۷ پاسخ

اینا ربطی به آبرو و بی آبرویی نداره
بچه است
باهاش همدلی کن، میدونم از اون خوشت اومد
منم خیلی دلم ذرت میخواد
پس میزاریم تو برنامه بعدی ذرت بخریم، یا دفعه بعد که اومدیم یادم بندازی قیفی صورتی، زرد بگیریم
بهش انگیزه بده
نه اینکه نه نمیتونم بخرم، برات خریدم ، مفهومی نداره براش
همدلی کردن بهترین راه اومدنه اما با انگیزه

من معمولا تو اون قسمتی که رفتیم خریدیم. دیگه نمیمونم میام جای خلوت تر با همون بستنی قانع میشه و تمام

به اونی ک گفت یه بستنی بخر واسش میگفتی به شما ربطی نداره

میدونم خیلی حس بدیه آدم ذوب میشه😂

پسر من وقتی با منه اصلا اینکارارو نمیکنه ولی اگر باباش باشه خدا بخیر کنه

اخ نگو ک دلم خونه منم.

فک نمیکنم بشه کاری کرد اقتضای سنشونه ولی همیشه وقتی تنهایین موقعی ک میخواد بخوابه باهاش حرف بزن

سوال های مرتبط

مامان آیهان بالام مامان آیهان بالام ۳ سالگی
مامان آنیسا مامان آنیسا ۳ سالگی
مامان ❤  hana ❤ مامان ❤ hana ❤ ۳ سالگی
دیشب یه جایی بودم یه خانمی یه جریانی رو تعریف کرد برا ۳۰ سال پیش بود

گفت تو روستا بودیم پسرم کلاس دوم بود از مدرسه اومد گفت منم مرغ میخام بخورم دوستم مامانش مرغ درست کرده رفتم کتابم از خونشون بیارم سفره پهن کردن دیگه منم اومدم خونه حالا منم مرغ میخام

میگه بچم نیم ساعت جیغ و گریه ول کنم نبود ک یالا منم مرغ میخام
خانمه میگه شوهرم نبودش منم هیچی تو خونه نداشتم

میگه بخاطر بچم پاشدم رفتم در خونشون (فامیل هم بودن باهم )
میگه بهشون گفتم یه تیکه مرغ پخته یا خام بهم بده واسه بچم خونتون دیده گریه میکنه شوهرم بیاد بخرم حتما پسش میارم
میگه دختره گفت باشه رفت بیاره مادره چشم غره رفت اومد گفت ب جون این پسرم نداریم
میگه برگشتم بچم تا عصری هرچی دادم نخورد و فقط گریه ...
خلاصه میگه پسری ک جونشون قسم خورده بود تب کرده تب بالا یه هفته شد ۱۰ روز شد یه ماه شد تب این بچه قطع نشد ک نشد دکتر و دوا و بیمارستان و دعا و بستری هم فایده نداشت تب بچه ۴۰ درجه همراه با تشنج بود و بی دلیل همه ازمایشات سالم سالم..
مامان جوجه طلایی🐥 مامان جوجه طلایی🐥 ۳ سالگی
سلام خانما
من چیکار کنم که بتونم از حق خودمو بچم دفاع کنم یعنی هروقت یادش میوفتم میخوام سرمو بزنم به دیوار
دیروز با دوستم و بچش رفتیم پارک دختر اون بزرگتره من و دوستم یه نیمکت خیلی نزدیک به زمین بازی نشستیم بچه ها برن بازی کنن چشمم به بچم بود دیدم وایستادن تو صف تاب تا نوبتشون بشه یهو دیدم یه خانمه دوقلو داشت با رفتار بد نه ها با مهربونی به بچه ها گفت بچه های من باید باهم سوار بشن بزارید اینا باهم سوار بشن زود پیادشون میکنم یهو دیدم دخترم همینجوری داره با حالت قهر تاز پارک میره بیرون بلندشدم بغلش کردم بغضش ترکید همینجوری آروم اشک میریخت بردمش کنار تاب ولی روم نشد به اون خانمه بگم نوبت بچه من بود فقط داشتم به دختر خودم میگفتم نی نی ها دوقلو هستن و دوست دارن باهم سوار شن مرسی انقدر مهربونی اجازه دادی ولی دخترم گریه میکرد همینجوری بابای بچه ها دید مارو به بچه هاش گفت بسه دیگه پیاده بشین نوبت خانم کوچولوئه ولی مامان بچه ها با اعتماد بنفس گفت نه بچه ها باید ۵ دقیقه بازی کنن الان ۳ دقیقه ازش مونده باز باباشون گفت خوبه دیگه خانمه گفت نه هنوز ۱ دقیقش مونده 😳 من چرا مثل مادر اون بچه ها نیستم اخه دلم برای بچم میسوزه که مادری مثل من داره