بیان یکم دردودل کنیم دلمون باز بشه...
نیکان از 3 روزگی رفلاکس داشت و باید به پهلو می‌خوابید و شب همیشه سمت چپ من بود برای همین دیگه کلا عادت کرد به سمت راست خوابیدن و هرکاری میکردم به پهلوی چپ نمی‌خوابید، واقعا خیلی تلاش کردم اما نشد ...
خلاصه صورتش یه وری شد و لپ سمت راست بزرگتر از چپ شد...
چقدر حرص میخوردم سر این قضیه😓
مادربزرگم هرموقع میدیدش بهش میگفت پسر یه وری 😐😒
انقدر گریه میکردم که اگر اینجوری بمونه چیکار کنم
خداروشکر الان لپش درست شده اما هیچوقت حرف ها و آدم هایی که حرصم دادن اونموقع رو نمیبخشم
خدا نبخشه این مادربزرگ منو که انقدر سر این بچه حرصم داد... انگار فقط این زاییده و بچه بزرگ کرده نکبت خانوم
هر دفعه میومد خونه بابام میگفت این بچه رو قنداق نمیکنی ببین کی پرانتزی بشه پاهاش 😐
یا میگفت هر روز با روغن بدنش رو چرب کن که فلان نشه
منم اون موقع افسردگی شدید داشتم و حالم به شدت بد بود اینم همش بهم عذاب وجدان میداد که من کم کاری میکنم برای این بچه.
تهش هم میگفت حالا به ما که ربطی نداره اما ما اینجوری میکردیم 😐😒
البته هنوزم ول نمیکنه، چند مدت پیش خونه‌ی عموم بودیم و زن عمو هام چند بار به نیکان شیرینی دادن، آخرین شیرینی رو من از جلوی نیکان برداشتم و دادم شوهرم خورد، گفتم دیگه بهش شیرینی ندین که شام نمیخوره، همین که شیرینی رو برداشتم از جلوش زرتی برداشت گفت مادر بی انصاف 😐 حالا اصلا برای نیکان مهم نبود حتی گریه هم نکرد!
حالا مطمئنم همه از این خاله خان باجی ها توی فامیل دارین که خوب حرص بدن
*توی این عکس نیکان دو ماهه بود و یه وری بود همچنان 😅

تصویر
۱۱ پاسخ

منم بعضیارو حلال نمیکنم که بعد از زایمانم باعث آزارم شدن با کاراشون وحرفاشون زجرم دادن

بخدا این قدیما هیچی هم بچه رو خوب بزرگ نمیکردن ،
مادر شوهرم همیشه ازم تعریف میکنه میگه خیلی خوب بچه بزرگ می‌کنی ما قدیما سواد درستی نداشتیم از این کارایی که مامانهای آلان میکنن بلد نبودیم واسه همینکه بچه هامون اعصاب درست درمونی ندارن😂🤣

منظورش فقط من نبودم میگه همه مامانای امروزی آینده نگری میکنن ولی ما تا یکی از آب و گل در میومد می‌رفتیم واسه بچه بعدی

ولی خیلیاهم نیش و کنایه بهم زدن که اگه از فامیل شوهر بود ،شوهرم جوابشونو میداد اگه هم از فامیل خودم بود،خودم جواب میدادم

این عروسک به این بامزگی چجوری تونستن روش اسم بذارن؟ کاش خدا بعضی آدما رو لال خلق میکرد....

دایه دلسوزتراز مادر زیاااااده تا دلت بخاد

پسرمنم رفلاکس داشت طوریکه جهشی شیرازبینی و دهنش پرتاب میشد بیرون
دکترگفت باید دفعات شیردادن مراقبت کنی و تندتندشیرندی سرساعت که شیرقبلی و هضم کنه
حالا این مادرشوهرم میگف آخهههه عزیزم گرسنته چراشیرش نمیدی نگاه انگشتشو میخوره گرسنس درحقش کم کاری نکن گفدم والا به لا دکترگفده تندتندشیرنده و......
اما کو گوش شنوا فقط حرصم میدادولی من گوش ندادم و کارخودمومیکردم که۵ماهگی رفلاکس خوب شد خداروشکر

اینا چیزی نیست که نزدیکترین فرد زندگیم بهم گفت بچه تو یجوریه ما تو خونه میگیم حرکاتش ابتداییه یعنی غیر مستقیم عقب مانده اس بعد زد بچه من تشنج کرد اومد گفت دیدی گفتم بچه تو واقعا یه مشکل داره بعد یه دکتر بیسواد تشخیص غلط داد گفت یه قسمت مغزش کوچیک مونده و اون ادم گفت دیدی ما درست تشخیص داده بودیم بچه تو مغزش رشد نکرده بعد یه دکتر دیگه گفت تشخیص غلط داده مغزش خوبه فقط ژن ارثیه تاخیر تکامل داره اونم که تو باباش هم بوده و بهش رسیده الان میبینم نصف بچه های گهواره مثل دختر من راه نمیرن

وای خیلی بامزه ی وری بوده🥰

من خیلیارو نباید حلال کنم 😁😁

دلم گرفت... آدما چرا انقد بی رحمن🦋

وای جه نمکی بوده 😍😂😂

اوخی عزیزم فسقلی خوشمل خدا حفظش کنه بیخیال حرف مردم اونروز خواهر شوهرم راه رفتن پسرمو دید گفت پاهاش پرانتزیه بردم دکتر گفت کاملا نرماله تازه راه افتاده بچه تو این سن اینجوری راه میره

