محرم بود... حمید می‌رفت هیئت. دوقل می‌زد...
من از دور نگاهش می‌کردم. دلم می‌لرزید. اشک تو چشمم جمع می‌شد... نه برای مصیبت، برای دلم. برای عشقی که داشت تو سینه‌م جوونه می‌زد.

اون بهم گفت: «محرم که می‌شه، وقتی می‌بینمت با حجاب کامل... دلم بیشتر می‌خوادت. دختر بودن تو، فرق داره. حیایی که داری، خاصه.»

من با این حرف‌ها، با اون نگاه‌ها، ذره ذره ذوب می‌شدم...

اون روزا، دیگه فقط اسمش نبود که می‌اومد تو ذهنم، صداش، قیافه‌ش، خندیدنش، همه‌ش شده بودن یه پناه. یه آرزو. یه "اگه نباشه، انگار چیزی کم دارم..."

بی‌قرار شدم. نه برای یه قرار ساده... بی‌قرار بودنش، نفس کشیدنش، کنارم بودنش.

تا اون روز فقط بهم گفته بود ما ۳ تا برادریم !!!
آدم وقتی یه دروغ از کسی که با تمام وجود دوسش داره می‌شنوه، انگار یه تیکه از قلبش می‌ریزه زمین…


گاهی فقط یه جمله، یه دروغ... می‌تونه تمام چیزایی که با عشق ساختی رو بریزه زمین.
یه ماه... فقط یه ماه از با هم بودنمون گذشته بود، اما دلم انگار هزار سال باهاش زندگی کرده بود.
حمید یه شب گفت:
«می‌خوام یه حلقه بگیرم... ساده، ولی خاص. تو هم بندازی، منم می‌ندازم... هر وقت دستمون بود، یعنی هنوز دلامون هست.»

اون روزا گذشت. خنده‌هامون، تلفنای طولانی شبونه‌مون، حرفای نصفه‌شب…
ولی یه دروغ... یه اشتباه... یه راز گفته‌نشده، باعث شد یه دیوار بیفته وسط ما.
یه ماه... فقط یه ماه ازش جدا شدم... ولی توی اون سی روز، انگار هر نفس برام سخت بود.

دلم نمی‌خواست امیدمو از دست بدم.
یه روز دوستم رو فرستادم مغازه‌ش.
گفتم:
«فقط یه چیزو برام ببین…
حلقه‌ش هنوز تو دستشه؟

تصویر
۷ پاسخ

بهم درخواست بده گم نشم

لطفاً پاک نکن من آخر شب بخونم

خوب چی جالب بنویس کنجکاو شدم حلقه دستش بود یا نه؟؟

خوندم همه رو
منتظر بقیش هستم

حورا بقیه بزار من الان دق میکنم از کنجکاوی

ول کن عشق عاشقیو دروغ محضه

و الان در چه حالی رفیق!؟

سوال های مرتبط

مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 مامان ܣߊ‌ܝ̇ߺߊ‌🧸💋 ۸ ماهگی
هانای نازم🥺❤️
از همون لحظه‌ای که فهمیدم قراره مادر یه دختر بشم، دنیام رنگ دیگه‌ای گرفت...
نه فقط چون "دختر" بودی… چون نرمیِ زندگی بودی، صدای لطیف آینده‌م، روشن‌ترین دلیلِ بودنم✨️

اولین بار که صدای قلبت رو شنیدم، یه اتفاق توی من افتاد؛
یه عشقِ بی‌دلیل، یه وابستگیِ عمیق که هنوزم با من نفس می‌کشه…
تو نیومدی فقط "دخترم" باشی،
اومدی که معنای دوباره متولد شدن من بشی❤️

با هر خنده‌ات، به دنیا دلگرم‌تر شدم🌞
وقتی بغلت می‌کنم، انگار همه‌چی سر جاشه…🌱
وقتی می‌خندی، خستگیِ دنیا از تنم در می‌ره…🌈

دخترم…
تو فقط فرزند من نیستی، تو رفیق روزهای سختی،
همراه بی‌ادعای قلبم، همون رویای قشنگی که یه روز تو دلم بود و حالا تو آغوشمه🫶🏻

تو فقط بزرگ نمی‌شی… تو توی وجودم ریشه می‌زنی.
هر روز، بیشتر شبیه رویاهایی می‌شی که یه روز فقط آرزو بودن🌸

روزت مبارک، جانِ دلم.
بودنت باارزش‌ترین دارایی منه…
و مادرِ تو بودن، قشنگ‌ترین تعریف مادر بودنه👩‍👧💖
مامان نیهان جون مامان نیهان جون ۱۲ ماهگی
💥پارت دوازدهم💥
شروع زندگی مشترک با کسی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم برام خیلی سخت بود سخت‌تر این بود که یه کوچه با خونمون فاصله داشتم و اجازه نداشتم برم خونشون مادر شوهرم یه زن افسرده ای بود که سال ۸۴ پسرش فوت شده بود سال۸۵ از همسرش طلاق گرفته بود سال ۸۶ هم من عروس شده بودم زنده خیلی گریه میکرد یه لحظه که تنها میشد با صدای بلند گریه میکرد الاهی دورش بگردم فدای دلش بشم که چه درد بزرگی رو تحمل میکرد و من درکش نمی‌کردم. نمیتونست تو خونه بشینه هر روز می‌رفت خونه دوستش اونجا سرش گرم میشد همه چی یادشمیرفت عصر میومد خونه شام می‌خوردیم بعداز شامم دوستش با دختران میومدم دورهمی. که مادر شوهرم احساس تنهایی نکنه خدا مرگ فرزند رو قسمت هیچ کس حتی دشمن آدمم نکنه واقعا سخته مدتی گزشت من حالت تهوع داشتم به خواهر شوهرم گفتم رفت تست گرفت بله من باردار بودم بارداری من باعث خوشحالی مادر شوهرم شد و اون تقریبا از اون حال و هوا دراومد روزها و ماه ها گزشت و شد ماه آخره من منم داشتم به زایمان نزدیکتر میشدم یه شب که تابستون بود همه تو حیاط خوابیده بودن منو مادر شوهرم مثل همیشه توی اتاق خوابیده بودیم. دیدم درام داره شروع میشه بیدارش کردم گفتم درد دارم گفت وقته زایمانه. ولی تحمل کن وقت بگزرون بعد بریم بیمارستان از الان بریم هر کس میاد معاینه می‌کنه. دردت میاد. صبح شد دیگه من تحملم تموم شد همه رو بیدار کردیم منو بردن بیمارستان. پسرم به دنیا اومد پسری که مرده زندگیمه تکیه گاه منه رفیق منه آنقدر خوشحال بودم از به دنیا آمدنش احساس میکردم این یه نفر فقط و فقط برای من آفریده شده الان همون آقا پسره ۱۶سالشه نفسم به نفسای اون بنده