یک ماه پیش اینجا گفتم اگه نتونم شرایط روحیمو کنترل کنم حتما میرم پیش مشاور…
الان که یک ماه گذشته حال روحیم خیلیییی بهتر از قبل شده نمیگم عالی اما هشتاد درصد بهتر شدم…
درک و همراهی همسر و خواهرم خیلی کمک کننده بود تو این راه…
درسته که مادر خوبی نداشتم و وجودم پر از زخم و آسیبه اما به جاش خدا بهم یه خواهر مهربون و همراه داد که جبران داشتن مادر خودشیفته شد💚
من خجالتو گذاشتم کنار و تمام حس هایی که داشتم رو بدون سانسور با خواهر و شوهرم در میون گذاشتم و اونام برام سنگ تموم گذاشتن …💕
بیرون رفتن خیلی بهم کمک کرد یه تایمایی شوهرم بچه رو نگه میداره من تنها یا با خواهر و خالم میرم بیرون … یه وقتایی خواهرم نگهش میداره با شوهرم میرم بیرون…
شیر دادن شب رو نوبتی کردیم و این کمک کرد من حداقل چهار ساعت خواب مفید رو دارم… هفته ای یک شب هم خواهرم میاد نگهش میداره من و شوهرم کامل تا صبح میخوابیم… تایمایی که بچه خوابه من کارای مورد علاقمو انجام میدم به جا غصه خوردن😅 مثلا کتاب میخونم یا اشپزی میکنم و…
و یکی از چیزایی که خیلی کمکم بود کتاب مادر کافی بود…🤍

تصویر
۱۰ پاسخ

عزیزم خدا برات خواهرتو حفظ کنه خیلی خوبه که تو ماه های اول آنقدر کمک داشتی.

کوچولو😍

خداروشکر عزیزم 😘
عزیزم لباس بهشت جان رو حضوری خریدی یا از سایت ؟؟

ایییی خدا چقد تو نازی اخه عروسک😍👧🏻🩷🌸
خدارو شکر عزیزم ایشالا هر روزت برات بهترین باشه ❤️

واقعا اسم دخترت بهشته🥹😍

عزیزم خدا رو شکر خوبی

چقد خووب ک ب خودت کمک کردی😍😍😍

دخترتون احساس میکنم شبیه دخترمنه

خدا روشکر ک خوبی.❤️همیشه خوب بمونی

چه دختر نازی چه اسم قشنگی چه مامان پرانرژی.

سوال های مرتبط

مامان آرون مامان آرون ۶ ماهگی
همه فکر میکنن مادرایی که شیر خشک به بچه میدن همش قضاوت میشن
اما من یه مادرم که شیر خودمو میدم به بچم
هفته های اول نوک سینم زخم شدش با درد به بچه هرجوری بود شیر دادم
الانم پسرم هر دو‌ساعت از خواب بیدار میشه شیرش میدم چون شیر مادر سریعتر حضم میشه و‌بچه گشنش میشه
وسط شیر دادن یهو احساس تشنگی شدید می‌کنم بعضی وقتا هم ضعف می‌کنم ولی با همه اینا بازم دوست دارم شیر خودمو به بچه بدم وزن پسرمم خوبه ‌‌دکتر و بهداشت هروقت رفتم گفتن خوبه و نیاز به کمکی نداره
ولی با همه اینا گاهی اطرافیانم یه حرفایی میزنن که دلم میشکنه واقعا
بچم دهنش باز میشه میگن گشنشه در حالی که من بچم رو میشناسم اگه خیلی زود به زود بهش شیر بدم بالا میاره
یا مثلا مادر شوهرم به شوهرم میگف شیرش بچه رو سیر نمیکنه واسه همین بچه گریه میکنه 🥲واقعا دلم شکست که من دارم با این همه سختی به بچم شیر میدم ولی اینا همیشه تا بچه گریه میکنه سریع میگن گشنشه در حالی که بچه کولیک داره شبا از یه ساعتی به بعد گریه هاش شروع میشه ربطی به گشنگی نداره اما فقط میخوان به من مادر حس ناکافی بودن بدن
مامان پناه🍒 مامان پناه🍒 ۶ ماهگی
تو اتاقی که داخل سالن زایشگاه بود و کنار تخت من یک خانم منتظر اومدن کوچولو نازش منتظر شدم تا آماده بشم واسه عمل پرستار برام آنژیوکت گذاشت سوند وصل کرد بهم وسایلی که همسرم از داروخونه گرفته بود داد یک دست گان با دمپایی و آب معدنی و آبمیوه و پوشک لباسامو پوشیدم به کمک یک خانم خدماتی نشستم روی ویلچر و راهی اتاق عمل شدم اتاق زایشگاه دقیق رو به روی اتاق عمل بود خواهرم پشت در با چشمای اشکی منتظرم بود ازش سراغ پوریا همسرمو گرفتم گفتم چرا نیست گفت راه ندادن بیاد سرمو بوسید فقط تونستم بگم آبجی دعا کن با پناه از این این در بیام بیرون خواهرمم بدتر از من احساساتی هیچی نگفت فقط سرشو تکون داد و منو با چشمای اشکیش راهی اتاق عمل کرد.
با ورودم به اونجا انقدررررر سردم شد و سرد بود که ناخودآگاه تن و بدنم میلریزد اون خانم منو اونجا رها کرد و رفت تو دلم فقط دعا میکردم واسه اونایی که ازم خواسته بودن یا شون باشم همینجوری تو حال خودم بودم که یک مرد میانسال اومد ویلچرمو به سمت داخل برد پرستار همراهم پروندمو تحویل داد و ازم خداحافظی کرد وارد اتاق جراحی شدم همه جا تمیز و بزرگ و سرد سرد سرد آنقدری که من دیگه کنترل بدنمو نداشتم از طرفی استرس از طرفی سرما همه جامو تو دست خودش گرفته بود و من حسابی میلرزیدم جوری که اگه اون آقا میانسال نبود تا کمکم کنه نمیتونستم بشینم رو تخت.....
مامان ماهلین و مهوا🩷 مامان ماهلین و مهوا🩷 ۱ ماهگی
نمیدونم من مادر خوبی نیستم یا شرایط زندگیم سخته دو شبه نخوابیدم انقد مهوا رو رو شونه ام گذاشتم کتفم و شونه هام داره از جاش کنده میشه
امروز تا عصر شوهرم سرکاره سر ظهر اومدم مهوا رو بخوابونم ماهلین هی اذیت میکرد نمیزاشت بخوابه یک ساعت و نیم طول کشید خوابش ببره
خودش گرسنه شه برنج آوردم نخورد آش که همیشه میخورد نخورد یک هفته اس از شیر گرفتمش دیگ مخم داشت سوت میکشید برداشتم دوباره براش شیر درست کردم خورده یک هفته تلاشم برا یادش رفتن از بین رفت
اخر نشستم یه دل سیر گریه کردم
امروز از اون روزهایی بود که خوش بین بودنم موفق نشد کم نیارم
هرشب که مهوا بیدار میشه طبق گفته ی دکتر ک مشاوره میرم میگه بگو خیلی زود بزرگ میشه این شرایط تغییر می‌کنه اما اینم گفتم ولی باز نتونستم تحمل کنم زنگ زدم مامانم یه عالمه گریه کردم
از اینکه خیلی ضعیفم خیلی در مونده ام
صبح ها همیشه بابام یا مامانم میان پیشم اما باز تنها که میشم استرس میگیرم ابجیم شهر غریب دوتا بچه رو با سن کم بزرگ کرد اما من اصلا توانایی ندارم
خیلی خستم