تجربه زایمانم
ساعت هفت و ربع رفتیم بیمارستان دکتر گفته بود هشت اونجا باشم ولی ما زودتر رفتیم که کارای پذیرش انجام بدیم😥 همراه رو نمیزارن بیاد داخل اتاق پذیرش تا ساعت هشت لباسی که دادن پوشیدم و سونو گذاشتن و نوار قلب گرفتن و نمونه خون گرفتن که سوند منو اذیت کرد چون بعدش شکمم یکم درد گرفت در کل قابل تحمل بود😃 بعد نشستیم منتظر بودم صدا بزنن ساعت ۸:۵۷ منو صدا زدن رفتم رو ویلچر از در اتاق اومدم بیرون با همسرم و مامانم اینا رفتیم داخل آسانسور که اونجا بود که من بغض کردم بعد خداحافظی کردیم و مستقیم رفتم اتاق عمل 😶دکترم اونجا بود خیلی بهم آرامش داد گفت نگران نباش و اینا بعد مسئول بیهوشی اومد گفت مستقیم بشین رو تخت سوزن بی حسی رو زد من همش استرس داشتم بی حس نشم که خدارو شکر خیلی سریع بی حس شدم سوزنشم درد زیادی نداشت پاهام شروع به داغ شدن و گز گز کردن کرد.به دکترم گفتم میشه ماساژ شکمی رو تو بی حسی انجام بدین گفت آره عزیزم 🥲🙂تو بخش دیگ نیازی نیست 😶

۱۰ پاسخ

مبارکت باشه عزیزم، ان شاالله قدمش پر از خیر و برکت باشه...ولی تو که از دکترت خواستی ماساژهای شکمی رو تو بی حسی انجام بدن و دکترت هم قبول کرد پس چرا بعد بی حسی هم ماساژ دادن؟!

عزیزم مبارکه.‌ هزینش چقدر شد؟؟

چه خوب بیمارستان فلسفی ک من بودم ی بار توی بی حسی ماساژ شکمی رو دادن
ی بارش یکم حس داشتم
اخریش قشنگ بی حسیم رفته بود و خیلیییی اذیت شدم

مبارک باشه عزیزم زیر سایه مامان و باباش قد بکشه😍

خداروشکر که ب سلامتی زایمان کردی.دعا کن واسه ماهم ب این راحتی بگذره

قدم نو رسیده مبارک گلم

چرا هی میان فشار میدن آخه شکمو

خداروشکر که نی نیت به دنیا اومد صحیح و سالم بغلش کردی🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩

آبمیوه اینا خوردم دفعه دوم باز بهتر بود صبحش خیلی درد داشتم که شیاف گذاشتم ساعت یازده هم مرخص شدم شیاف گذاشتم چون بخیه هام می‌سوخت.خداروشکر دردش قابل تحمل بود🙂 از سزارین راضیم برگردم عقب بازم انتخابم سزارین.فقط تنها بدی که داره پاشدن و راه رفتن و سرپاشدن واقعا سخته.از بیمارستان فلسفی هم اصلا راضی نبودم پرسنل اتاق عمل خوب بودن اما خدمه و پرستاراش انگار دعوا داشتن پمپ درد هم یادم رفت بگم برام بزارن از بس استرس داشتم