الهییییی ننهههه😁چ خوردنی بودع
بوی نوزاد اومد😭🤤🤤🤤

سوال های مرتبط

مامان ♥️ امیرشایان ♥️ مامان ♥️ امیرشایان ♥️ ۱ سالگی
و حالا من موندم و وجدان درد سرزنش عذاب وجدانی که هرروز میاد سراغم لحظه‌ای از یادم نمیره خدا نگذره از اون دکتر ژنتیک که درست حسابی آزمایش ننوشت ژن های مارو دقیق بررسی نکرده بودن فقط یه آزمایشی گرفتن که چندتا بیماری و بررسی کردن که حالا بچه ما اون چندتابیماری ونمیگیره خلاصه کوتاهی کرد بی مسئولیتی کرد ازش نمی‌گذرم هیچوقت دوم از دکتر اطفال و نوزادان که این دوماه کامل ۱۰ بار من دکتر های مختلف بردم این بچه رو همشون معاینه میکردن ورزش میدادن بدن بچه رو میگفتن سالمه مشکلی نداره فقط داروی کولیک میدادن جالبه واقعا تو ۲ ماهگی اون خانوم به اصطلاح محترم تو مرکز بهداشت اولین نفر بود به شل بودن بچه من شک کرد و زمزمه کرد با خودش ولی به ما هیچی نگفت مگه هرماه بچه هارو چکاب نمیکنن قد وزن دورسر دو مورد تغذیه اینا مگه نمیپرسن بعد چندوقت پیش که بهشون گفتم میگه ما موظف بودیم واکسن رو بزنیم من شک کردم دیدم این بچه فرق داره با بچه های دیگه ولی اصلا شک نکردم که بگم فقط به شل بودن بدنش شک کردم خیلی ناراحت شدم حالا گذشته ها گذشته فکرشو نکن اینقدر راحت به من اینجوری گفت من از هبچکدومشون نمی‌گذرم که اینقدر راحت کوتاهی کردن تشخیص ندادن واسه نمی‌دونم هضم نمیشه این قضیه ها برام نامفهوم مونده چون پای بچم درمیون اومد نمیتونم فکر نکنم کنار نمیام بچه خیلی مهم ترین همه چیز من تو زندگی پسرم شد بعد چندسال خدا بهمون هدیه داد خیلی برام سخته کناراومدنش...
مامان سپهر جان🩵 مامان سپهر جان🩵 ۱۶ ماهگی
این متن خوندم چقدر زخم زبون شنیدیم از خانواده هامون..
کاش ما برای بچه هامون استفاده نکنیم 🥺


مامانم همیشه بهم میگفت تو اینقدر حواس‌پرت و شلخته‌ای که یه بچه بهت بدن یا به کشتنش میدی یا یه جا میذاریش یادت میره...
باردار که بودم این جمله همیشه جلوی چشمم میومد، ساعت ها گریه میکردم که اگه نتونم چی؟ اگه چیزیش بشه چی؟ هی به همسر میگفتم این بچه رو نکشم یوقت؟
از ترس صدتا دوره کلاس های اولیه، بارداری، زایمان، بچه داری و اینا رفتم.
بعد سه هفته که مرخصی زایمان همسر تموم شد پر از استرس بودم، التماسش میکردم زودتر بیاد خونه تا یوقت بچه چیزیش نشه.
الان که نگاهش میکنم نه تنها دست تنها با اتفاقات عجیب بزرگش کردیم، بلکه سه تا قاره مختلف هم بردیمش، زندگی جدید ساختیم، شغل جدید، دوستای جدید و هیچ اتفاق وحشتناکی نیافتاد...
هیچوقت نفهمیدم چرا بعضی از والدین بدون توجه، یه سری از حرف‌ها رو به بچه‌هاشون می‌زنن بدون اینکه بدونن این حرف‌ها ممکنه چه عواقب بدی برای بچه‌ها داشته باشه.
مامان درسا مامان درسا ۱۳ ماهگی
دیروز یه فرو پاشی روانی رو تجربه کردم.
از سرکار برگشتم برای دخترم موز آورم روش پور بادام زدم حتی طرفش نیومد سیب قاشق کردم قاچ کردم دهنش رو باز نکرد
خیار دادم دستش عاشق خیاره لب نزد .
موز و بيسکوئيت قاطی کردم نخورد
اومدم قطره بهش بدم گریه میکرد و دهنش رو باز نمی‌کرد.
خلاصه که حسابی ناراحت و عصبی بودم.
سرش داد زدم بخور دیگه مامان
آنقدر حرصم دادی دیوونم کردی
انگار بچه مقصره
بعد اومدم آب بدم بازم نخورد .
دیگه به نقطه فروپاشی رسیدم. شروع کردم چندبار زدم توسعه خودم که چرا نمیخوری.
بعدهم به مادر بیچارم گیر دادم که تو به بچه نمیرسی بچه کلا از اشتها افتاده.

همه اینا نه تقصیر بچه ام هست نه تقصیر مادرم
همش بخاطر حس گناهی هست که من هر لحظه هر روز با خودم حمل میکنم.
حس گناه و ناکافی بودن
که من سرکار میرم و نمیتونم بهش برسم و برای همین غذا نمیخوره.
فکری که هر ثانیه زندگیش میکنم و زیر بارش میشکنم.
و دیروز واقعا منفجر شدم
بعد اون انفجار هم آروم نشدم. و تا شب با هر بهانه کوچکی گریه کردم.
اصلا قلبم آروم نمیشد
میدانم رفتارم بد و غیر قابل توجیه بود اما من یه مادر گناهکارم که بچه ام رو تنها گذاشته.
خدایا به همه مادرهای شاغل آرامش قلب بده تا مثل من درگیر این فکرهای پوچ نباشن