تاپیک موقت...
چه دنیایی شده.. انقدر تنهام باید بیام اینجا دردودل کنم... برای غریبه‌ها...❤️‍🩹
از صبح توی خونه با دخترم تنها بودیم تا شب ساعت ۸.. با همسرم گفتم روز دختره بریم بیرون برا دخترمون چیزی بگیریم..
رفتیم بازار ، رفتم داخل مغازه، دخترم دست همسرم بود..
چیزی توی مغازه پسند نکردم اومدم بیرون دیدم دخترم وسط بازار داره دنبال ما میگرده😭😭😭😭😭
دخترم داشته دنبال من میومده ، باباش رفته توی مغازه دیگه. بگو نفهم تو چقدر سهل انگاری. نگفتی یکی بیاد بچه رو ببره. نگفتی بچه گم بشه. من از صبح توی خونه چشمم روی این بچه س بعد دو دقیقه نتونستم بسپرمش به این مرد گنده. دخترم نزدیک دو سالشه عین این مدت من نگاهم به بچمه و مواظبشم،مگه میشه نتونم بچمو دو دقیقه بسپرم به پدرش؟ چطوریه تو کار خودشون اینقدر دقیقن؟ به ما که میرسه میشن بیخیال ترین مخلوق خدا.
نشستم تو ماشین اییییینقدر گریه کردم.. انقدر خداروشکر کردم که بخیر گذشت و دخترم گم نشد.. خیلی احساس تنهایی میکنم.. احساس میکنم کل بار مسئولیت بچه به دوش خودمه... شوهرم همش درگیر خودش و کاراشه...
مرد خوبیه برامون کم نمیذاره ولی توی کار خودش غرقه.. ولی من کل زندگیم شده دخترم.. کاش یکم از حس منو شوهرم داشت.....

۱۱ پاسخ

شاید میبینه خودت از عهده اش برمیای واسه همون خودشو کشیده کنار تو خونه بعصی کارا رو بگو انجام بده
حالا شوهر من برعکس شوهر تو هستش اینقد که حواسش به بچه است من اذیت میشم

وای انگاز شوهر من و تعریف کردی🤦🏻‍♀️اینم همینهههه خواهر تو خونه میگم بچه از رو مبل افتاد انگار ن انگار چ برسه بیرون من اصلاااا بهش اعتماد ندارم😂یهو بچه رو بذارم پیشش برگزدم میبینم بچه نیست بد من میگم دزد میبره منو مسخره میکنه خواهر همشون شبیعه همن ای بابا

حالا همسر من هیچ کدوم از کارای بچه رو انجام نمیده
اصلا
ولی خوب بازی میکنه و چهارچشمی مراقبه

این قدر زیادی مراقبه که هی میگه
نکن دست نزن نرو بیا برو
ما دائم دعوا داریم
من میگم بچه رو بی عرضه و بی دست و پا بارمیاری
اون میگه تو سهل انگاری

منم چند ماه پیش شوهرم که خونه اومد گفتم مواظب بچه باش من ظرفارو زود بشورم آقا با پرده مشغول شده بود یهو برگشتم دیدم پسرم از رو کاناپه اومده رو اپن آشپزخونه اونجام مایکروفر گذاشتیم یه ذره جا مونده بود پسرم وایساده بود اونجا تا داد زدم ایوای الان میوفته پسرم با سر افتاد پسرم ۴ بار بالا آورد بردیم سی تی اسکن خدارو هزاران مرتبه شکر به خیر گذشت اما هنوزم یادم میوفته تن و بدنم میلرزه 😞😞😞

وای انگار منو میگی‌ . بااین تفاوت ک شوهرم خوب نیس و روزی دو دیقه بچرو نمیگیره میگه پیش من نمیاد ترو میخاد

سهل انگاری کرده ولی تو هم بیش از حد زومی رو بچت.
فیلم زیر سقف دودی رو دیدی؟اگه ندیدی حتما ببین عزیزم