گفت دراز بکش یه پرده جلوم بود منتظر بودم که شروع کنن که یهو دکتر گفت چه دخمل نازی سلام کوچولو😂🙂ینی انقد سریع برام گذشت در عرض چند دقیقه بعد بچه رو گذاشتن رو سینم که ارتباط پوستی بگیرم که دیدم وا چرا نینی گریه نمیکنه 😶🤐همش اینور اونور نگاه میکرد بچم😂بعد حس کردم شکمم داره محکم فشار میده اصلا هیچ دردی نداشتم بخیه اینا به نظرم خیلی طول کشید بعد منو بردن ریکاوری که اونجا خواب آلود بودم اون روز خیلی شلوغ بود هرکی دیر تر از من می‌رسید با پارتی و شیرینی که به خدمه اینا داده بود براش مسکن میزدن و سریع می‌فرستادن بخش منو که نه و نیم ریکاوری بودم تقریبا آخرین نفر یه ربع به یک فرستادن بخش نینی رو گذاشتن رو پتوم اومدم بخش شوهرمو دیدم که چقد ذوق کرده بود 🥲😍چند نفر اومدن از نینی عکس گرفتن بعد سوار آسانسور شدیم رفتیم بخش منو گذاشتن رو تخت یهو ی پرستار اومد با دوتا دستش شکمم محکم فشار دادمنم اونجا رسما مردم سه بار فشار داد و رفت ساعت دو نیم بود که اومد یکبار دیگ فشار داد اونجا من دردام شروع شد ولی شیاف گذاشتم که بهتر شد موقع بلند شدن از تخت خیلی اذیت شدم خیلی زیاد بخیه هام می‌سوخت چند قدم رفتم فشارم افتاد 🥲

