین بودم و الان تو سن 21سالگی منی که هیچ شکمی نداشتم الان یه شکم زشت دارم هیچ یک از لباسام اندازم نمیشن و دیشبم عروسی دعوت بودیم دیدم لباسی اندازن نمیشه حالم دوچندان بدتر شد و میبینم که همسرم چقد راحت بابا شده... ولی با این حال عاشق دخترمم امیدوارم هرچه زودتر اندامم خوب بشه ولی میدونم شکمم مثل اول که تخت نمیشه و یه پوست شل میمونه.. 😔

منم همه ب اینایی ک گفتی دقیقاااااااااااافقط با تفاوت اینک انقد همسرم پا ب پام همه کاری میکنه عذاب وجدان دارم

انشاءالله این روزاهم میگذره مثل ۹ بارداری کع گذشت اینم میگذره خداروشکر هم خودت هم دخترت سلامتید

بسلامتی اتفاقا الان این حالات عادیه اما سعی کن به روزای خوب فکر کنی و شکر گزار باشی من الان میگم کاش زودتر بچه دار میشدم ولی خب دیر ازدواج کردم خیلی خوبه که مامان جونی هستی در آینده بیشتر درک میکنی همه اینام درست میشه بچه بزرگ‌تر میشه مثل خیلیا به علایقت و کارات میرسی اندامم خوب میشه با باشگاه و رژیم و…

روی ناف نی نی مرتب پودر بچه بریز دوروزه خشک میشه میفته

من بیست و سه سالمه بچه سوممه چی بگم پس😂

خیلی ممنون عزیزم ایشالا بزودی بهترمیشی

انشالله خدا روزای خوبی برامون رقم بزنه

سوال های مرتبط

مامان آهــو👣 مامان آهــو👣 ۱ ماهگی
تجربه زایمان طبیعی پارت ۱۰
صندلی بودن که تخت هم میشدم همش سرپا بودن کل روز از حرف پرستار خیلی ناراحت شدم و تو دلم موند که گفت مگه سزارینی بودی این دردی که من کشیدم از ده بار سزارین شدن بدتر بود بعد دو روز آهو جانم مرخص شد اومدیم خونه و اما حال خودم خوب نمیشد بدارم میشد ده روز غذا نخوردم فقط میوه و ابمیوه و کمپوت می‌خوردم ۱۷ روز اصلا ننشستم وقتی شروع کردم غذا خوردن در حد سه یا چهار لقمه اونم سر پا بودم گریه میکرد شقاق سینه داشتم خون میومد نمی‌تونستم شیر بدم کم خونی شدید گرفته بودم سرم گیج می‌رفت جوری که دکتر بهم گفت نباید بچه رو بغل کنی ممکنه از دستت بیفته هرجا میرفتم میگفتم چقد زرد شدی چقد زردی ، احساس عذاب وجدان داشتم که بچم گشنه گریه می‌کنه و باید شیرخشک بدم مجبورا کارم شده بود گریه هرروز تا دو هفته شدیدا حالم بد بود خیلی به بخیه هام رسیدم با شامپو می‌شستم سرم و گاز می‌کشیدم همش سشوار به دست بودم آخرش عفونتش زد به کل بدنم رفتم ۸تا آمپول به سرم با کلی دارو بهم دادن بخیه هام باز شده بود دکتر گفت مشکلی ندارن عفونتت هم زیاد نیست مترونیدازول کافیه در حالی که کافی نبود و ارز شدید و استخون درد گرفتم حالم خیلی بد شد بزور تونستم پاشم برم دکتر بعد ۱۷ روز سر پا شدم و خداروشکر امروز حالم خوبه بعد یک ماه تونستم خودمو پیدا کنم حالم خوب بشه بیام تجربمو بگم دوستان فقط اینو بگم من درد شب زایمان و بخیه هام خیلی اذیتم کردن درد بخیه ها از خود زایمان بیشتر بود خیلی بد بود خیلی یعنی هر وقت بگم کم بود سوز میدادن یه ذره که خیس میشدن خونریزی هم که داشتم مدام خیس میشدن خیلی عذاب کشیدم تایم خود زایمانم ساعت ۶ تا ۱۰ خوب بود اما اینم بگم با زورهایی که زدم تو اون یک ساعت که فول بودم
مامان آهــو👣 مامان آهــو👣 ۱ ماهگی
😭😭لعنت به زایمان طبیعی که ۱۴ روز گذشت من هنوز نتونستم از بچم بنویسم هنوز نتونستم یه دل سیر بغلش کنم بوسش کنم و بهش شیر بدم 😭نمی‌دونم از درد بخیه ها بگم که الان ۱۴ روزه من هنوز ننشستم همش یا دراز کشیدم یا سرپام از سرگیجه هام و سردرد بگم از زخم های سینه هام بگم نمی‌دونم از کدوم درد بگم دوست داشتم منم مثل مامانای دیگه میومدم عکس دخترمو میزاشتم براش می‌نوشتم تجربه زایمانمو میگفتم اما اینقد حالم بده که چشمام بزور باز میشه از درد ، چشم درد، سردرد تب لرز عفونت و هزار مدل درد که چقد رعایت کردم همه چیو اونقد که به بخیه هام رسیدم نتونستم به بچم برسم گفتم زایمان طبیعی کنم که بتونم زودتر سرپا بشم به بچم برسم اما هزار افسوس که نمی‌دونستم قراره چیا بکشم 💔😭خیلی خستم بچم یبوس شده میپیچه دور خودش گریه می‌کنه و من نمیتونم برم بغلش کنم بگم که کنارتم مامان 😭اینکه بهش شیر خشک میدم برام عذابه 😭 خدایا کی تموم میشه 😔گفتم زایمان میکنم دیگه تموم ولی انگار تمومی نداره