۴ پاسخ

طبیعیه که کم بیاریم و گریه کنیم.
تمام مسئولیت بچها و خونه رو دوشمونه و تا اخرین لحظه سرپا هستیم
این وسط کافیه شوهر یا یه شخصی سر مسائل بیهوده باهامون دعوا و بحث راه بندازه اونجا میشکنیم به معنایه واقعی میشکنیم جز گریه کاری از دستمون برنمیاد
ماها کارگرای ۲۴ساعته بی مزد و بی منت هستیم که سرکوفتم بهمون میزنن که چرا کم انجام دادی
مرخصی نداریم و همیشه هرکار بکنیم وظیفمونه
کسی قدردانمون نیست.
حق داری عزیزم هیچ کس بخاطر گریه ای که کردی چیزی بهت نمیگه.
سعی کن پیش بچها گریه نکنی.
تو ادم قوی هستی که با اشک ریختن خودتو سبک میکنی و دوباره برمیگردی و مسئولیت سنگین و دائمی یه زندگی و به دوش میکشی بدون اینکه توقع جبران از کسی داشته باشی.

همیشه دلم میخواست یه مامان شاد باشم ولی نیستم چون مامان خودم هیچوقت شاد نبود و ازینکه دوتا دختر دارم که ناراحتیامو بهشون منتقل میکنم خیلی دپرس شدم

سلام اره عزیزم بچه ها کامل متوجه میشن.ماهم چندوقته به مشکل بزرگی خوردیم هی پیش بچه گریم میگیره اونم میبینم یهو بغض میکنه گریه میکنه. ولی خب ماهم خسته میشیم بعضی وقتا کم میاریم کلافه میشیم اون لحظه واقعا نمیدونیم چیکارکنیم دست خودمون نیست خواه نا خواه اشک سرازیر میشه. مادرسته مادریم هزارتا حرف ازهمه میگیریم.فقط باید فکر کار کردن و شکم و تمیزی و محیط خونه رو شاد و گرم نگه داشتن اینا باشیم ولی خب ماهم حق داریم بعضی وقتا کم بیاریم خودمونو خالی کنیم. اشکالی نداره عزیزم کار بدی نمیکنیم. ولی باید سعی کنیم پیش بچه گریه نکنیم چون توی روحیشون تاثیر میذاره.ولی دلیل نمیشه با گریه کردن بخواییم مادر ضعیف وناتوان باشیم ما فقط پیش خودمون گریه میکنیم که سبک بشیم و دوباره به مسئولیت های مادرانه و همسرانه همیشگیمون ولی اینبار قویتر ادامه بدیم و نزاریم تو دل بچه و همسر ابی تکون بخوره.پس ما یه مادر و همسری هستیم که از همیشه قوی تریم❣️

هوم🥺 آدم اون وقت دلش میگیره وقتی میبینه برا ما ناراحت میشن 😔

سوال های مرتبط

مامان فاطمه نورا مامان فاطمه نورا ۸ ماهگی
من ۱۹ سالمه... و مامان نورا هستم.
یه روز بیدار شدم و فهمیدم دیگه فقط “خودم” نیستم.
من شدم “ما”...
شدم مامان یه دختر کوچولو که با اومدنش، قلبم از نو ساخته شد.

ولی راستش همیشه آسون نبود.
گاهی اشک ریختم.
گاهی خسته شدم.
گاهی توی سکوت شب، فقط به یه آغوش دنج فکر کردم...

و خوشبختانه، اون آغوش همیشه بود.
همسرم. پدر نورا. اون پسر ۲۱ ساله‌ای که با تمام سادگی‌ها و بی‌تجربگی‌ها،
مثل کوه کنارم ایستاد.

وقتی نفهمیدم بچه چرا گریه می‌کنه،
وقتی پاهام از خستگی لرزید،
وقتی فقط یه لیوان چای گرم آرزوم شد...
اون بود.
با یه نگاه خسته ولی مهربون، با یه لبخند، با یه “منم هستم”.

ما دو نفر بودیم،
جدا جدا، یه دختر ۱۹ ساله و یه پسر ۲۱ ساله...
ولی حالا سه‌نفریم.
یه خانواده‌ی کوچیک، پُر از عشق، پُر از شلوغی، پُر از نورا.

و من؟
هنوز گاهی از خودم می‌پرسم:
"چجوری از یه دختر جوون، شدم مادری که شب تا صبح بیداره؟"
جوابش همینه:
با عشق.
با تو.
با اون چشمای کوچولویی که صدام می‌کنن مامان.