سوال های مرتبط

مامان جوجه برفی🎀🩷 مامان جوجه برفی🎀🩷 ۱ ماهگی
تجربه زایمان سزارین پارت ۱
همیشه دوست داشتم روز زایمانم‌ تو ذهنم یه روز خوب بمونه واسه‌همین سزارین رو انتخاب کردم واقعا همینطور هم شد ❤️
دکترم نامه داده بود که ساعت ۶ صبح برم بیمارستان خصوصی مادر بستری شم چند روز قبل عمل رفتم بیمارستان واسه کارای بیهوشی و بی حسی
انتخابم بیهوشی بود اما دکتر بیهوشی اجازه نداد گفت بی حسی خیلی بهتره بی حسی انتخابم شد و شنبه ساعت ۶ صبح با همسرم و مامانم رفتم بیمارستان
منو بردن بلوک زایمان خیلی خلوت بود یه خانوم کارشناس مامایی که خیلی مهربون بود ان اس تی و فشار و انجام داد و یه سری اطلاعات گرفت با دکترم تماس گرفت و دکتر گفت ساعت ۸ اتاق عمل باشم
خانومه گفت واسم لباس بیارن خدمه اونجا لباسامو عوض کردن لباسای خودمو گذاشتن تو نایلون و به همسرم تحویل دادن
منو گذاشت رو ویلچر و برد اتاق انتظار دراز کشیدم ضربان قلب بچه رو چک کردن انژیوکت زدن عکاسم اومد یه سری تصاویر قبل زایمان رو ضبط کردیم
وووو مرحله سخت زایمان برای من زدن سوند بود که زدنش همانا و سوزش همانا😣
مامان پناه جونم💗👶🏻 مامان پناه جونم💗👶🏻 ۲ ماهگی
حین عمل گفت اگه حالت بد شد یا هر مشکلی داشتی سریع به من بگو که من احساس سیاهی دید کردم و تنگی نفس سریع گفتم و آمپول زدن و یواش یواش حالم بهتر شد نگو با وجود اینکه اینهمه سرم تراپی کرده بودن فشارم رفته بود رو شش
خلاصه دخترمو بردن و بخیه و اینارو زدن ولی یه جا رو اون پرده هه یهو خون پخش شد خیلی ترسناک بود😑
حالا وقتش بود منو از تخت جابجا کنن و رفتیم اتاق ریکاوری دخترم زودتر اونجا بود منو بردن بغلش اونجا ماساژ رحمی دادن که درد نداشت چون بی حس بودم و به بچم شیر دادن
ولی چون هی مرد و اینا میرفت و میومد خیلی معذب بودم و سردم بود و میلرزیدم که پتو آوردن برام
بعد حدود نیم ساعت اینا بود که منو به سمت بخش بردن رفتم بیرون همسرم نبود و مامانمو دیدم جابه جا کردنم اونجا خیلی درد داشت🥴
همسرمو صدا زدن که بیاد کمک که یکم دیرتر اومد پرستار میگفت این قسمتو همسرارو صدا میزنم که ببینن خانوماشون چه اذیتیو تحمل میکنن
خلاصه پد اینا گذاشتن و شیاف و لباس بیمارستان تنم کردن همسرم اومد و دیدمش و مامانمم رفته بود لباسای دخترمو بپوشونه که اومد پیشم
و من از ساعت ده و نیم که عمل تموم شد تا ده شب گفت چیزی نخور در حالی که تخت بغلیم که با من عمل شد از ساعت چهار گفتن میتونی بخوری
اون چندساعت خیلی سخت بود چون نمیتونستم حرکت کنم ولی درد نداشتم
مامان علی مامان علی ۳ ماهگی
زایمان سزارین پارت۳
و خلاصه سند رو وصل کردن بعد نیم ساعت اومدن سراغم ببرن اتاق عمل ساعت ۴ بود اومدیم بیرون با ویلچر شوهرم اینا اونجا بودن منو دیدن اومدن سراغم شوهرم گف من خودم میخوام ببرمش اتاق عمل و تا داخل اتاق عمل آورد منو بعد دیگه نذاشتن🥺 و خلاصه دکترم اونجا بود منو دید حالمو پرسید گف میترسی گفتم ن اما میترسیدم😂و خلاصه گفتن برو تخت بشین تا دکتر بی حسی بیاد و برات آمپول تزریق کنه بعد یه دقیقه دکتر اومد مرد بود خیلی مهربون بود بهم دلداری میداد اسم پسرم رو می‌پرسید بهم میگف میخوای مامان بشی و فلان گف پاهاتو دراز کن دستاتو بذار رو زانوهات و سر پایین بشین تکون نخور خودتو شل کن ی چیزی زدن ب کمرم بعد آمپول رو زد که اصلااااا درد نداشت هیچی نفهمیدم سریع دراز کشیدم پرده رو کشیدن توی ۱ دقیقه هم بی حس شدم و دکترم کارشو شروع کرد هیچی نفهمیدم که یهو دیدم صدای گریه بچم تو اتاق پیچید وای چ حسی بود🥺🥺 آوردن نشونم دادن بردن بعد تقریبا ۱۵ دقیقه هم بخیه هام طول کشید بعد بردنم ریکاوری یه ساعتم اونجا موندم که هی میگفتم زود برم بچمو ببینم
مامان رزا👼🏻🤍 مامان رزا👼🏻🤍 ۱ ماهگی
تجربه سزارین:
من ۳۸ هفته و ۴ روز بودم و نامه سزارین هم برا ۷ اسفند بود ۷ صبح رفتیم بیمارستانی که خودمم اونجا کار میکنم و کار های بستری رو انجام دادیم و من رفتم بخش زایشگاه اونجا همکارم کمک کرد لباسامو عوض کردم
تو زایشگاه ان اس تی و اینا گرفتن دراز کشیده بودم منتظر بودم دکترم بیاد صدام کنن بیا بریم
از سوند خیلی میترسیدم وقتی اومدن بزنن داشتم از استرس میمردم ولی اصلا درد نداشت فقط بعدش همش احساس دستشویی داشتم
هنوز ساعت ده نشده بود رفتیم اتاق عمل اونجا هم همکارا میشناختن میومدن حالمو میپرسیدن پتو اینا آوردن برام تا مدتی که بیرون اتاق عمل بودم سردم نشه خدایی بهم میرسیدن واقعا حال میداد🥲🥲🥲
بعد رفتیم داخل اتاق عمل اونجا همکارمم لباس پوشید اومد تا فیلم بگیره منم استرس داشتم بهش میگفتم نه فیلم نگیر من استرس دارم الان به خودم میگم چرا اونجوری گفتم بهش😆🤦🏻‍♀️
بعد دکترم اومد داخل.یهو دلم خواست بغلش کنم 😂از وجودش احساس امنیت کردم
بعد آمپول بی حسی رو زدن دردش یه لحظه بود مثل آمپول معمولی که میزنیم
و بعد اون گفتن سریع دراز بکش خودشونم از شونه هام فشار دادن سر خوردم دراز کش شدم
یه نفر هم بالا سرم بود دارو اینارو کنترل میکرد و میپرسید حالت چطوره