❌شرط نامه بی مرز ❌⭕️فصل سوم ⭕️
پارت 2 پشت چشمی نازک کردم... که درحالی لباسشو میکند امد نزدیکم... سرشو فرو کرد توی گردنم.. تا میخواستم ازش فاصله بگیریم... که در اتاق با شدت باز شد و امیر ارسلان درحالی که توی اون وضعیت بودیم گفت ــ بابایی چرا هر وقت میای خونه اول با مامان میرین تو اتاق اصلا نمیای پیش من..دیگه دوست ندارم..و با خنده از عامر فاصله گرفتم..و دست به سینه به قهر کردن امیر ارسلان زل زدم...وای خدا این بچه هم میفهمید ما چرا میایم تو اتاق...ای توله سگ...عامر رفت انداختش رو کلوش و شروع کرد به قلقلک دادنش...صدای خنده هاشون اتاقو برداشته بود... ــ هیشش بچه ها خوابن ها..اگه فقط یکیشون بلند بشه بخدا نمیزارم امشب جفتتون بخوابین...باید نگهشون دارین فهمیدن...دوتاشون ساکت شدن...امیر ارسلان رفت تو اتاق خودش تا بخوابه...تا میخواستمبرم از اتاق بیرون یک سر به دوقلو هام بزنم که دستم از پشت کشیده شد...ــ کجا در میری خانومم...کلافه نگاش کردم...عامر بخدا اصلا هوسله ندارم ولم کن...رفتم اتاق بچه ها...بعد از اینکه بهشون شیر دادم..وو..تو جام قلتی زدم...نمیدونم چرا حس میکردم...یکی از قل ها گرسنه شونه...با خوابااودگی ازجام پاشدم و آباژور کنار تخت روشن کردم و از اتاق رفتم بیرون...رفتم تو اتاق بچه ها...رفتم سمت تخت امیر پاشام...که با دیدن جای خالیش...شوکه شدم...یا خدا بچم کو...نگاهی به دور بر انداختم..ولی نبود..نگاهی به تخت دلارامم انداختم..که خواب بود...دوباره با دستو پای لرزون رفتم سمت تختش...خدایا بچم..بچمم دویدم تو حال...چراغو زدم...رفتم اتاق امیر ارسلان...اونم خواب بود...با گریه مثل دیوونه ها توی خونه میدودم...جیغ زدم...عامررر بچمممم..نیست.. قلبم به درد امد...خدایا بچممم

تصویر
۷ پاسخ

👍🏻

وایییی چ بد داره شروع میشه

👌👌👌

ای بابا چه شود

من متوجه نشدم....یعنی تواوندفاصله که رفت تواتاق یکی واردخونه اش شدوبچشودزدیدوکسی ام متوجه نشد؟؟!!؟!؟

ویییییی خدانیاره

عزیزم درخاس میدی پیج قبلیم پاک شد 🥲🥹 تمام دوستامو گم کرده ام،من سقفم پره

سوال های مرتبط

ریحانه💍🧿✨ ریحانه💍🧿✨ قصد بارداری
❌شرط نامه بی مرز ❌فصل سوم پارت 63 با گریه نگاش کردم...که لبخندی بهم زد..و دستمو بوسید....با دستاش اشک های روی صورتمو پاک کرد....ــ فقط این اشک هارو روی سنگ قبر من بریز...چون اون وقت مرگه که درمون نداره...... نگاش کن...چه مردی شده...سرمو چرخوندم سمتی که میگفت...که نگام افتاد به امیرپاشام.. که کنار هامین نشسته بود..... ــ شبی که دیدم مهلا با یک بچه تو بغل امده...شوکه شدم....ازش پرسیدم...این بچه کیه؟چرا اوردیش... همش منو میپیچوند....دلم به حال مادر بچه میسوخت که مهلا ازش نگهداری میکرد....سه روز بود که تو خونمون بود... اونجا هامین 5 سالش بود...افرا هم 10 سالش...بود...کنجکاوبودم بیبنم این بچه کیه...تا اینکه یک روز... همه راز ها برملا شد.... ــ مهلا گفت... این بچه... بچه ای اهو هست... دنیا روی سرم خراب شد... گفت میخوام همینجوری که من چند ساله دارم جزر میکشم.. توهم بکشی... باهاش دعوا راه انداختم... که برو و بچه رو برگردون... قسم خورد... اگه بخوای بچه رو برگردونی... و به کسی چیزی بگی... هامین رو میکشه.... دیوونه بود همه چی از دستش برمیومد.... منم تهدیدش کردم که هیچ.. وقت نباید... دور بر تو بپلکه... چون تو خط قرمز من بودی... بچه ای تو نور چشمم بود...یک روز مهلا..که همراه بچها بوده...تو جاده تصادف میکنن... و اونجا...دخترم...افرا میمره..و مهلا هم فلج میشه....زندگیم داغون تر شد...حالا مونده بودم با دوتا بچه کوچیک...و یک زن فلج... میخواستم بیامو...بچه رو پس بدم..ولی مهلا فهمید..