۲۵ پاسخ

چقدر بی رحم و بی شعور بودن😓😓😓

اخی خداروشکرک الان کنارته

چرا عفونت کرده بود بدن بچت ؟

ای خدا بازم خداروشکر کن بااون همه سختی الان بچت صحیح و سالم کنارته

وای یاد پسرخودم افتادم چقدر سخت واقعا سخت پسر من کلا۱۵۰۰کیلو‌بود به زور نگهش داشتیم خیلی سختی کشیدم چند روز آن ای سیو بیدار بودم اتاق دور بود فقط موقع غذا میرفتم اونجا وای یادم میاد دغ میکنم وقتی پسرمو‌زیر دستگاه میدیدم‌بخصوص اوجی توی دهنش پسرم۱۴ روز تنها موند آن ای سیو بعدش ۶روز خودم رفتم پیشش موندم اتاق ۳
بعدش ۴روز بخش مرخص شدیم کلا عذاب بخیه ها عفونت کرد نشستن‌بلند شدن سخت شد فقط به عشق پسرم زنده بودن طاقت آوردم اون اتاق شماره ۳ آدم می‌فهمه چقدر تنهاس چقدر بی کس کسی نیس حتی ی ساعت پیش بچه بمونه واقعا من که تنهایی خودمودقبول کردم قبول کردم فقط منم برا بزرگ کردن این بچه حتی پدرشم هیچ کاره هست نیس فقط منم

خدا رو شکر الان سالم و صحیحه

الهی عزیزم پسر منم ده روز بستری بود زردی بعد عفونت ادرار بعد گفتن عفونت وارد خونش شده
خیلی روزای بدی بود خیلی

وای عزیزم درکت میکنم خیلی سخته دخترمنم۱۴روزبیمارستان بود هرروزمیمردمو زنده میشدم نگفتن علت عفونتش چیه

الهی عزیزم انشاله همیشه سالم وسلامت کنارت باشه 😘

دخترمنونگا
بمیرم براش🥹

تصویر

ینی خدانکنه کارادم بیفته دست دکترپرستارای شهیدبهشتی
من دوهفته قبل زایمانم بستری شدم برافشاربالا روزاول خوب رسیدگی میکردن ازروزدوم حتی میدیدم فشارم بالامیره میگفتم فشارموبگیرین اینکارو نمیکردن تااینک ب دکترم شکایت اینارو کردم دادوبیدادکردم ک بلایی سرمن یابچم بیادروزگارتونوسیاه میکنم قشنگ بهم میرسیدن بعدبارضایت شخصی اومدم بیرون ورفتم بیمارستان تبریز برازایمان

وای عزیزم
چقدر بیشور بودن کثافتا یه عده اصلأ اندازه سر سوزن فرهنگ ندارن..
🥲
ولی خب خداروشکر الان کنارته گلم خداروشکر کن عزیزم..
میگن بیمارستان های دولتی اینجوری میکنن با آدم خصوصی اینش خوبه

خدا حفظش کنه اشکم دراومد

قوی باش عزیزم

ان شاالله همیشه تنش سلامت باشه😘

کدوم بیمارستان بود چه بد
خداروشکرالان کنارتو

خداروشکر که الان حالش خوبه انشالله هیچوقت بدشو نبینی

احتمالا بیمارستان دولتی بودی

خدا هیچ مادریو با بچش امتحان نکنه انشالا .خداروشکر که کنارتع و سلامته

الله ساخلیاندا ساخلار. هش زاد اولماز.🥰🥰اللها شوکور

چرا عفونت کرده بود

خدا ایشالله جیگرگوشتو برات نگهداره

وای خدایا الان حال بچت چطوره عزیزم؟

جیگرم سوخت با این عکس🥺

بگردم الهی🥺 خدا لعنتشون کنه

کدوم بیمارستان بودی؟
چقد بیشعور بودن

سوال های مرتبط

مامان هانا مامان هانا ۳ ماهگی
داستان زایمان
#قسمت_سیزدهم

روز چهاردهم زایمانم وقتی با ذوق رفتم بیمارستان براش شیر بردم گفتن میتونی بیای تو اتاق مادران مستقر بشی با هزار ذوق قبول کردم رفتم که وسایلم رو جمع کنم و برگردم ولی تو راه بهم زنگ زدن گفتن که چون دکتر دستور نداده نباید بیای دوباره ناامیدی، دوباره گریه و غم اومد سراغم

هرشب یه بالشت کوچولو بغلم میکردم باهاش حرف میزدم و دخترم رو تصور میکردم‌. روز بعدش به همسرم گفتم تورو خدا التماسشون کن بذارن من برم اتاق مادران مستقر بشم دیگه نمیتونم طافت بیارم که گفت همین الان از بیمارستان زنگ زدی و گفتن مادرش بیاد بمونه دیگه. با چه شوقی جمع کردم وسایلمو خدا می‌دونه فقط میگفتم زودتر برسم پیشش.

تا ۲۷ روزگی دخترم بیمارستان بود و منم شبو روز تو اتاق مادران بودم. گرم به گرم وزنی که می‌گرفت یه جون به جونام اضافه میکرد. تو ۲۷ روزگی به وزن ۱۵۸۰ بالاخره ترخیص شد.

انکار دنیا مال ما شده بود ولی دکتر تاکید کرد باید قرنطینه باشه با تماس تصویری به خانواده خودم نشونش دادیم و به کل خانواده همسرم ماسک دادیم که برای چند ثانیه تو کوچه ببیننش.‌

روز بعد از ترخیص گفتن حتما باید ببریمش متخصص شبکیه چشم که به چکاب که برای تمام نوزادان انجام میدن انجام بدیم.
و نمی‌دونستم که دوباره سختی های زندگیمون داره شروع میشه.
مامان دلوین کوچولو مامان دلوین کوچولو ۴ ماهگی
خب بریم تجربه یه مامان اولی رو بخونیم☺️
درست آخرای فروردین بود که کم کم درد اومد سراغم تقریباً یک هفته مونده بود که 35هفته تموم بشه یه شب که خوابیده بودم یهو توی خواب دردم گرفت همسرم رو بیدار کردم گفتم درد دارم همسرم بهم گفت صبح میریم زایشگاه 😐😅اون شب من تا صبح نتونستم بخواب تاصبح زود من و همسرم و دوتا خواهراش رفتیم زایشگاه بهم گفتن ماه درده دورباره برگشتیم خونه ولی بازم خیلی درد داشتم شب منو مامانم و مادر شوهرم و بابام رفتیم پیش یه دایه محلی شکمم رو با روغن مالید گفت پای بچت گیر کرده داخل لگنت اومدیم خونه چند روزی دیگه درد نداشتم تا اینکه 3اردیبهشت بود رفتم خونه مامانم اونجا بمونم چند روزی تمام وسایل دخترم رو هم بردم اونجا تا اینکه نصف شب بود دردام دوباره شروع شد مامانم زنگ به همسرم اومد دوباره با خواهر شوهرم و مادرم و همسرم رفتیم زایشگاه اونجا معاینه کردن گفتن 1سانت باز شدی برو داخل حیاط بیمارستان دور بزن و کیک آبمیوه بخور تقریباً بعد یک ساعت صدام زدن رفتم داخل منو بستری کردن یک روز کامل داخل زایشگاه بودم همه زایمان میکردن فقط من مونده بودم اونجا بهم سرم زدن و سوزن ریه منو بردن بخش
این داستان ادامه دارد.....😅