سلام مامانا.
من یادمه سپینود خیلی کوچولو بود تو بغلم گوله میشد میخوابید. مادربزرگم مادرشوهرم و خیلیای دیگه میگفتن بیچاره عادت میکنه داغون میشی بذارش زمین. ولی من معتقد بودم دوره داره و درست میشه. و همونطور هم شد و بعد مدتی خودش مایل شد زمین بخوابه.
شرایط این چنینی زیاد پیش اومد. رو پام تکون دادم گفتن نکن ولی من گفتم نیاز بچمه. الان رو پا نمیخوابه و مستقل شده.
میخوام یه چیزی بگم. سعی نکنید خودتون بچه رو مستقل کنید. نیازهاشو براورده کنید تا حدی که لبریز بشه. خودش اروم اروم مستقل میشه.
من کابینتامو نبستم با چسب فقط کل خونه رو گشتمو هرچی خطر جانی داشت جمع کردم الان اصلا سراغ کابینت و.... نمیره.
امروز که رفتم بهداشت خودم متوجه تفاوت رفتارش با بچه های دیگه شدم نمیخوام ازش تعریف کنما ولی هم دکتر هم خانومی که مراقبتش رو انجام داد بهم گفتن با همین فرمون برو جلو معلومه که ارامش بچه برات ارجح هست.
بنظرم بچه بزرگ کردن فقط درک میخواد که خودتو بذاری جاش.
امیدوارم همه ما موفق باشیم تو تربیت بچه هامون.
مطمئنم همه مامانا بهترینها رو برای بچه اشون میخوان

۱۲ پاسخ

خب عزیزم همه مادرا همین کارو میکنن آرامش بچه خیلی مهمتره و زیر سه سال اصن تربیت معنی نمیدع و باید نیاز بچه رو برآورده کنی اینکه شما میگی تفاوت دیدی تفاوت نیست همه مادرای امروزی آگاه هستن ی بچه ای می‌بینید شیطون تره یکی آرومتر تفاوتشون تو همینه

کاملا باهات موافقم و خودمم دقیقا همین رفتارارو با حسنا داشتم😍

سپینود چه زیبا تا حالا نشنیدم
میشه معنیشو بگی عزیزم
دختره یا پسر؟

اسم دخترتون معنیش چیه؟

چ قشنگ نوشتی عزیزم مرسی ازت

ببخشید معنی اسم کوچولوت چیه نشنیدم تا حالا قشنگ بود

پسرمنم تو بغل انقد راحت میخابید اما الان بگیری تو بغل بخابونیش جیغ میزنه
معلومه که عادت نمیکنه دوره داره فقط

سپینود. تا حالا نشنیده بود باحال بود

😍😍😍👌👌👌

واقعا اهورا میره سرکابینت دوسه تا ظرف برمیداره یکم نگامیکنه اگه چیزی نگم بهش خودش پامیشه میره ولی اگه بهش بگم نکن دست نزن بیشتر اینکارو تکرار میکنه

منم موافقم با روشتون.بچه ای ک هی بگی دست ب اون نزن ویا منع کنی از کاری بیشتر میره طرفش ولی اگه اونو تجربه کنه لمس کنه دیگه کاری باهاش نداره.بزارید تجربه کنن با امنیت البته

بله عزیزم درست میگی کاملا باهات موافقم

سپینود چه اسم قشنگی 😍خوشنام باشه

سوال های مرتبط

مامان شکر پنیر مامان شکر پنیر ۱۴ ماهگی
https://t.me/babyfood_momybahare


امشب تو استوری های الهه آقایی یه مطلبی رو دیدم که چون خودم تجربه داشتم گفتم براتون بگم …
در مورد حرف زدن بچه ها … اینکه داستانی رو بعد از ما تعریف کنند یا اکر جایی رفتیم حسشون رو بکند و از همه مهم تر اگر مورد آزار قرار گرفتند بیان و بگن …

دختر من یکساله است من از همون ماه اول چون تنها بودم تو بزرگ کردن دخترم براش حرف می‌زدم می‌بردمش جلو پنجره و هر چیزی که می‌دیدم رو تعریف می‌کردم داستان و کتاب زیاد براش می‌خوندم و هر چیزی رو با آهنگ براش تعریف می‌کردم و موقع حمام و تعویض پوشک هی می‌گفتم اعضای مختلف بدنش رو و وسایل آشپز خانه و خانه مثل ماشین ظرف شویی یا کابینت یا هود و … رو براش تعریف می‌کردم که چیه و چه کار بردی داره …

اگر کودک شما در بیان احساسات خودش در بیام آزاری که دیده یا در بیان چیزی که می‌بینه حس می‌کنید ضعیفه از همین فردا براش این شیوه رو پیاده کنید خیلی جواب می‌ده …

برای بچه های زیر ۲ سال سعی کنید خیلی چیز ها رو با آهنگ بگید تاثیر بیشتری داره

#تجربه
مامان امیرمحمد مامان امیرمحمد ۱۴ ماهگی
یادآوری خاطرات
پارسال این موقع پسرم تازه 28 روزه بود
چقدر روزهای سختی بود .خستگی و کم توانی بدنی خودم یک طرف ،حجم زیاد رسیدگی به کارهای بچه یک طرف ،کلا همه چیز بهم ریخته بود انگار .
پسرم نسبتا آروم بود .اما دیر خوابیدن شب و کلا همه چیزهایی که تو بچه داری تایم آدم رو میگیره من رو حسابی شوکه کرده بود . تو خونه موندن و کارهای تکراری کردن از همه بدتر بود آخه من تا قبل دنیا آمدن بچه خیلی از تایمم با کارکردن و بیرون رفتن پر میشد .ده سال اینطور گذشته بود و حالا همه چیز تغییر کرده بود . تصور کن از بچه دار شدن فقط همین بود که بچه داشته باشی و مادر بشی ،هیچ تصوری از مادری کردن نداشتم .
که چقدر باید از خودم بگذزم
افسردگی بدی گرفته بودم . همه روزم با اضطراب می‌گذشت .پرخاشگر و غمگین بودم .
اصلا دوست ندارم به اون روزها برگردم . تعجب میکردم که چرا شاد نیستم . انگاری عذاب وجدان داشتم .بیش از سه ماه طول کشید تا کم کم شرایط بهتر شد . من کمکی هم داشتم مادرشوهر و همسرم و مامان خودم در حد امکان کمکم میکردن .اما انکار از اینکه با بچه کل روز تنها باشم و خودم کارهاش رو تنهایی کنم مضطرب میشدم .
تا اینکه شروع کردم لحظه به لحظه با خدا حرف زدن .تو تمام کارهای روزمره مثل یک همنشین باهاش حرف میزدم .خیلی آروم تر شدم .
الان پسرم عشق منه . درسته بازم خستگی هست کلافگی و چیزهای دیگه .اما با یک شیرین زبونی اش همه چیز فراموش میشه انگار شارژ مجدد میشه آدم .
ولی چرا همش تو فکر بچه دومم اما مضطربم .یعنی دوباره همه اون احساسات تکرار میشه
شماها چی ؟؟