کلا بار بچه فقط روی دوش مادره پدران به همه چیشون میرسن ماییم که بدبخت شدیم. صبح تا شب بچه داری بدون اینکه پاداشی بگیریم توقعاتشون هم که زیاده از سرکار هم میان خسته ان به هیچ درد نمیخورن من که دیگه غلط بکنم بچه بیارم خودشم جر بده نمیارم مردم از بس اذیتم کرد

وای عزیزم کاملا میفهممت خیلی سخته تنهایی بچه بزرگ کرذن خییییلی سخته
خداروشکر بخیر گذشته

دقیقا گفتی
شوهر من تا ۱۲شب سرکار
دیگه ببین من چی می‌کشم
خداروشکر بخیر گذشت

دقیقا شوهر منم همینه
منو پسرم از صب تا شب اوکی میمونیم شوهرم میاد دیگ میگ آرتام با من برو استراحت کن کوفتم میشه اون استراحت

دقیقا مث من و دخترم. دیگه بیخیال شوهرم شدم و احمق بازیاش سعی میکنم دخترم بیشتر پیش خودم باشه و خیالمم راحت باشه

سوال های مرتبط

مامان ❤️ الینا ❤️ مامان ❤️ الینا ❤️ ۱ سالگی
سلام مامانای عزیز
امشب یه چیزی رو میخوام براتون تعریف کنم لطفا نظر خودتون رو برام بگید
چند روز شد دخترم همش بالا میاورد و اسهال هم بود دو بار دکتر بردم امروز بعد از ظهر تبش زیاد شده بود همه همسایه ها گفتن ببرش پیش تولگیر یعنی آنقدر گفتن که من هم آماده شدم بردم
اون خانم تولگیر دستش را زیر گلوی دخترم گرفت مثل اینکه میخواست خفه کنه بعد از دهنش یه چیزی رو فوت کرد به کف دستش و گفت بیا از گلوی بچه در آوردم در حالیکه من با دو چشم خود دیدم از دعن خودش نف کرد .
حالا من بهش گفتم اینو از دهن خودت در آوردی خانمه ناراحت شد و گفت تو پنجاه ساله کاسبی منو خراب میکنی و خیلی حرف های دیگه
ولی من میگم اگه از دهن دخترم در آورد چرا دهن خودشو نزدیک کرد و فوت کرد
بعدش وقت سر بالا باشه چطوری از گلو چیزی می‌پرد بیرون؟
و چیزی که درآورد خیار بود با یه تکه سیب دخترم یه هفته س سیب نخورده و خودمان هم تقریبا یه ماهه که خیار نداشتم.
خيلی سوالات به ذهنم ایجاد شده کلا هنگ کردم
لطفا بگید چجوریه؟
مامان مانا مامان مانا ۲ سالگی
شما با دخالت های از روی محبت دیگران چه کار میکنید؟ ما اومدیم شیراز خونه ی خواهر شوهرم. صبح که پاشدیم بهشون گفتم بچه ساعت ۳ تا ۵ می خوابه. اگه میخواهیم بریم بیرون ساعتشو تنظیم کنیم که به خواب بچه نخوره. دیگه نهار درست کردن و خوردیم و یه چرتیم آقایون زدن پاشدن راس سه گفتن بریم پاساژ. من گفتم شما برید من و بچه خونه میمونیم که بچه هم بخوابه شمام راحت برید بگردید. هی اصرار اصرار که بیاید بچه رو بغل میگیریم و نیاین کوفتمون میشه. گفتم اینجوری هم بچه اذیت میشه هم ما هی میخواهیم بغلش کنیم. تهران هم پاساژ زیاد داره من به دلم نیست شما برید بچه هم تخت میخوابه اصلا چیزی نمیفهمه. باز اصرار کردن گفتم اگه به خاطر من میگید من اینجوری راحت ترم. خواهر شوهرم گفت نه شما به خاطر من بیاید. آخر گفتم چرا من باید کاری بکنم که نمی خوام!؟ لطفا انقدر اصرار نکنید. آخرم با حالت ناراحتی رفتن بیرون منو پسرم موندیم خونه. بچه هم فوری خوابید
حالا امیدوارم ناراحتیشون کش پیدا نکنه. با سیاست حرف زدنم اصلا بلد نیستم